دیوژن یا دیوجانس از فیلسوفان مشهور یونان است که در قرن ششم پیش از میلاد مسیح میزیست. دیوژن پیرو فلسفهی کلبی بود و چون کلبیها معتقد بودند که غایت وجود، در فضیلت و فضیلت...
در این ضرب المثل بهجای سنگ، گاهی کلمهی سیب را هم بهکار میبرند، ولی صحیح آن از نظر ریشهی تاریخی همان کلمهی سنگ است که احتمالا بعدها سیب را بهعلت مدور بودن جایگزین سنگ کردهاند.
میگویند روزی خان یک آبادی به خانهی کدخدا میرود. ساززن آبادی پیش خان میآید و یک پنجهی عالی ساز میزند. خان که خوشش آمده بود، وعده میدهد، سر خرمن که شد، یک خروار گندم به ساززن بدهد.
در کتاب امثال و حکم اینطور آمده است که گماشتگان سلطان سنجر سلجوقی بر قبایل و طوایف غُز ظلم و ستم زیاد میکردند تا غُزها بهناچار شورش کرده در جنگ سختی سنجر را شکست دادند.
در زمان ناصرالدین شاه رسم بوده که در روزی مشخص، وزرا، امرا و رجال کشور دور هم جمع میشدند. آنها که هیچ اطلاعی از آشپزی نداشتند در این روز، دو وظیفهی مهم بر عهدهیشان بود.
روزی دو نفر که با هم هیچ دوستی و آشنایی نداشتند، با یکدیگر همسفر شدند. راه بسیار طولانی بود. آنها به هم گفتند برای اینکه راه بهنظرمان کوتاه بیاید، بهتر است با هم حرف بزنیم...
در گذشتههای دور دختر جوانی عاشق و دلباختهی مرد جوانی میشود. دختر هر روز ظرف (تغار) ماستی را روی سرش گذاشته و برای فروش به بازار میبُرد و از دور نیز معشوق خویش را میدید.
پیرمرد تنهایی در کنار رودخانه زندگی میکرد که تمام کارهای خانه، از شستن ظرف و لباس تا پختن غذا بر عهدهی خودش بود. یک روز که پیرمرد لباسهای شسته شدهاش را روی طناب پهن کرد...
یکی از شعرا پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت. فرمود تا جامه از او برکنند و از ده بهدر کنند. مسکین برهنه به سرما همیرفت. سگان در قفای وی افتادند. خواست تا سنگی بردارد و سگان را دفع کند.
دو نفر رفیق بودند یکی از یکی تنبلتر. در مسیری داشتند میرفتند. به یک درخت هلو رسیدند. خرهایشان را به درخت بستند. یکی به آن یکی گفت: برو بالا دو تا هلو بچین بیار پایین. آن یکی گفت: حسش نیست.