داستان کوتاه وعده‌ی سر خرمن دادن

داستان کوتاه وعده‌ی سر خرمن دادن

می‌گویند روزی خان یک آبادی به خانه‌ی کدخدا می‌رود. ساززن آبادی پیش خان می‌آید و یک پنجه‌ی عالی ساز می‌زند. خان که خوشش آمده بود، وعده می‌دهد، سر خرمن که شد، یک خروار گندم به ساززن بدهد. ساززن هم خوشحال شده و تا موعد خرمن روزشماری می‌کند. رفته‌رفته سر خرمن می‌رسد و خان برای برداشت محصول به آبادی می‌آید و ساززن با خوشحالی پیش خان می‌رود و بعد از عرض سلام به یادش می‌اندازد که: «من همان ساززن هستم که وعده نمودید، سر خرمن یک خروار گندم می‌دهید لطف بفرمایید.» خان خنده‌ای می‌کند و می‌گوید: «ساده دل، تو یک چیزی زدی، من خوشم آمد، من هم یک چیزی گفتم که تو خوشت بیاید. حوصله داری؟» و ساززن بیچاره را محروم می‌کند.

 

از آن روز اگر کسی به یک نفر برای راه‌انداختن کارش و یا چاپلوسی پیش دیگری قولی بدهد و معلوم شود که قصد عمل کردن به قولش را ندارد این ضرب‌المثل استفاده می‌شود.

 

همین داستان به‌گونه‌ای دیگر
روزی واعظی بالای منبر از بهشت و ویژگی‌های آن سخن سر داده بود. می‌گفت: «در بهشت چنین است و چنان. اگر چنین بکنید به بهشت می‌روید و اگر چنان کنید از آن محروم.» کشاورزی پای صحبت واعظ نشسته بود و از حرف‌های او به وجد آمده بود. واعظ که از منبر پایین آمد، کشاورز گفت: «ای واعظ امروز سخنان شیرنی گفتی. هنگام برداشت بیا تا از خرمنم چیز به تو بخشم.» فصل برداشت رسید و واعظ کنار خرمن کشاورز حاضر شد و گفت: «الوعده  وفا.» کشاورز چیزی به واعظ نداد و به او گفت: «آن روز تو چیزهایی گفتی که من خوشم آمد، من هم چیزی گفتم که تو خوشت آید.»

 

نگاره: Branex (stock.adobe.com)
گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده