داستان کوتاه آهسته که آسمان نداند

داستان کوتاه آهسته که آسمان نداند
پیرمرد تنهایی در کنار رودخانه زندگی می‌کرد که تمام کارهای خانه، از شستن ظرف و لباس تا پختن غذا بر عهده‌ی خودش بود. یک روز که پیرمرد لباس‌های شسته شده‌اش را روی طناب پهن کرد...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه از ماست که بر ماست

داستان کوتاه از ماست که بر ماست
آورده‌اند که مردم شهری بودند که هرگاه پادشاهشان می‌مرد، بازی شکاری را به پرواز درمی‌آوردند و آن باز بر شانه‌ی هر کس می‌نشست او پادشاه می‌شد. از قضا این بار قرعه‌ی فال و همای سعادت...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه حکایت موش و قالب پنیر

داستان کوتاه حکایت موش و قالب پنیر
روزی روزگاری، دو موش زرنگ و بازیگوش با یکدیگر در یک انباری بزرگ زندگی می‌کردند. آن‌ها هر کدام برای خود در گوشه‌ای از این انبار لانه‌ای ساخته بودند. در این انبار یک گربه‌ی پیر و یک سگ...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه سر شاخه نشسته از بیخ می‌برد

داستان کوتاه سر شاخه نشسته از بیخ می‌برد
می‌گویند روزی ملانصرالدین رفته بود به باغی تا کمی از میوه‌های آن باغ را بدزدد. ملا رفته بود روی شاخه‌ی درختی نشسته بود، میوه می‌چید و می‌خورد که از بد روزگار صاحب باغ از راه رسید.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه اگر قاطر کسی را رم ندهی، کسی با تو کاری ندارد

داستان کوتاه اگر قاطر کسی را رم ندهی، کسی با تو کاری ندارد
یکی بود، یکی نبود. در شبی از شب‌ها ملانصرالدین و زنش کنار هم نشسته بودند و از هر دری حرف می‌زدند. همسر ملا پرسید: تو می‌دانی که در آن دنیا چه خبر است و بعد از مرگ چه بلایی سر ‌آدم می‌آورند؟
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه دیگران کاشتند ما خوردیم، ما بکاریم دیگران بخورند

داستان کوتاه دیگران کاشتند ما خوردیم، ما بکاریم دیگران بخورند
روزی بود روزگاری بود، شاهی بود به‌اسم انوشیروان که برای شکار با وزیر دانا و زیرکش بزرگمهر از شهر خارج شده بود. همین­طور که انوشیروان و بزرگمهر پیش می‌رفتند تا به شکارگاه برسند...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه بیلش‌ را پارو کرده‌ است

داستان کوتاه بیلش‌ را پارو کرده‌ است
می‌گویند، اگر کسی چهل روز پشت‌ سر هم‌ جلو در خانه‌اش‌ را آب‌ و جارو کند، حضرت‌ خضر به‌ دیدنش‌ می‌آید و آرزوهایش‌ را برآورده‌ می‌کند. سی و نه‌ روز بود که‌ مرد بیچاره‌ هر روز صبح‌ خیلی زود...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه اگر رستم از دست این تیرزن، من و کنج ویرانه‌ی پیرزن

داستان کوتاه اگر رستم از دست این تیرزن، من و کنج ویرانه‌ی پیرزن
پیرزن فقیری بود که یک گربه داشت و او را خیلی دوست داشت. به همین خاطر جایی در گوشه‌ی اتاق برای گربه درست کرده بود و او در همان جا زندگی می‌کرد. پیرزن چیزی زیادی نداشت که به گربه بدهد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پنبه‌دزد دست به ریشش می‌کشد

داستان کوتاه پنبه‌دزد دست به ریشش می‌کشد
یکی بود، یکی نبود. تاجری بود که کارش خرید و فروش پنبه بود. پنبه‌های کشاورزان را می‌خرید و انبار می‌کرد. بعد، آن‌ها را بسته‌بندی می‌کرد و به شهرهای دیگر می‌برد و می‌فروخت.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه با همه بله، با ما هم بله

داستان کوتاه با همه بله، با ما هم بله
یکی بود، یکی نبود، بازرگانی بود که بعد از سال‌ها کسب و کار و تجارت، دچار مشکل شده بود. هر چه می‌خرید، ارزان می‌شد، هر چه می‌فروخت و از چنگش درمی‌آمد، یکباره گران می‌شد.
دنباله‌ی نوشته