رستم و تهمینه از داستانهای «شاهنامه» کتاب حماسی ایرانیان است. «شاهنامه» پرآوازهترین سرودهی «ابوالقاسم فردوسی توسی» از شاعران سدهی چهارم هجری قمری است. این منظومه روایت دلدادگی «رستم» فرزند «زال» و «تهمینه» دختر پادشاه سمنگان است.
چکیدهی داستان رستم و تهمینه
روزی «رستم» هوای رفتن به شکار کرد و با «رخش» بهسوی مرز توران رفت. پس آنجا را پر از گورخر دید. شاد شد و شکاری زد و آتش بیفروخت. درختی را کند و در گورخری که شکار کرده بود، چون سیخی فرو برد و بر آتش گذاشت. پس از صرف غذا و نوشیدن آب خوابید. هفت هشت تن از سواران ترک، رخش را دیدند و او را دنبال کردند. رخش دو نفر از آنها را با لگد کوبید و سر یکی را از تن جدا کرد. پس آنها با کمند گردن او را به بند آوردند و به شهر بردند. وقتی رستم برخاست و رخش را ندید غمگین شد و پیاده بهسوی «سمنگان» رفت تا مگر نشانی از او بیابد.
وقتی رستم به سمنگان رسید، خبر به شاه سمنگان بردند که رستم پیاده آمده و رخش را گم کرده است. شاه سمنگان به پیشوازش رفت و به گرمی از او استقبال کرد. رستم گفت: رخش را در اینجا گم کردم، اگر او را بیابی پاداشات میدهم وگرنه سر بزرگانت را خواهم برید. شاه گفت: خشمگین مشو و مهمان من باش. رخش پنهان نمیماند و ما او را پیدا میکنیم. شاه او را به کاخ برد و از او بهخوبی پذیرایی کرد. وقتی شب شد و همه خوابیدند، شخصی با شمعی خوشبو، خرامان به بالین رستم آمد و پشت سرش ماهرویی چون خورشید تابان بود.
رستم از دیدن او شگفتزده شد و از او پرسید نامت چیست؟ و این موقع شب اینجا چهکاری داری؟ دخترک پاسخ داد: من «تهمینه» دختر شاه سمنگان هستم. در بین شاهزادگان کسی همتای من نیست. کسی تاکنون رخ مرا ندیده و صدایم را نشنیده است. من دربارهی شجاعت و جسارت تو زیاد شنیدهام و حالا تو را اینجا یافتم. اگر تو بخواهی من از آن تو هستم، چون اولا شیفتهی تو شدهام و ثانیا میخواهم فرزندی از تو داشته باشم و سوم اینکه تمامی سمنگان را میگردم تا رخش تو را پیدا کنم.
وقتی رستم زیباروی پرخردی چون او را دید از موبدی خواست تا او را از پدرش خواستگاری کند. دانشومند نزد شاه رفت و از دختر او برای رستم خواستگاری کرد. شاه سمنگان شاد شد و پذیرفت و آنها ازدواج کردند. وقتی صبح شد بر بازوی رستم مهرهای قرار داشت که آن مهره را در همه جهان میشناختند.آن را به تهمینه داد و گفت: اگر دختردار شدی این را به گیسوی او ببند و اگر پسردار شدی آن را به بازویش ببند و سپس از او خداحافظی کرد و بهسوی شاه سمنگان رفت. پس او مژده داد که رخش را یافته است.
رستم سوار رخش شد و شاد و سرحال بهسوی ایران و از آنجا به زابلستان رفت. بعد از گذشت نه ماه تهمینه پسری بهدنیا آورد زیبارو چون رستم که نامش را «سهراب» نهادند. وقتی یک ماهه شد مانند کودک یک ساله بود و در سه سالگی به میدان قدم نهاد و در پنج سالگی چون شیرمردان شده بود و در ده سالگی کسی نمیتوانست با او نبرد کند.
فهرست عشاق نامدار ایران و جهان
نگاره: Hassan Ismaelzadeh (fotografia.islamoriente.com)
گردآوری: فرتورچین