داستان کوتاه وقتی رییس دست رد به زانوم زد

داستان کوتاه وقتی رییس دست رد به زانوم زد
لیلی گلستان مترجم و نگارخانه‌دار ایرانی می‌گوید: در دولت قبل برای ممیزی یک کتابم برای عبارت دست رد بر سینه‌اش زد... اصلاحی آمد که این را بردارید و به‌جای سینه چیز دیگری بگذارید.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شکم‌ها و ذهن‌های فقیر

داستان کوتاه شکم‌ها و ذهن‌های فقیر
یه معلم خیلی خوب داشتیم که خیلی خوش اخلاق بود. اواخر دوره‌ی خدمتش بود و حسابی آروم و دوست‌داشتنی. جوری که ما با همه‌ی بچگیمون هرگز نمی‌خواستیم ناراحتیش رو ببینیم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه رضاشاه و راهزنان

داستان کوتاه رضاشاه و راهزنان
روزی رضاشاه باخبر شد که در مسیر یکی از شهرهای جنوب شب‌ها راهزنان سر راه مسافرین در بیرون شهر را گرفته و داروندار و پول آن‌ها را به یغما می‌برند. رضاشاه دستور می‌دهد...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه موش زیرک و مرد صاحب‌خانه

داستان کوتاه موش زیرک و مرد صاحب‌خانه
گویند که در شهر نیشابور موشی به نام «زیرک» در خانه‌ی مردی زندگی می‌کرد. زیرک درباره‌ی زندگی خود چنین می‌گوید: هرگاه مرد صاحب‌خانه خوراکی برای روز دیگر نگه می‌داشت...
دنباله‌ی نوشته

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۳۰

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۳۰
داستانک‌های خواجه محمد مهتاب و جوان، خواجه و غلام، دمپایی شیخ، اولویت فرهنگ بر اقتصاد، می‌خواهی سلطان باشی، پیرزن و چراغ جادو، در برلین قاضی هست و...
دنباله‌ی نوشته