تنها چند روز از آفرینش دنیا میگذشت و خداوند برای هر کدام از مخلوقاتش طول عمر تعیین میکرد. الاغ آمد و پرسید: عمر من چقدر است؟ خداوند جواب داد: ۳۰ سال به تو عمر دادم که در خدمت اشرف مخلوقات آدم باشی.
یکی از مریدان عارف بزرگ «حسن بصری» در بستر مرگ استاد از او پرسید: مولای من! استاد شما کی بود؟ حسن بصری پاسخ داد: صدها استاد داشتهام و نام بردنشان ماهها و سالها طول میکشد.
روزی سفرهی سلطان گسترانیده و کلهپاچهای بیاوردند. سلطان فرمود: در این کلهپاچه اندرزها نهفته است. سپس لقمه نانی برداشت و یک راست مغز کله را تناول نمود، سپس گفت: اگر میخواهید...
پادشاهی جایزهی بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلوها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام...
مددکار: ببین پیرمرد! برای آخرین بار میگم، خوب گوش کن تا یاد بگیری. آخه تا کی میخوای به این پنجره زل بزنی؟ اگه این بازی را یاد بگیری، هم از شر این پنجره راحت میشی، هم میتونی...
در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر میکرد. او همیشه شادمانه آواز میخواند، کفش وصله میزد و هر شب با عشق و امید نزد خانوادهی خویش باز میگشت. و اما در نزدیکی بساط کفاش...
لودویک، برادر آلفرد فوت کرده بود، اما روزنامهها به اشتباه گمان بردند که فرد فوت شده آلفرد است. از این رو زمانی که او روزنامههای صبح را ورق میزد، از تیتر صفحهی اصلی شگفت زده شد.
در افسانهها آمده است که مخترع شطرنج، بازی اختراعی خود را نزد حاکم منطقه برد و حاکم اختراع هوشمندانهی وی را بسیار پسندید، تا آن حد که به او اجازه داد تا هر چه بهعنوان پاداش میخواهد، طلب کند.
روزی شاه عباس به همراه وزیرش شیخ بهایی و چند تن از فرماندهان به شکار میروند. در بین راه، شاه عباس به شیخ بهایی گفت: یا شیخ! نقل، داستان، یا پندی بگویید که این فرماندهانی که با ما آمدهاند درسی گیرند!
در زمان اشغال هند توسط بریتانیا، روزی افسر انگلیسی بدون هیچ دلیلی سیلی محکمی به یک شهروند هندی زد. شهروند سادهی هندی چنان با مشت به روی افسر بریتانیایی زد که او از اثر شدت ضربهی وارده به زمین افتاد.