داستان کوتاه سر شاخه نشسته از بیخ می‌برد

داستان کوتاه سر شاخه نشسته از بیخ می‌برد

می‌گویند روزی ملانصرالدین رفته بود به باغی تا کمی از میوه‌های آن باغ را بدزدد. ملا رفته بود روی شاخه‌ی درختی نشسته بود، میوه می‌چید و می‌خورد که از بد روزگار صاحب باغ از راه رسید و گفت: «مرد حسابی روی شاخه‌ی درخت من چه می‌کنی؟» ملا که بدجوری گیر افتاده بود، فورا چاقویش را از جیبش بیرون آورد و مشغول بریدن شاخه‌ای شد که روی آن نشسته بود. او رو کرد به صاحب باغ و گفت: «نمی‌بینی مگر؟! دارم شاخه‌های اضافی درخت را می‌برم.»
صاحب باغ خنده‌اش گرفت و گفت: «تو که داری همان شاخه را می‌بری که رویش نشسته‌ای. دروغی بگو که شاخ و دم نداشته باشد و مردم باور کنند. الان است که شاخه بریده شود و خودت از آن بالا بیفتی پایین.» ملانصرالدین فهمید که باز هم خرابکاری کرده است. خجالت‌زده شد و از درخت پایین آمد. از آن به بعد هر وقت کسی کاری بکند که نتیجه‌ای جز ضرر رساندن به خودش نداشته باشد، می‌گویند: «سر شاخه نشسته از بیخ می‌برد.»

 

نوشته‌ی مصطفی رحماندوست

 

همین داستان به گونه‌ای دیگر:
در گذشته‌های دور دزدی که فکر می‌کرد خیلی زرنگ است، آرام و بی‌سروصدا وارد باغ میوه‌ای شد و شروع کرد سبد خود را از میوه‌های باغ پر کردن. دزد میوه‌های رسیده‌ی یک درخت را که چید، چشمش به درخت بعدی افتاد. بالاخره از این درخت به درخت بعدی می‌رفت و در کمال آرامش میوه‌های درخت‌ها را می‌چید. سپس دزد بالای یکی از این درخت‌ها که خیلی بزرگ و قدیمی بود رفت و روی شاخه بزرگی نشست و با خیال راحت میوه‌های آن را می‌چید. ناگهان صاحب باغ که از زیر آن درخت می‌گذشت متوجه او شد. فریاد زد: ‌ای مرد آن بالا چه کار می‌کنی؟ دزد که او را نمی‌شناخت به کار خودش ادامه داد و با خونسردی گفت: نمی‌بینی؟ دارم میوه‌های خوب باغم را دست‌چین می‌کنم. شما مشکلی دارید؟
صاحب باغ که از این همه وقاحت مرد دزد عصبانی شده بود گفت: باغ خودم؟ بعد خم شد چوبی که روی زمین افتاده بود را برداشت و چند ضربه به پای مرد دزد زد و گفت: الان به خدمتت می‌رسم. دزد فهمید که این مرد یا خود صاحب باغ است و یا از همسایه‌های اوست. برای این‌که آبرویش بیشتر از این نرود، فکری از ذهنش گذشت. دزد پاهایش که حسابی در اثر ضربات چوب درد گرفته بود را جمع کرد و از جیبش چاقویی درآورد و گفت: آقا چرا مزاحم کار و کاسبی آدم می‌شوید؟ برو به دنبال کار و زندگی‌ات! من دارم شاخه‌های اضافی این درخت را قطع می‌کنم. صاحب باغ خودش به دنبال من آمده و از من خواسته درختانش را هرس کنم.
صاحب باغ عصبانی‌تر شد و گفت: بیا پایین مرد دروغگو! خجالت نمی‌کشی این همه دروغ می‌گویی؟ من صاحب باغم. من اصلا در عمرم تو را ندیده‌ام. چه برسد که بخواهم بیایم و از تو خواهش کنم که درختان باغ من را هرس کنی. آن هم وقتی که درخت‌های من میوه دارند. کدام باغداری این موقع سال درخت‌هایش را هرس می‌کند که من دومی‌اش باشم؟
دزد که خودش بهتر می‌دانست چه دروغ خنده‌داری گفته، سکوت کرد و می‌خواست دروغ بعدی را سرهم کند که صاحب باغ اجازه نداد و گفت: تو آن‌قدر در ساختن دروغت عجله کردی که فکر نکردی کجا نشستی؟ تو روی همان شاخه‌ای نشسته‌ای که داری آن را می‌بری. تو اگر این شاخه رو ببری قبل از اینکه شاخه به زمین بیفتد، تو خودت از آن بالا روی زمین می‌افتی. دزد که فهمید خیلی خراب کاری کرده سکوت کرد و آرام از درخت پایین آمد و بعد فرار کرد. صاحب باغ خنده‌اش گرفت و دید که او دارد فرار می‌کند و سبد میوه‌ی چیده شده را به‌جا گذاشته است.

 

برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستان‌هایشان (معنی ضرب المثل و ریشه‌های آن)، نوشته‌ی الهه رشمه.
نگاره: Volkanakmese (istockphoto.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده