داستان کوتاه رضاشاه و نابینای مادرزاد ۰۱ شهریور ۰۳ داستان کوتاه داستانهای کوتاه اجتماعی ، رضاشاه روزی رضاشاه و هیات همراه با ماشین جیپ در حال حرکت بهسوی جنوب بود که سر راه از یزد رد میشود و میبیند که مردم زیادی در آنجا گرد هم جمع شدهاند. رضاشاه به جلو میرود و از حاضرین میپرسد که چه خبر شده؟دنبالهی نوشته