
داستانک ۱ - خواجه محمد مهتاب و جوان
خواجه محمد مهتاب در شارع نیشابور جوانی قویبنیان بدید که بر اسب نشسته و شمشیر به میان بسته و خنجر در گریبان نهاده و نیزه در دست بگرفته و سر در کُلَه خود فرو برده است.
گفت: ای جوان، این شمشیر و نیزه با خود به کجا میبری؟
گفت: نشنیدهای که رومیان زیر بیرق صلیب، لشکر میآرایند و بر طبل جنگ میکویند؟ به غزا با ایشان روم.
مهتاب گفت: اگر نروی چه شود؟
جوان گفت: کفر به نیشابور و سبزوار آید و ایمان از میان برود.
مهتاب گفت: اگر کفر به نیشابور آید، چه شود؟
گفت: ستم بر تخت سلطنت بنشیند و انصاف از دلها برود و دروغ بر راست غالب آید و اغنیا بر ضعیفان رحم نیاورند و فحشا روی نماید و سفرهی خلق از نان تهی گردد و خدای روی از ما بگرداند.
مهتاب گفت: ای جوان، حمایل از میان بگشا و به خانه اندر شو، که این کفر که تو میگویی، از نیشابور نرفته است که بازآید!
برگرفته از کتاب چنین گفت مهتاب، نوشتهی رضا بابایی
داستانک ۲ - خواجه و غلام
خواجهای غلامش را به بازار فرستاد که انگور و انار و انجیر بخرد و زود بیاید. غلام رفت و دیر آمد و انگور تنها آورد. خواجه او را بسیار زد و گفت: چون تو را پی کاری میفرستم باید چند کار کنی و زود بیایی، نه آنکه پی چند کار میروی، دیر بیایی و یک کار کنی.
غلام گفت: بچشم، از این به بعد.
بعد از چند روز اتفاقا خواجه مریض شد و او را پی طبیب فرستاد. غلام رفت و زود برگشت و چند نفر همراه خود آورد. خواجه گفت: این ها چه کسانند؟
گفت: تو با من گفتی چون پی کارت فرستم چند کار بکن و زود بیا. اکنون این طبیب است که جهت معالجه آورده ام، و این غسال است که اگر مردی غسلت دهد، و این آخوند است که بر تو نماز بخواند، و این تلقینخوان است، و این قبرکن است و این قرآن خوان!
برگرفته از کتاب کشکول منتظری یزدی
داستانک ۳ - دمپایی شیخ
زنی پسر کوچکی داشت که زیاد دزدی میکرد. او را نزد شیخی برد. شیخ برایش دعایی درست کرد و گفت: آن را به کتفش ببند. او دیگر هرگز دزدی نمیکند.
هنگامی که به خانه برمیگشتند، پسر در راه عقب مانده بود. مادرش از او خواست سریعتر راه برود و به او برسد. پسر گفت: مادر، دمپایی شیخ بزرگه و نمیتونم باهاش راه برم!
داستانک ۴ - اولویت فرهنگ بر اقتصاد
بعد از جنگ جهانی اول اتریش ویران شد. فقر، گرسنگی و بیماری بیداد میکرد. دولت آمریکا مقداری پول به دولت اتریش داد که دوباره شهرها را بسازند. کارخانه بسازند و دوباره چرخهای اقتصاد در اتریش ویران شده، بگردش درآید.
اتریشیها با این پول سالن اپرا و کنسرت ساختند، سالنهای تئاتر ساختند و کتابخانهها را ترمیم کردند.
وقتی دولت آمریکا پرسید چرا با این پول کارخانه نساختید؟ اتریشیها گفتند: تا فرهنگ کشوری ساخته نشود، کارخانهها ویران میمانند!
داستانک ۵ - میخواهی سلطان باشی
روزی هارون الرشید خلیفهی عباسی به بهلول گفت: آیا میخواهی سلطان باشی؟ بهلول فرمود: دوست نمیدارم.
خلیفه گفت: برای چه سلطنت نمیخواهی؟ بهلول گفت: برای اینکه من تا بهحال بهچشم خود، مرگ سه خلیفه را دیدهام، ولی خلیفه تا بهحال مرگ دو بهلول را ندیده است!
داستانک ۶ - پیرزن و چراغ جادو
روزی روزگاری پیرزن فقیری توی زبالهها دنبال چیزی برای خوردن میگشت که چشمش به یک چراغ قدیمی افتاد. آن را برداشت و رویش دست کشید. میخواست ببیند اگر ارزش داشته باشد، آن را ببرد و بفروشد. در همین موقع، دود سفیدی از چراغ بیرون آمد. پیرزن چراغ را پرت کرد؛ با ترس و تعجب عقبعقب رفت و دید که چند قدم آن طرفتر، یک غول بزرگ ظاهر شد.
غول فوری تعظیم کرد و گفت: نترس پیرزن! من غول مهربان چراغ جادو هستم. مگر قصههای جور وا جوری را که برایم ساختهاند، نشنیدهای؟ حالا یک آرزو کن تا آن را در یک چشم به هم زدن برایت برآورده کنم. اما یادت باشد که فقط یک آرزو!
پیرزن که بهخاطر این خوشاقبالی توی پوستش نمیگنجید، از جا پرید و با خوشحالی گفت: الهی فدات بشم مادر. اما هنوز جملهی بعدی را نگفته بود که فدای غول شد و نتوانست آرزویش را به زبان بیاورد و مرگ او درس عبرتی شد برای آنها که زیادی تعارف میکنند!
داستانک ۷ - در برلین قاضی هست
فردریک کبیر میخواست در رقابت با ورسای قصری بسازد. در کار ساخت قصر وقفه افتاد. علت را پرسید. گفتند: در گوشهای از زمین، آسیابی است که صاحبش نمیفروشد.
فردریک شخصا به سراغ آسیابان رفت و علت را پرسید. آسیابان گفت: اینجا موروثی است و من نه آنقدر متمولم که به آن احتیاج نداشته باشم و نه آنقدر فقیر که به پولش نیازمند باشم، پس نمیفروشم!
فردریک با پرخاش گفت: «تو میدانی با چه کسی حرف میزنی!؟ من اینجا را از تو میگیرم!»
آسیابان لبخندی زد و گفت: «نمیتوانی، چون هنوز در برلین قاضی هست!»
فردریک به یاد نصایح «ولتر» افتاد که به او گفته بود: «در حکومت هر چیزی را ابزار خودت کن جز دستگاه عدالت را، چون مردمت از هر جا رانده شوند، به دستگاه عدالت پناه میبرند و وقتی آنجا را نیز گوش بهفرمان تو ببینند، دیگر به بیگانه پناه میبرند و بدین ترتیب پای بیگانه به کشورت باز میشود.»
داستانک ۸ - من جای تو نشسته بودم
زمانی که ژوزف استالین فوت کرد، خروشچف جانشین او در کنگرهی حزب کمونیست شروع به بازگویی جنایات استالین کرد. همهی حاضرین تعجب کرده بودند که چگونه یک رهبر از رهبر پیشین اینچنین تند انتقاد میکند. در حین سخنرانی که سالن مملو از جمعیت بود، ناگهان فردی خطاب به خروشچف فریاد زد: پس تو آن زمان کجا بودی؟
سالن ساکت شد. خروشچف رو به جمعیت گفت: چه کسی این سوال را پرسید؟
هیچ کس جواب نداد. دوباره گفت: کسی که این سوال را کرد، بایستد!
اما هیچ کس بلند نشد. خروشچف در حالی که لبخند بر لب داشت، گفت: در آن زمان من جای تو نشسته بودم!
داستانک ۹ - چه جوری منو میبینی؟
علامه جعفری میگوید: فردی تعریف میکرد تو یکی از زیارتام که مشهد رفته بودم به امام رضا گفتم یا امام رضا دلم میخواد تو این زیارت خودمو از نظر تو بشناسم که چه جوری منو میبینی. نشونهشم این باشه که تا وارد صحنت شدم از اولین حرف اولین کسی که با من حرف میزنه من پیامتو بگیرم.
وارد صحن که شدم خانممو گم کردم. اینور بگرد، اونور بگرد، یه دفه دیدم داره میره. خودمو رسوندم بهش و از پشت سر صداش زدم که کجایی؟ روشو که برگردوند دیدم زن من نیست. بلافاصله بهم گفت: «خیلی خری!» حالا منم مات شده بودم که امام رضا عجب رک حرف میزنه.
زنه دید انگار دستبردار نیستم دارم نگاش میکنم گفتش «نه فقط خودت، پدر و مادر و جد و آبادتم خرند.»
علامه میگوید این داستان را برای استاد مطهری تعریف کردم تا ۲۰ دقیقه میخندید.
داستانک ۱۰ - بیرحمانهترین کار
چارلز بوکوفسکی در کتاب خاطراتش با عنوان «شاعری با پرندهی آبی» از روزگار خود میگوید: «زمستان بود. جان میکندم در نیویورک نویسنده شوم. سه یا چهار روز بود لب به غذا نزده بودم. فرصتی پیش آمد تا بالاخره بگویم: «میخوام مقدار زیادی ذرت بوداده بخورم» و خدای من! مدتها بود غذایی این همه به دهانم مزه نکرده بود. هر تکه از آن و هر دانه مثل یک قطعه استیک بود. آنها را میجویدم و راست میافتاد توی معدهام. معدهام میگفت: «متشکرم! متشکرم! متشکرم!» مثل آنکه توی بهشت باشم همینطور قدم میزدم که سروکلهی دو نفر پیدا شد. یکیشان به آن یکی گفت: خدای بزرگ! طرف مقابل پرسید: «چه شده؟» اولی گفت: «آن یارو را دیدی چه وحشتناک ذرت میخورد!» بعد از آن حرف دیگر از خوردن ذرتها لذت نبردم. به خودم گفتم: «منظورش از وحشتناک چه بود؟! من که توی بهشت سیر میکنم...»
«گاهی به همین راحتی با یک کلمه، یک جمله، یک نیشخند یا حالتی از یک چهره میتوانیم مردم را از بهشت خودشان بیرون بکشیم و این واقعا بیرحمانهترین کاری است که انجام میدهیم!»
گردآوری: فرتورچین





