داستان کوتاه هلو برو تو گلو

داستان کوتاه هلو برو تو گلو

دو نفر رفیق بودند یکی از یکی تنبل‌تر. در مسیری داشتند می‌رفتند. به یک درخت هلو رسیدند. خرهای‌شان را به درخت بستند. یکی به آن یکی گفت: برو بالا دو تا هلو بچین بیار پایین. آن یکی گفت: حسش نیست، بیا همین جا دراز می‌کشیم، بالاخره دو تا هلوی آبدار از درخت پایین می‌افتد و برمی‌داریم می‌خوریم. اولی گفت: اصلا بهتر است جایی بخوابیم که هلوهای آن رسیده‌تر هستند، تا وقتی دهان باز می‌کنیم خودشان در دهان‌مان بیفتند. هلوی میوه راحتی‌ست، نیاز به پوست کردن ندارد و وقتی می‌رسد حتی نیاز به جویدن ندارد و راحت و مستقیم می‌توان آن را قورت داد.

 

همین داستان به‌گونه‌ای دیگر:
روزی روزگاری دو نفر راهی سفر شدند. دو رفیق در ظاهر یک شکل نبودند؛ ولی در باطن یک جور بودند و یک جور فکر می‌کردند؛ از این قرار که به قول خودمان «تنبل» بودند. تنبل‌ها قصد سفرکردند و وسایلی برای سفر آماده کردند، وسایل سفر کم و سبک بود!
اولی می‌گفت: «رفیق جان، بار من خیلی سنگین است. می‌شود ده قدم آن را برای من بیاوری؟»
دومی با بی‌حالی هم‌سفرش را نگاه می‌کرد و می‌گفت: «ده قدم؟! کار کمتر از من بخواه!»
اولی گفت: «غصه نخور رفیق جان؛ قول مردانه می‌دهم وقتی تو خسته شدی بار تو را یازده قدم بیاورم.»
ولی ماجرا به همین‌جا تمام نمی‌شد، وقتی رفیق اولی بار را بر دوش همسفرش می‌گذاشت، یکی یکی قدم‌های او را می‌شمرد تا به ده قدم می‌رسیدند، می‌گفت: «هنوز ده قدم نشده، من شمردم، نه قدم و نصفی شده!»
آن‌ها با این حال و روز رفتند و رفتند تا این‌که سر راهشان درخت هلویی را دیدند، از دیدن درخت هلو خیلی خوشحال شدند. رفتند زیر درخت هلو و به هلوهای آبدار و رسیده خیره شدند. اولی گفت: «رفیق جان،از این درخت هلو بچین!»
دومی گفت: «خودت از این هلوها بچین، چرا همه‌ی کارهای سخت را باید من انجام بدهم؟»
دو رفیق مدتی همین طور به هم فرمان دادند؛ ولی هیچ یک حاضر نشدند از آن درخت، هلو بچینند. عاقبت اولی زیر درخت دراز کشید. دومی پرسید: «چرا خوابیدی؟»
- دارم فکر می‌کنم که چه‌طور می‌توانیم هلو بخوریم و خسته نشویم!
- آفرین بر تو، کاش من هم مثل تو حال داشتم فکر کنم!
اولی چند لحظه ای در این حال بود که به دوستش گفت: «تو هم زیر درخت مثل من بخواب!»
- چرا؟
- من فکر همه چیز را کرده‌ام، شاید باد آمد و دو هلو از درخت پایین افتاد...
- آن وقت چه‌طور آن‌ها را برداریم و بخوریم؟
اولی خمیازه‌ای کشید و گفت: «این که کاری ندارد، هر دو دهان‌مان را باز می‌کنیم و می‌گوییم: هلو بیفت تو گلو!»
دومی ناراحت شد و گفت: «چه فکر اشتباهی! اصلا از تو انتظار نداشتم، حالا آمد و هلو افتاد توی دهان ما، کی حال دارد آن را بجود!»

 

این ضرب المثل زمانی کاربرد دارد که کاری آسان و بی‌دردسر باشد. همچنین هرگاه آدم تنبلی به‌دنبال آسان‌ترین راه برای رسیدن به خواسته‌هایش بگردد و خواهان انجام کار بدون پذیرش سختی‌ها و چالش‌های آن باشد، به او گفته می‌شود می‌خواهی مانند هلو برو تو گلو باشه؟

 

نگاره: Yevgeniy11 (stock.adobe.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۱ مشارکت کننده