چهار نفر از اعضای خانواده قرار بود به مهمانی به منزل ما بیایند و همسرم سخت مشغول تهیه و تدارک بود. پیشنهاد کردم به سوپر مارکت بروم و بعضی اقلامی را که لازم بود بگیرم.
پسر حلقهاش را درآورد و روی پیشخوان گذاشت، دختر نیمنگاهی به او کرد و سرش را پایین انداخت. پیرمرد طلافروش حلقه را روی ترازوی کوچکش انداخت. نیمنگاهی به هر دوی آنان کرد.
درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمی از خانهی یاری بدزدید. حاکم فرمود که دستش بدر کنند. صاحب گلیم شفاعت کرد که: من او را بحل کردم. گفتا: به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم.
داستانکهای شیخ بایزید و امام جماعت، دروغ در لباس حقیقت، یک فوت دو فوت، ناسپاس، هدیه متعلق به کیست؟، کشتن گورباچف، آدمهای بلاتکلیف، موتور بابا، تیلیت و ماهیگیری
مردکی را چشم درد خاست، پیش بیطار رفت که دوا کن. بیطار از آنچه در چشم چارپای میکند در دیدهی او کشید و کور شد. حکومت به داور بردند، گفت بر او هیچ تاوان نیست.
روزی یک شکارچی از جنگل رد میشد که شیر درنده ایرا دید که برای شغالی خط و نشان میکشد. شغال به لانهاش رفت ولی شیر همچنان به نعرههایش ادامه داد و شغال را به مبارزه دعوت کرد.
میگویند اسعد پاشا والی دمشق میان سالهای ۱۷۴۳ تا ۱۷۵۷ میلادی، بهسبب کمبود شدید خزانهی ولایت نیازمند پول شد. اطرافیانش پیشنهاد کردند که بر بافندگان دمشق مالیات تازهای وضع کند.
داستانکهای موقع اذان ظهر بود، كمربند، منتظر اتوبوس، اسکندر مقدونی و سرباز، لالایی آرامبخش، میرم خونهی بابام، ناپلئون بناپارت و مادر سرباز، کسری و خوانسالار و...