داستانک ۱ - جامهی سرخ
آوردهاند که: پادشاهی عادل در سرزمین چین حکومت میکرد. تا اینکه بر اثر بیماری، حس شنوایی خود را از دست داد. پس در نزد وزیران سخت بگریست. آنان برای آرامش پادشاه گفتند: اگر حس شنوایی رفت، خدا به شما عمر زیاد میدهد.
پادشاه گفت: شما را غلط است. من بر آن گریه میکنم که اگر مظلومی برای دادخواهی آید، آواز او را نشنوم. پس بفرمود تا در همهی سرزمین ندا کنند: هیچکس جامهی سرخ نپوشد، جز مظلوم. چون لباس او را ببینم، بفهمم که او مظلوم است و به یاریاش بشتابم.
برگرفته از کتاب جوامع الحکایات، نوشتهی محمد عوفی
داستانک ۲ - با پول میشود
با پول میشود خانه خرید، ولی آشیانه نه؛ رختخواب خرید، ولی خواب نه؛ ساعت خرید، ولی زمان نه؛ میتوان مقام خرید،ولی احترام نه؛ میتوان کتاب خرید، ولی دانش نه؛ دارو خرید، ولی سلامتی نه؛ خانه خرید، ولی زندگی نه؛ و بالاخره میتوان قلب خرید، ولی عشق را نه.
چارلی چاپلین
داستانک ۳ - تنها احمق کلاس
معلمی وارد کلاس شد. او تصمیم داشت از علم روانشناسی که آموخته بود، استفاده کند. پس رو به کودکان خردسال کرده و گفت: هر کس که تصور میکند احمق است، برخیزد بایستد.
کسی تکان نخورد و جوابی نداد. بعد از لحظاتی، کودکی برخاست. معلم با حیرت از او پرسید: تو واقعا تصور میکنی احمقی؟
کودک معصومانه گفت: خیر آقا؛ ولی دوست نداشتم شما تنها کسی باشید که ایستاده است!
داستانک ۴ - همهی شما محکوم هستید
در یکی از کشورها پیرمردی را بهخاطر دزدیدن نان به دادگاه احضار کردند. پیرمرد به اشتباهش اعتراف کرد، ولی کار خودش را اینگونه توجیه کرد: خیلی گرسنه بودم و نزدیک بود بمیرم.
قاضی گفت: تو خودت میدانی که دزد هستی و من ده دلار تو را جریمه میکنم و میدانم که توانایی پرداخت آن را نداری، به همین خاطر من جای تو جریمه را پرداخت میکنم.
درآن لحظه همه سکوت کرده بودند و دیدند که قاضی ده دلار از جیب خود درآورد و درخواست کرد تا به خزانه بابت حکم پیرمرد پرداخت شود. سپس ایستاد و به حاضرین در جلسه گفت: همهی شما محکوم هستید و باید هر کدام ده دلار جریمه پرداخت کنید؛ چون شما در شهری زندگی میکنید که فقیر مجبور میشود تکهای نان دزدی کند!
درآن جلسهی دادگاه ۴٨٠ دلار جمع شد و قاضی آن را به پیرمرد بخشید.
داستانک ۵ - علت بداخلاقی رضاشاه
سلیمان بهبودی میگوید: یک شب بستر رضاشاه را برای خواب آماده میکردم و رضاشاه مشغول خواندن آواز برای خودش بود. بعد از من خواست که من هم آوازی بخوانم.
بهبودی مینویسد: رضاشاه به من گفت: سلیمان من بداخلاق هستم؟ (همهی کسانی که برخورد شخصی با رضاشاه داشتهاند، بهشدت از او حساب میبردند.)
عرض کردم: خیر قربان!
بعد نشستند روی تخت و با تشدد فرمودند: سلیمان! من چهل سال است که برای پیشرفت کار مملکت سگرمههایم را در هم کشیدهام. این مردم بهمحض اینکه لبخند به آنها بزنم، فورا میآیند روی دوشم، والا دلیل ندارد که دایم خودم را زحمت بدهم و اینطور وانمود کنم! اگر افراد و کارکنان دستگاه کارشان را روی حساب و قاعده انجام بدهند، چرا من خود را اینطور نشان بدهم؟ من بد اخلاق نیستم، مرا وادار به این طرز میکنند!
داستانک ۶ - بیمارستان روانی
برای ملاقات شخصی به یکی از بیمارستانهای روانی رفتیم. بیرون بیمارستان غُلغله بود. چند نفر سر جای پارک ماشین دست به یقه بودند. چند رانندهی مسافرکش سر مسافر با هم دعوا داشتند و بستگان همدیگر را مورد لطف قرار میدادند.
وارد حیاط بیمارستان که شدیم، دیدیم جایی است آرام و پُردرخت. بیماران روی نیمکتها نشسته بودند و با ملاقات کنندگان گفتوگو میکردند. بیماری از کنار ما بلند شد و با کمال ادب گفت: من میروم روی نیمکت دیگری مینشینم که شما راحتتر بتوانید صحبت کنید.
پروانهی زیبایی روی زمین نشسته بود، بیماری پروانه را نگاه میکرد و نگران بود که مبادا زیر پا له شود. آمد آهسته پروانه را برداشت و کف دست گذاشت تا پرواز کند و برود.
ما بالاخره نفهمیدیم بیمارستان روانی این وَر دیوار است یا آن ور دیوار؟
برگرفته از کتاب کمال تعجب، نوشتهی عمران صلاحی
داستانک ۷ - درویش و خواجه
درویشی خواجهای را گفت اگر من بر در سرای تو بمیرم، با من چه میکنی؟
خواجه گفت: تو را کفن میپوشانم و به گور میسپارم.
درویش گفت: امروز که زندهام مرا پیراهنی بپوشان تا وقتی مردم بیکفن به خاک بسپار.
داستانک ۸ - ارزش هنرمند
در پایان جنگ جهانی اول «اینیاس پادروسکی» پیانیست و آهنگساز بزرگ لهستانی بهپاس خدماتی که برای آزادی وطن کرده بود، به ریاست جمهوری لهستان انتخاب شد. در کنفرانس صلح ورسای که به سال ١٩١٩ با حضور روسای دول متفق تشکیل شد، «کمانسو» نخستوزیر فرانسه با پادروسکی آشنا شد و از او پرسید: آقای پادروسکی! شما با پادروسکی پیانیست مشهور نسبتی دارید؟!
پادروسکی گفت: بله، من خودم هستم.
کمانسو گفت: عجب! من تصور نمیکردم، مردی به آن بزرگی ریاست جمهوری را قبول کند!
داستانک ۹ - معلم و فراش
معلمی با خواهر فراش مدرسه ازدواج کرد. گاهی اوقات معلم غیبت میکرد و از فراش که برادرزنش بود میخواست به جایش به کلاس برود. اینقدر این کار تکرار شد که فراش تقریبا شده بود آقا معلم.
بعد از مدتی آقا معلم شد رئیس آموزش و پرورش و برادر خانمش را به مدیریت مدرسه منصوب کرد. بعد از مدتی معلم داستان ما شد مدیر کل استان و برادر خانمش را به ریاست آموزش و پرورش منصوب کرد. چندی گذشت و از مقام مدیر کلی شد وزیر آموزش و پرورش و برادر خانمش را به مدیر کلی منصوب کرد.
چندی گذشت و وزیر آموزش و پرورش دستور تحقیق و تفحص دربارهی مدارک تحصیلی کارکنان و مدیران را صادر کرد و فراش که مدرک ابتدایی بیشتر نداشت آشفته شد و به شوهرخواهرش زنگ زد و گفت: چکار میکنی؟ تو که میدانی من چند کلاس ابتدایی بیشتر ندارم و اگر این دستور را اجرا کنی بدبخت میشوم.
شوهرخواهر گفت: اصلا نگران نباش، من شما را به ریاست هیئت تحقیق و تفحص منصوب کردهام.
داستانک ۱۰ - مکالمات خیام با همسرش
زن: کجایی عزیزم؟
خیام:
ماییم و می و مطرب و این کُنجِ خراب - جان و دل و جام و جامه در رهن شراب
زن: مشروب!؟ مگه تو نگفتی من نماز میخونم؟
خیام:
می خوردن و شاد بودن آیین من است - فارغ بودن ز کفر و دین، دین من است
زن: با کیا هستی حالا خبرِ مرگت؟
خیام:
فصل گل و طرف جویبار و لب کِشت - با یک دو سه یار و دلبر حور سرشت
زن: آدرس بده بیام بزنم تو دهن این حوریها!
خیام:
راه پنهانی میخانه نداند همه کس - جز من و زاهد و شیخ و دو سه رُسوای دگر
زن: اونقدر مشروب بخور تا بترکی!
خیام:
گر می نخوری طعنه مزن مستان را - بنیاد مکن تو حیله و دستان را
زن: برووو بمیررررر!
خیام:
چون مُرده شوم خاکِ مرا گم سازید - احوال مرا عبرتِ مردم سازید
گردآوری: فرتورچین