روزی خانم جوانی بهنام «یون اوک» به خانهی راهبی که در کوهی اقامت داشت رفت. آن راهب، حکیمی مشهور و سازندهی طلسمها و شربتهای سحرآمیز بود. او در آنجا به راهب گفت...
داستانکهای ابن سینا و بهمن یار، ناپلئون بناپارت و پیروزی، آروم باش فرهاد، درس گرگ به بچه گرگ، خوشحالی، عمههای پیر، چرایی عمر دراز فرعون، هوشنگ و معلم و...
در آخرین لحظات سوار اتوبوس شد. روی اولین صندلی نشست. از کلاسهای ظهر متنفر بود، اما حداقل این حسن را داشت که مسیر خلوت بود. اتوبوس که راه افتاد، نفسی تازه کرد.
زن و مرد فقیری که چند بچه هم داشتند، زندگی سختی را میگذراندند و تنها درآمدشان از درخت سیب داخل حیاط منزلشان بود که با فروش آنها شکم خود و بچهها را سیر میکردند.
داستانکهای دور زدن ممنوع، مقام و منصب، دستشویی پارک، نهنگ تنها، بدترین دردها، دانشآموز نیستند که، موسی و آهوان، خدایت را امتحان نکن، خرس و ختنه و چشمای روشن
داستانکهای ارسطو و اسکندر مقدونی، کاپشن، ریزش کوه، یاد قدیم، رفیق با مرام، کمک به کودک، آشغال ریزه، کسی نگران مسلمانان نیست، فرشته و چوب جادو و قوطی آبخوری نوبتی
داستانکهای شگفتانگیزترین رفتار انسان، دلهای مرده، حرف پتو، دروغ نشنیده، پریدن گوسفندان، فعل در زبان فارسی، سمعک، خارپشت و مار، امتحان و خدا در کولهپشتی ما چی گذاشته؟