داستان کوتاه پنبه‌دزد دست به ریشش می‌کشد

داستان کوتاه پنبه‌دزد دست به ریشش می‌کشد

یکی بود، یکی نبود. تاجری بود که کارش خرید و فروش پنبه بود. پنبه‌های کشاورزان را می‌خرید و انبار می‌کرد. بعد، آن‌ها را بسته‌بندی می‌کرد و به شهرهای دیگر می‌برد و می‌فروخت. کاروبار تاجر پنبه سکه شده بود. پول و پله‌ی زیادی به‌هم زده بود؛ تا آن‌جا که بازرگانان دیگر به او حسودی می‌کردند.
یک روز یکی از بازرگان‌ها نقشه‌ای کشید و شبانه به انبار پنبه‌ی تاجر دستبرد زد. برای این‌که کسی از کارش سر در نیاورد و رازش فاش نشود، به تنهایی شب تا صبح پنبه‌های تاجر بیچاره را از انبارش بیرون کشید و در زیرزمین خانه‌ی خودش انبار کرد.
صبح که شد، به تاجر پنبه خبر دادند: «چه نشسته‌ای که خانه‌خراب شده‌ای و دزد، دار و ندارت را برده است.»
تاجر با عجله به طرف انبارش رفت و دید: ای دل غافل! جا تر است و بچه نیست. انبارش خالی است و تمام پنبه‌هایش به غارت رفته است. تاجر بیچاره داد و فریادکنان و به سرزنان راه خانه‌ی قاضی را در پیش گرفت و پیش قاضی رفت. قصه‌ی دزدیده شدن پنبه‌هایش را برای قاضی تعریف کرد و گفت: «به دادم برس که خانه‌خراب شدم.»
قاضی تاجر پنبه‌ها را ساکت کرد و به مامورانش دستور داد به بازار بروند و برای پیدا کردن دزد به پرس‌وجو بپردازند. مأموران رفتند و چند ساعتی بعد برگشتند، اما نه دزد را پیدا کرده بودند و نه پنبه‌های دزدیده شده را. قاضی وقتی گزارش مامورانش را شنید، با عصبانیت به آن‌ها  گفت: «صبح تا حالا برای پرس‌وجو رفته‌اید و آن وقت دست خالی برگشته‌اید؟ یعنی حتی به یک نفر هم مشکوک نشده‌اید؟»
یکی از ماموران قاضی فکری کرد و گفت: «ما از خیلی‌ها پرس‌وجو کردیم. ولی نتوانستیم دزد را پیدا کنیم. البته کسانی بودند که درست و حسابی جواب ما را نمی‌دادند. شاید بتوانیم بگوییم که آن‌ها مشکوکند، ولی مدرکی بر ضد آن‌ها نداریم.»
قاضی گفت: «این افراد مشکوکی که به شما جواب درست و حسابی نمی‌دادند، چه کسانی بودند؟»
مأمور قاضی گفت: «همه جور آدمی توی آن‌ها پیدا می‌شد. از باربر بازار گرفته تا بازرگان پولدار.»
قاضی  که نمی‌دانست چه باید بکند، فکری کرد و گفت: «از این ستون به آن ستون فرج است. بروید همان آدم‌هایی که به آن‌ها شک دارید، بیاورید ببینم چه می‌شود. شاید از پرت و پلا گفتن آن‌ها به سر نخی رسیدیم و دزد را پیدا کردیم.»
مأموران برگشتند و چند نفری را که به آن‌ها شک داشتند، دستگیر کردند و به حضور قاضی آوردند. قاضی به تاجر پنبه گفت: «تو به کدام یک از این‌ها شک داری؟»
تاجر پنبه نگاهی به آن‌ها انداخت و گفت: «به هیچ کدام. آن باربر بیچاره که حرف زدن عادیش را هم بلد نیست، چه رسد به این که بخواهد به پرس‌وجوی ماموران شما جواب بدهد. آن تاجرهای محترم هم که اهل این کارها نیستند. دو سه نفرشان را هم اصلا نمی‌شناسم.»
قاضی کاملا درمانده شده بود. چند تا سوال از هر کدامشان کرد. می‌خواست دستور آزادی‌شان را بدهد و همه را مرخص کند که فکر تازه‌ای به‌خاطرش رسید. کمی مکث کرد و گفت: «من دزد پنبه‌ها را شناخته‌ام. دزد بیچاره آن‌قدر دست‌پاچه بوده و عجله داشته که حتی وقت نکرده جلو آیینه برود و پنبه‌ها را از سر و ریش خودش پاک کند آن که پنبه به ریشش چسبیده، دزد است.»
ناگهان و به‌طور ناآگاهانه، یکی از همان تاجرهای محترم، دست به ریشش کشید تا اگر پنبه‌ای به ریشش چسبیده، آن را از لابه‌لای موهای ریشش درآورد. قاضی خنده‌ی بلندی کرد و رو به تاجر کرد و گفت: «تو چرا دست به ریشت می‌کشی؟»
تاجر به تته پته افتاد و حرف‌های بی سر و ته زد. و بعد هم با ناله و زاری گفت: «من تاجر محترمی هستم. باور کنید که من پنبه‌های همکارم را ندزدیده‌ام.»
قاضی گفت: «پس چرا توی این همه آدم، فقط تو دست به ریشت کشیدی؟ در حالی که پنبه‌ای روی صورت تو نبود. حالا که راستش را نمی‌گویی و به دزدی اعتراف نمی‌کنی، مأمورانم را می‌فرستم تا خانه‌ات را بازرسی کنند.»
یک ساعت بعد، مأموران حاکم خبر دادند که پنبه‌های دزدیده شده توی زیرزمین خانه‌ی تاجر انبار شده است. تاجر را به جرم دزدی به زندان انداختند و پنبه‌ها را به صاحب آن برگرداندند.
از آن به بعد، وقتی بخواهند بگویند که آدم خطاکار یک جوری خودش را لو می‌دهد، این مثل را به زبان می‌آورند و می‌گویند: «پنبه دزد، دست به ریشش می‌کشد.»

 

برگرفته از کتاب مثل‌ها و قصه‌های‌شان، نوشته‌ی مصطفی رحماندوست.
نگاره: Seun Adatsi (bettercotton.org)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده