پیرزن فقیری بود که یک گربه داشت و او را خیلی دوست داشت. به همین خاطر جایی در گوشهی اتاق برای گربه درست کرده بود و او در همان جا زندگی میکرد. پیرزن چیزی زیادی نداشت که به گربه بدهد. گربه هم به جز موش چیز دیگری برای خوردن پیدا نمیکرد. موشها هم خیلی زیاد به کلبهی او نمیآمدند، چون او چیز زیادی برای خوردن نداشت.
یکی از روزها که گربه در کوچه مشغول قدم زدن بود، گربهای چاق و فربه دید. تعجب کرد، او میدانست گربههای این حوالی نمیتوانند اینقدر چاق و سرحال باشند، چون چیزی برای خوردن پیدا نمیشود. نزدیک گربه شد و از او پرسید که از کجا آمده است. گربهی چاق هم توضیح داد که در قصر زندگی میکند و آنجا پر از غذاست و به گربهی پیرزن هم گفت که اگر بخواهد میتواند او را با خودش به آنجا ببرد.
گربه با پیرزن خداحافظی کرد و به سمت قصر راهی شدند. در همان روز پادشاه از دست گربهها به این خاطر که موشهای قصر را از بین نبرده بودند، عصبانی شد و آنها را از قصر بیرون کرد و دستور داد نگهبانان هر گربهای که در قصر دیدند را از بین ببرند. گربهی پیرزن و گربهی چاق بیخبر از همه جا وارد قصر شدند و در ابتدای ورود نگهبانان به آنها حمله کردند و گربهی چاق تیر خورد، اما گربهی پیرزن فرار کرد و پیش پیرزن برگشت.
از آن روز هر کس بخواهد بگوید که وضع گذشتهاش با تمام مشکلات بهتر از وضعیت حالش است، از این بیت استفاده میکند. اگر رَستم از دست این تیرزن، من و کنج ویرانهی پیرزن.
برگرفته از کتاب مثلها و قصههایشان، نوشتهی مصطفی رحماندوست.
یکی گربه در خانهی زال بود - که برگشته ایام و بد حال بود
دوان شد به مهمان سرای امیر - غلامان سلطان زدندش به تیر
چکان خونش از استخوان، میدوید - همی گفت و از هول جان میدوید
اگر جستم از دست این تیرزن - من و موش و ویرانهی پیرزن
نیرزد عسل، جان من، زخم نیش - قناعت نکوتر به دوشاب خویش
خداوند از آن بنده خرسند نیست - که راضی به قسم خداوند نیست
سعدی، بوستان، باب ششم در قناعت، بخش ۱۰ - حکایت.
نگاره: Anne Mortimer (mutualart.com)
گردآوری: فرتورچین