داستان کوتاه آهسته که آسمان نداند

داستان کوتاه آهسته که آسمان نداند

پیرمرد تنهایی در کنار رودخانه زندگی می‌کرد که تمام کارهای خانه، از شستن ظرف و لباس تا پختن غذا بر عهده‌ی خودش بود. یک روز که پیرمرد لباس‌های شسته شده‌اش را روی طناب پهن کرد، پس از ساعاتی آسمان ابری شد و باریدن گرفت و تمام لباس‌هایش را دوباره خیس کرد. روز بعد نیز همین اتفاق تکرار شد. تا لباس‌هایش را روی طناب پهن می‌کرد، باران می‌بارید. با خود گفت حتما آسمان با من لج کرده که تا لباس می‌شویَم، باران می‌بارد. از این رو دست نگه داشت و چند روز هیچ لباسی نشست.
آخر هفته که آسمان را آفتابی دید، سریع به مغازه‌ای رفت تا صابون بخرد و لباس‌هایش را بشویَد. اما حواسش بود که مبادا آسمان خبردار شود و دوباره ببارد! از این رو با ایما و اشاره به مرد بقال صابون را نشان داد. مرد بقال هر بار به‌جای صابون اجناس دیگری را اشتباهی برمی‌داشت و می‌پرسید: این را می‌خواهی؟! پیرمرد می‌گفت: نه! دوباره با اشاره صابون را نشان می‌داد. تا این‌که مرد بقال صابون را برداشت و بلند گفت: آهان صابون می‌خواستی! پیرمرد ترسید و گفت: آهسته که آسمان نداند!
از این رو وقتی می‌خواهند چیزی را از کسی مخفی کنند تا آسیبی بر آن‌ها وارد نشود، این ضرب المثل را به‌کار می‌برند.

 

همین داستان، ولی کودکانه:
یکی بود، یکی نبود. مردی بود که تنها زندگی می‌کرد. نه زن داشت، نه بچه. خودش برای خودش غذا می‌پخت. ظرف‌ها را می‌شست. خانه‌اش را آب و جارو می‌کرد و رخت و لباس را هم خودش می‌شست. کجا لباس‌هایش را می‌شست؟ کنار رودخانه. کجا خشک می‌کرد؟ روی طناب خانه.
از قضای روزگار، مدتی بود که بخت با او یار نبود. تا تصمیم می‌گرفت به کنار رودخانه برود و لباس‌های کثیفش را بشوید، هوا ابری می‌شد و باران می‌بارید. در هوای بارانی هم که خشک کردن لباس‌ها غیر ممکن است. لباس‌های نشسته‌ی مرد کم کم زیاد شد، تا آن‌جا که دیگر لباس تمیزی برای پوشیدن نداشت. فکر کرد آسمان با او لج کرده و تا می‌آید خشت بزند، باران می‌گیرد.
بالاخره یک روز آفتابی شد. مرد تنها، خیلی خوشحال از جا بلند شد تا به دکان بقالی برود و صابونی بخرد. می‌خواست تا هوا دوباره ابری و بارانی نشده است لباس‌هایش را بشوید. در راه با خودش می‌گفت: «کاش آسمان نفهمد که امروز من تصمیم گرفته‌ام لباس‌های کثیفم را بشویم. چون اگر بفهمد، باز هم لج می‌کند و هوا ابری و بارانی می‌شود». مرد به دکان بقالی رسید. پولی به بقال داد و گفت: «یکی از آن‌ها بده!» و با دست به قفسه‌ی صابون اشاره کرد. بقال نفهمید که مرد چه می‌خواهد. نگاهی به قفسه‌هایی که مرد به آن اشاره کرده بود انداخت و گفت: «روغن می‌خواهی؟» مرد جواب داد: «نه، از آن!» بقال پرسید: «لوبیا؟» مرد جواب داد: «نه بابا! از آن!»
بقال گفت: «مگر آن چیزی که می‌خواهی اسم ندارد؟ حتما برنج می‌خواهی.» مرد گفت: «نه بابا! از آن! و دستش را آن‌قدر دراز کرد تا توانست صابون‌های توی بقالی را به بقال نشان بدهد. بقال فهمید که مرد صابون می خواهد. گفت: «پس صابون می خواهی.» مرد آهی کشید و گفت: «آره! ولی کاش اسمش را نمی‌بردی، تا آسمان نشنود. حالا باز هم اخم می‌کند و هوا ابری و بارانی می‌شود.»
از آن به بعد، وقتی بخواهند به کسی بگویند که این حرف یک راز است و نباید آن را پیش کسی بگویی، می‌گویند: «آهسته که آسمان نداند».
مصطفی رحماندوست

 

نگاره: Jannoon028 (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۱ مشارکت کننده