در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد. روی اولین صندلی نشست. از کلاسهای ظهر متنفر بود، اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود. اتوبوس که راه افتاد، نفسی تازه کرد.
زن و مرد فقیری که چند بچه هم داشتند، زندگی سختی را میگذراندند و تنها درآمدشان از درخت سیب داخل حیاط منزلشان بود که با فروش آنها شکم خود و بچهها را سیر میکردند.
داستانکهای دور زدن ممنوع، مقام و منصب، دستشویی پارک، نهنگ تنها، بدترین دردها، دانشآموز نیستند که، موسی و آهوان، خدایت را امتحان نکن، خرس و ختنه و چشمای روشن
داستانکهای ارسطو و اسکندر مقدونی، کاپشن، ریزش کوه، یاد قدیم، رفیق با مرام، کمک به کودک، آشغال ریزه، کسی نگران مسلمانان نیست، فرشته و چوب جادو و قوطی آبخوری نوبتی
داستانکهای شگفتانگیزترین رفتار انسان، دلهای مرده، حرف پتو، دروغ نشنیده، پریدن گوسفندان، فعل در زبان فارسی، سمعک، خارپشت و مار، امتحان و خدا در کولهپشتی ما چی گذاشته؟
چهار نفر از اعضای خانواده قرار بود به مهمانی به منزل ما بیایند و همسرم سخت مشغول تهیه و تدارک بود. پیشنهاد کردم به سوپر مارکت بروم و بعضی اقلامی را که لازم بود بگیرم.
پسر حلقهاش را درآورد و روی پیشخوان گذاشت، دختر نیمنگاهی به او کرد و سرش را پایین انداخت. پیرمرد طلافروش حلقه را روی ترازوی کوچکش انداخت. نیمنگاهی به هر دوی آنان کرد.
درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمی از خانهی یاری بدزدید. حاکم فرمود که دستش بدر کنند. صاحب گلیم شفاعت کرد که: من او را بحل کردم. گفتا: به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم.