داستان کوتاه یک سیب را که بالا بیندازی هزار چرخ می‌خوره تا پایین بیاد

داستان کوتاه یک سیب را که بالا بیندازی هزار چرخ می‌خوره تا پایین بیاد

در این ضرب المثل به‌جای سنگ، گاهی کلمه‌ی سیب را هم به‌کار می‌برند، ولی صحیح آن از نظر ریشه‌ی تاریخی همان کلمه‌ی سنگ است که احتمالا بعدها سیب را به‌علت مدور بودن جایگزین سنگ کرده‌اند. کاربرد این ضرب المثل زمانی است که کسی در جریان زندگی دچار مشکلی شده باشد و هیچ راه چاره و علاجی برای رفع آن نداشته باشد، در این شرایط به آن شخص مایوس از روی دلجویی و تقویت حس اعتماد به نفس در او می‌گویند: «ناامید نشو. کسی از آینده خبر ندارد و اینکه چه نقشی بازی خواهد کرد. شاید مصلحت کار تو در این است. سنگی که به هوا می‌رود، تا برگردد هزار چرخ می‌خورد.» اکنون باید ببینیم که ریشه‌ی تاریخی این ضرب المثل کجاست؟
«متوکل عباسی» از خلفای خونخوار و خونریزی بود که دشمنی او با خاندان «بنی هاشم» و «آل علی علیه السلام» حد و میزانی نداشت. او نه تنها به ریختن خون شیعیان و امامان‌شان قناعت نمی‌کرد، بلکه از تحقیر و توهین پیروان دیگر ادیان هم چشم نمی‌پوشید. چنان‌که در سال ۲۳۹ هجری، دستور داد مردان یهود و نصاری زنّار ببندد و زنان کلیمی و مسیحی روی روپوش، علامت مخصوصی داشته باشند. او افراد بی‌گناه را با عنوان‌ها و علت‌های غیرموجه به زندان می‌انداخت، به گونه‌ای که در زمان خلافت او همه‌ی آزادمردان در قید و زنجیر بودند. چون مدتی به این روال گذشت، خلیفه از نگهداری زندانیان بی‌گناه خسته شد و دستور داد همه را گردن بزنند. کارگزاران دست به‌کار شدند و آن بخت برگشتگان را به کشتارگاه بردند و یکی را پس از دیگری از دم تیغ گذراندند. در میان زندانیان، جوان خوش سیمایی بود که جوانی‌اش دل فرمانده کشتار را به رقت آورد.
از او پرسید: «گناهت چیست؟»
گفت: «نمی‌دانم.»
فرمانده کشتار گفت: «چون قدرت و جرئت سرپیچی از اجرای فرمان خلیفه را ندارم و نمی‌توانم از کشتن تو دست بکشم، حال اگر از من چیزی بخواهی، با کمال میل اطاعت می‌کنم.»
جوان گفت: «مدتی است که چیزی نخورده‌ام، لقمه نانی به من برسان تا رفع گرسنگی کنم.»
غذایی آوردند و جوان با نهایت خونسردی و بی‌اعتنا به صحنه‌ی کشتار شروع به خوردن کرد. فرمانده کشتار از حال جوان دچار شگفتی شد و گفت: «ای جوان! سر در نمی‌آورم. چنان به خوردن مشغول هستی که گویی در خانه نشسته‌ای و هیچ حادثه‌ی شومی در انتظار تو نیست.»
جوان که دست راستش در کاسه‌ی غذا بود، با دست چپ سنگی از زمین برداشت و گفت: «نگاه کن، تا این سنگ به هوا برود و برگردد، هزار چرخ می خورد.» سپس سنگ را به هوا انداخت و لقمه غذا را در دهان گذاشت. از عجایب روزگار، هنوز سنگ به زمین فرو نیامده بود که از دور گردوخاکی برخاست و سواری رسید و فریاد زد: «دست نگهدارید، دست نگهدارید، متوکل را کشتند». به این ترتیب، آن جوان و بقیه‌ی بی‌گناهان از کشته شدن نجات پیدا کردند و عبارت مورد نظر ضرب المثل شد. حکیم نظامی در این زمینه می‌گوید:

در انداز سنگی به بالا دلیر - دگرگون شود کار، کاید به زیر

 

نویسنده: فاطمه عسگری
نگاره: Benwehrman.com
گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده