آوردهاند که مردم شهری بودند که هرگاه پادشاهشان میمرد، بازی شکاری را به پرواز درمیآوردند و آن باز بر شانهی هر کس مینشست او پادشاه میشد. از قضا این بار قرعهی فال و همای سعادت...
روزی روزگاری، دو موش زرنگ و بازیگوش با یکدیگر در یک انباری بزرگ زندگی میکردند. آنها هر کدام برای خود در گوشهای از این انبار لانهای ساخته بودند. در این انبار یک گربهی پیر و یک سگ...
میگویند روزی ملانصرالدین رفته بود به باغی تا کمی از میوههای آن باغ را بدزدد. ملا رفته بود روی شاخهی درختی نشسته بود، میوه میچید و میخورد که از بد روزگار صاحب باغ از راه رسید.
یکی بود، یکی نبود. در شبی از شبها ملانصرالدین و زنش کنار هم نشسته بودند و از هر دری حرف میزدند. همسر ملا پرسید: تو میدانی که در آن دنیا چه خبر است و بعد از مرگ چه بلایی سر آدم میآورند؟
روزی بود روزگاری بود، شاهی بود بهاسم انوشیروان که برای شکار با وزیر دانا و زیرکش بزرگمهر از شهر خارج شده بود. همینطور که انوشیروان و بزرگمهر پیش میرفتند تا به شکارگاه برسند...
میگویند، اگر کسی چهل روز پشت سر هم جلو در خانهاش را آب و جارو کند، حضرت خضر به دیدنش میآید و آرزوهایش را برآورده میکند. سی و نه روز بود که مرد بیچاره هر روز صبح خیلی زود...
پیرزن فقیری بود که یک گربه داشت و او را خیلی دوست داشت. به همین خاطر جایی در گوشهی اتاق برای گربه درست کرده بود و او در همان جا زندگی میکرد. پیرزن چیزی زیادی نداشت که به گربه بدهد.
یکی بود، یکی نبود. تاجری بود که کارش خرید و فروش پنبه بود. پنبههای کشاورزان را میخرید و انبار میکرد. بعد، آنها را بستهبندی میکرد و به شهرهای دیگر میبرد و میفروخت.
یکی بود، یکی نبود، بازرگانی بود که بعد از سالها کسب و کار و تجارت، دچار مشکل شده بود. هر چه میخرید، ارزان میشد، هر چه میفروخت و از چنگش درمیآمد، یکباره گران میشد.