پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهیام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند». تمام آدمهای دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور میشود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک نتوانستند.
در اون سالها ژاندارمها میرفتن روستاها سرباز بگیری. من رو گرفتن بردند به سربازخونهای در مشهد. هنوز ۴۵ روز نگذشته بود، که خیلی دلم برای خانوادهام تنگ شد. اما مرخصی ندادن.
بعد از اینکه رئیس جمهور شدم، از محافظانم خواستم در شهر قدم بزنیم. بعد از پیادهروی برای صرف ناهار به رستوران رفتیم. در یکی از رستورانهای مرکزی نشسته بودیم.
یکی از پادشاهان چین بیست عدد ظرف بزرگ چینی بسیار ممتاز سفارش داده و استادان کرخانجات برای او ساخته بودند. وی آن ظروف را بسیار دوست میداشت و جزو نفایس گرانبها بهحساب میآورد.
بعد از ده سال آموزش، زنو دریافت که دیگر میتواند به مرحلهی استاد ذِن ارتقا یابد. یک روز بارانی، به دیدار استاد نان-اینِ مشهور رفت. همین که وارد خانهی او شد، نان-این پرسید...
هیتوشی، سالها، بیهوده سعی میکرد عشق زنی را که بسیار دوست داشت، برانگیزد. اما سرنوشت سرشار از کنایه است، درست همان روزی که زن پذیرفت با او ازدواج کند، هیتوشی فهمید که او بیماری درمانناپذیری دارد.
در روزگار گذشته برخی از علوم مثل حکمت و یا منطق رونق بیشتری داشتند و علاقمندان نیز به تحصیل و فراگیری آن رغبت بیشتری نشان میدادند. در آن دورانها دانشمندی بود که آن علم را تدریس میکرد.
تنها چند روز از آفرینش دنیا میگذشت و خداوند برای هر کدام از مخلوقاتش طول عمر تعیین میکرد. الاغ آمد و پرسید: عمر من چقدر است؟ خداوند جواب داد: ۳۰ سال به تو عمر دادم که در خدمت اشرف مخلوقات آدم باشی.
یکی از مریدان عارف بزرگ «حسن بصری» در بستر مرگ استاد از او پرسید: مولای من! استاد شما کی بود؟ حسن بصری پاسخ داد: صدها استاد داشتهام و نام بردنشان ماهها و سالها طول میکشد.
روزی سفرهی سلطان گسترانیده و کلهپاچهای بیاوردند. سلطان فرمود: در این کلهپاچه اندرزها نهفته است. سپس لقمه نانی برداشت و یک راست مغز کله را تناول نمود، سپس گفت: اگر میخواهید...