گویند که در شهر نیشابور موشی به نام «زیرک» در خانهی مردی زندگی میکرد. زیرک دربارهی زندگی خود چنین میگوید: هرگاه مرد صاحبخانه خوراکی برای روز دیگر نگه میداشت...
بازرگانی را شنیدم که صد و پنجاه شتر، بار داشت و چهل بندهی خدمتکار. شبی در جزیرهی کیش مرا به حجرهی خویش درآورد. همه شب نیارمید از سخنهای پریشان گفتن که...
شهری بود که همهی اهالی آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هر کس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانهی یک همسایه.
پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهیام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند». تمام آدمهای دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور میشود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک نتوانستند.
در اون سالها ژاندارمها میرفتن روستاها سرباز بگیری. من رو گرفتن بردند به سربازخونهای در مشهد. هنوز ۴۵ روز نگذشته بود، که خیلی دلم برای خانوادهام تنگ شد. اما مرخصی ندادن.
بعد از اینکه رئیس جمهور شدم، از محافظانم خواستم در شهر قدم بزنیم. بعد از پیادهروی برای صرف ناهار به رستوران رفتیم. در یکی از رستورانهای مرکزی نشسته بودیم.
یکی از پادشاهان چین بیست عدد ظرف بزرگ چینی بسیار ممتاز سفارش داده و استادان کرخانجات برای او ساخته بودند. وی آن ظروف را بسیار دوست میداشت و جزو نفایس گرانبها بهحساب میآورد.
بعد از ده سال آموزش، زنو دریافت که دیگر میتواند به مرحلهی استاد ذِن ارتقا یابد. یک روز بارانی، به دیدار استاد نان-اینِ مشهور رفت. همین که وارد خانهی او شد، نان-این پرسید...
هیتوشی، سالها، بیهوده سعی میکرد عشق زنی را که بسیار دوست داشت، برانگیزد. اما سرنوشت سرشار از کنایه است، درست همان روزی که زن پذیرفت با او ازدواج کند، هیتوشی فهمید که او بیماری درمانناپذیری دارد.
در روزگار گذشته برخی از علوم مثل حکمت و یا منطق رونق بیشتری داشتند و علاقمندان نیز به تحصیل و فراگیری آن رغبت بیشتری نشان میدادند. در آن دورانها دانشمندی بود که آن علم را تدریس میکرد.