یکی بود، یکی نبود. در شبی از شبها ملانصرالدین و زنش کنار هم نشسته بودند و از هر دری حرف میزدند. همسر ملا پرسید: تو میدانی که در آن دنیا چه خبر است و بعد از مرگ چه بلایی سر آدم میآورند؟ ملا گفت: من که نمردهام تا از آن دنیا خبر داشته باشم، ولی این که کاری ندارد. الان به آن دنیا میروم و صبح زود خبرش را برای تو میآورم.
زن ملا خوشحال شد و تشکر کرد. ملا از جا بلند شد و یک راست بهطرف گورستان رفت و توی قبری خالی دراز کشید. آن قبر از آخرین قبرهای گورستان بود و کنار جاده قرار گرفته بود. تا یک نفر از جادهی کنار گورستان عبور میکرد، ملا فکر میکرد که فرشتهها دارند به سراغش میآیند و سوال و جواب میکنند و از حرفهای آنها میفهمد که در آن دنیا چه خبر است.
ساعتها گذشت، ولی خبری نشد. کم کم ملا خوابش گرفت. صبح که شد کاروانی از آنجا عبور میکرد. شترها هر کدام زنگی به گردان داشتند. با شنیدن صدای زنگ، ملا از خواب بیدار شد و گمان کرد که وارد دنیای دیگری شده، سراسیمه از جا پرید و از قبر بیرون آمد.
ساربانی که افسار چند شتر در دستش برد، افسارها را از ترسش رها کرد و پا به فرار گذاشت. کالاهایی که پشت شتران بود بر زمین ریخت. اوضاع شیر تو شیر شد. کاروان به هم ریخت. بزرگ کاروان ساربان فراری را با خشم صدا زد و گفت: چرا بیخودی فریاد کشیدی و شترها را فراری دادی؟ ساربان ماجرای قبر کنار جاده را تعریف کرد. کاروانیان ملا را به حضور کاروانسالار آوردند. کاروانسالار تا ملا را دید سیلی محکمی به گوشش زد و او را به باد فحش گرفت. صاحبان کالا هم هر کدام با چوب و چماق به جان ملا افتادند و او را زخمی کردند.
ملا فرار کرد و به خانهاش رسید. زن بدون توجه به سر و صورت ملا تا در را گشود، گفت: ببینیم از آن دنیا برایم خبر آوردهای؟ ملا گفت: خبری نبود. همینقدر فهمیدم که اگر قاطر کسی را رم ندهی، با تو کاری ندارند.
از آن به بعد، وقتی بخواهند کسی را از عاقبت ظلم و ستم آگاه کنند، میگویند اگر قاطر کسی را رم ندهی، کسی با تو کاری ندارد.
داستانی دیگر:
در شبی از شبها جوحی و زنش کنار هم نشسته بودند و از هر دری حرف میزدند تا سرشان گرم شود. همسر جوحی پرسید: «تو میدانی که در آن دنیا چه خبر است و بعد از مرگ چه بلایی سر آدم میآورند؟»
جوحی کمی فکر و گفت: «من که نمردهام تا از آن دنیا خبر داشته باشم.»
زن گفت: «کاش میتوانستی به آن دنیا بروی و برگردی و برایم از اوضاع دنیای پس از مرگ تعریف کنی!»
جوحی فکری کرد و گفت: «این که کاری ندارد، الان به آن دنیا میروم و صبح زود خبرش را برای تو میآورم.»
زن خوشحال شد و از او تشکر کرد. جوحی از جا بلند شد، کفش و کلاه کرد. راه افتاد و یک راست بهطرف گورستان رفت. زیر نور ماه زمین گورستان را جستوجو کرد تا به قبری رسید که تازه کنده بودند و کسی را توی آن دفن نکرده بودند. جوحی یک راست رفت توی قبر دراز کشید و با خودش گفت: «حالا فرشتههای خدا فکر میکنند من مردهام. بالای سرم میآیند و سوال و جواب میکنند. من هم از حرفهای آنها میفهمم که در آن دنیا چه خبر است.»
قبری که جوحی توی آن دراز کشیده بود از آخرین قبرهای گورستان بود و کنار جاده قرار گرفته بود. تا یک نفر از جادهی کنار گورستان عبور میکرد، جوحی فکر میکرد فرشتهها دارند به سراغش میآیند، اما صدای پای رهگذارن دور میشد و کسی به سراغش نمیآمد.
ساعتها گذشت. کم کم خواب سراغش آمد و پلکهایش سنگین شد و روی هم افتاد. جوحی همان جا که بود خوابش برد. نه فرشتهای به دیدنش آمد نه خوابی دید و نه حرفی شنید. صبح که شد کاروانی از جادهی کنار گورستان عبور میکرد تا در آغاز روز کالاهایش را به بازار برساند. شترهایی که بارهای کاروانیان را حمل میکردند هر کدام زنگی به گردن داشتند. با حرکت شترها زنگها صدا میکردند و دلینگ دلینگ عجیبی راه انداخته بودند. با شنیدن صدای زنگ شترهای کاروان، جوحی از خواب بیدار شد و گمان کرد که وارد دنیای دیگری شده است، با این فکر ناگهان از جا پرید و سرپا ایستاد.
از قضای روزگار ساربانی از کنار قبری که جوحی توی آن خوابیده بود میگذشت، افسار شتری را بهدست گرفته و افسار چند شتر دیگر را هم به شتر خودش بسته بود. بیرون آمدن ناگهانی جوحی از قبر، ساربان بیچاره را ترساند. ساربان فریادی کشید و همانطور که افسار شتر در دستش بود فرار کرد. با صدای جیغ و حرکت ناگهانی او، شترهای کاروان ترسیدند و پا به فرار گذاشتند. کالاهایی که بر پشت شتران بود با حرکت شترها از پشت شان افتاد. اوضاع شیرتوشیر شد. کاروان به هم ریخت و تا کاروانیان بتوانند شترها را آرام کنند کلی از اجناسشان روی زمین ریخت.
بزرگ کاروان یا همان کاروانسالار، اوضاع را که روبهراه کرد، به فکر این افتاد که دلیل رم کردن شترها را پیدا کند. بعد از جستوجو فهمید که فریاد و فرار کدام یک از ساربانها باعث به هم ریختن نظم و اوضاع کاروانش شده است. ساربان را صدا کرد و با خشم و ناراحتی گفت: «چرا بیخودی فریاد کشیدی و شترهای کاروان را فراری دادی؟»
ساربان ماجرای قبر کنار جاده را تعریف کرد. کاروانیان گشتند و جوحی را به حضور کاروانسالار آوردند. کاروانسالار تا جوحی را دید، سیلی محکمی به گوشش زد و او را به باد ناسزا گرفت. ساربانها و صاحبان کالاها هم هر کدام با چوب و چماق به جان جوحی افتادند. هر چه جوحی ناله میکرد و عذر میخواست، گوش کسی بدهکار نبود. بالاخره جوحی با سر و کول شکسته و خونین فرار کرد و لنگ لنگان به خانهاش رسید.
در خانه را که زد، زنش تازه از خواب بیدار شده بود. جوحی انتظار داشت همسرش از حال و روز او تعجب کند و دلیل وضع ناجورش را بپرسد و دلداریاش بدهد، اما همسر او بدون توجه به آه و ناله و زخمهای جوحی پرسید: «ببینم! از آن دنیا برایم خبر آوردهای؟»
جوحی سری تکان داد و گفت: «خبری نبود! همینقدر فهمیدم که اگر قاطر کسی را رم ندهی، با تو کاری ندارند.»
از آن روز به بعد وقتی بخواهند کسی را از عاقبت ظلم و ستم به دیگران بترسانند و از انجام کارهای نادرست بازدارند، می گویند: مواظب باش قاطر کسی را رم ندهی. اگر قاطر کسی را رم ندهی کسی با تو کاری ندارد.
نویسنده: مصطفی رحماندوست
نگاره: محمدصادق کرایی
گردآوری: فرتورچین