در سال بیست و سوم سلطنت جائو، لائوتزه دریافت که جنگ منجر به ویرانی زادگاهش میشود. از آنجا که سالها به مراقبه دربارهی جوهر زندگی پرداخته بود، میدانست گاهی لازم است آدم عمل کند.
در سال ۲۵۰ پیش از میلاد در چین باستان شاهزادهی منطقهی تینگزدا آمادهی تاجگذاری میشد. اما بنا به قانون باید اول ازدواج میکرد. از آنجا که همسر او ملکهی آینده میشد، باید دختری را پیدا میکرد...
بعد از ده سال آموزش، زنو دریافت که دیگر میتواند به مرحلهی استاد ذِن ارتقا یابد. یک روز بارانی، به دیدار استاد نان-اینِ مشهور رفت. همین که وارد خانهی او شد، نان-این پرسید...
سامورایی بزرگی نزدیک توکیو زندگی میکرد. او پیر شده بود و خودش را وقف آموزش دادن ذن بودیسم به جوانان کرده بود. اما با وجود سن و سالش، میگفتند هنوز میتواند هر حریفی را از پای در بیاورد.
هیتوشی، سالها، بیهوده سعی میکرد عشق زنی را که بسیار دوست داشت، برانگیزد. اما سرنوشت سرشار از کنایه است، درست همان روزی که زن پذیرفت با او ازدواج کند، هیتوشی فهمید که او بیماری درمانناپذیری دارد.
عبارت دلنگرانی، دو بخش است «دل» و «نگرانی». یعنی پیش از آنکه حادثهای رخ دهد، دل ما نگران واقعهای باشد. یعنی سعی کنیم مشکلاتی را حل کنیم که هنوز فرصت ظهور نیافتهاند.
مردی بهنام نیشیون دوستانش را به خانه دعوت کرد و برای شام قطعهای گوشت چرب و آبدار پخت. ناگهان، پی برد که نمک تمام شده است. پسرش را صدا زد و گفت: برو به ده و نمک بخر.
رامان یوگی، استاد مسلم هنر تیراندازی با کمان بود. روزی، محبوبترین شاگردش را به دیدن هنرنماییاش دعوت کرد. شاگردش بیش از صد بار این برنامه را دیده بود؛ اما تصمیم گرفت از دستور استادش اطاعت کند.
پادشاهی جایزهی بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل، آرامش را تصویر کند. نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلوها، تصاویری بودند از جنگل به هنگام...
بازرگانی پسرش را برای آموختن راز خوشبختی نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قلهی کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود...