در گذشتههای دور دختر جوانی عاشق و دلباختهی مرد جوانی میشود. دختر هر روز ظرف (تغار) ماستی را روی سرش گذاشته و برای فروش به بازار میبُرد و از دور نیز معشوق خویش را میدید.
پیرمرد تنهایی در کنار رودخانه زندگی میکرد که تمام کارهای خانه، از شستن ظرف و لباس تا پختن غذا بر عهدهی خودش بود. یک روز که پیرمرد لباسهای شسته شدهاش را روی طناب پهن کرد...
یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه از او برکنند و از ده بهدر کنند. مسکین برهنه به سرما همیرفت. سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند.
دو نفر رفیق بودند یکی از یکی تنبلتر. در مسیری داشتند میرفتند. به یک درخت هلو رسیدند. خرهایشان را به درخت بستند. یکی به آن یکی گفت: برو بالا دو تا هلو بچین بیار پایین. آن یکی گفت: حسش نیست.
روزی روزگاری عربی بیابانگرد، خسته و مانده، تشنه و گرسنه به شهر بغداد رسید. او قدمزنان میرفت تا به یک دُکان نانوایی رسید. او با دیدن نانهای تازه آب از دهانش سرازیر شد و از جایی که خیلی گرسنه بود...
روزی روزگاری در زمان حکومت عباسیان، مرد عربی در نزد حاکم عزیز و دوستداشتنی بود، به همین دلیل خدمهای به رابطهی حاکم و مرد عرب حسادت میکرد و در نظر داشت مرد عرب را از چشم حاکم بیاندازد.
ایامی که شیخ ابوسعید ابوالخیر (عارف و شاعر نامدار ایرانی سدهی چهارم و پنجم هجری قمری) در نیشابور بود، شهر نیشابور محتسبی داشت مقتدر و سختگیر و در عین حال منکر شیخ ابوسعید.
تاجری در زمانهای قدیم از تهران مسافرت کرده، به اسلامبول میرفت. چون به قزوین رسید، یکی از غلامهای او محبوب نام، ناخوش شد. او را در خانهی یکی از دوستان قزوینی خود گذاشت که پس از خوب شدن...
بهلول شبی در خانهاش مهمان داشت و در حال صحبت با مهمانش بود که قاصدی از راه رسید. قاصد پیام قاضی را به او آورده بود. قاضی میخواست بهلول آن شب شام، مهمانش باشد.
در روزگاران خیلی قدیم، در نیشابور پادشاهی بود کم حوصله و تند مزاج. او دلش میخواست که خوی مهربانی و عطوفت داشته باشد، ولی نمیتوانست آنطور که دلش میخواست باشد.