داستان کوتاه دشمنان را پوست بر کن، دوستان را پوستین

داستان کوتاه دشمنان را پوست بر کن، دوستان را پوستین
درویشی را ضرورتی پیش آمد، گلیمی از خانه‌ی یاری بدزدید. حاکم فرمود که دستش بدر کنند. صاحب گلیم شفاعت کرد که: من او را بحل کردم. گفتا: به شفاعت تو حد شرع فرو نگذارم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه روضه‌خوانی به نام آقانور

داستان کوتاه روضه‌خوانی به نام آقانور
اولین روضه‌خوانی که روضه‌ی دوره‌ای را در تهران مرسوم کرد آقانور بود. مردم می‌گفتند نور از آقا می‌بارد! به همین جهت به آقانور شهرت داشت. هیچ‌کس نام واقعی او را نمی‌دانست.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آن چه از دین مانده است

داستان کوتاه آن چه از دین مانده است
ابراهیم پسر رکن‌الدین ساوی می‌گوید: در آن سال که در هرات بودمی، نزد شیخ صائن‌الدین غزنوی درس حدیث خواندمی. شیخ صائن‌الدین را هماره تبسم بر لب بودی، جز آن روز که...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه شکم‌ها و ذهن‌های فقیر

داستان کوتاه شکم‌ها و ذهن‌های فقیر
یه معلم خیلی خوب داشتیم که خیلی خوش اخلاق بود. اواخر دوره‌ی خدمتش بود و حسابی آروم و دوست‌داشتنی. جوری که ما با همه‌ی بچگیمون هرگز نمی‌خواستیم ناراحتیش رو ببینیم.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه رضاشاه و راهزنان

داستان کوتاه رضاشاه و راهزنان
روزی رضاشاه باخبر شد که در مسیر یکی از شهرهای جنوب شب‌ها راهزنان سر راه مسافرین در بیرون شهر را گرفته و داروندار و پول آن‌ها را به یغما می‌برند. رضاشاه دستور می‌دهد...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه محتسب در بازار است

داستان کوتاه محتسب در بازار است
روزی هارون الرشید، بهلول را خواست و او را به‌سمت نماینده‌ی تام الاختیار خود به بازار بغداد فرستاد و به او گفت: اگر دیدی کسی به دیگری ظلم و تعدی می‌کند و یا کاسبی در امر...
دنباله‌ی نوشته