داستان کوتاه با همه بله، با ما هم بله

داستان کوتاه با همه بله، با ما هم بله

یکی بود، یکی نبود، بازرگانی بود که بعد از سال‌ها کسب و کار و تجارت، دچار مشکل شده بود. هر چه می‌خرید، ارزان می‌شد، هر چه می‌فروخت و از چنگش درمی‌آمد، یکباره گران می‌شد. بازرگان بیچاره کم‌کم سرمایه و ثروتش را به‌خاطر بدی اوضاع کسب و کارش، از دست داد.
بازرگان، برای این‌که در دکانش باز باشد و به این امید که بخت به او رو کند، سراغ بازرگان‌های دیگر رفت و از هر کدام مقداری جنس نسیه خرید و به همه بدهکار شد، ولی دکانش رونقی دوباره پیدا کرد. دوباره مشتری‌ها به سراغش آمدند و از او جنس خریدند. اما وقتی بازرگان به حساب و کتابش رسیدگی کرد، فهمید که مثل گذشته بخت با او یار نبوده و ضرر کرده است. ضرر پشت ضرر، و کار به‌جایی رسید که بازرگان بیچاره آه در بساط نداشت که با ناله سودا کند و به تعداد زیادی از تاجران شهر هم بدهکار بود.
تاجرانی که از بازرگان ورشکسته پول طلب داشتند، چند باری برای گرفتن پول‌شان پیش او رفتند، اما او هر بار از وضع بد مالیش نالید و چیزی به آن‌ها نداد. طلبکارها پیش قاضی شهر رفتند و از او شکایت کردند. خبر به گوش بازرگان ورشکسته رسید. فهمید که به زودی قاضی او را احضار می‌کند و اگر پول طلبکارها را نپردازد، به زندانش می‌اندازد.
بازرگان ورشکسته به هر دری زد تا خود را از آن گرفتاری نجات دهد. بالاخره گذر او به در خانه‌ی یکی از طلبکارهایش افتاد که کمتر از بقیه به دنبال گرفتن طلبش می‌آمد. بازرگان بیچاره از سیر تا پیاز خرید و فروش و ضرر و زیان و گرفتاری‌هایش را برای او تعریف کرد و گفت: حالا درمانده شده‌ام و نمی‌دانم چه کنم؟
طلبکار فکری کرد و گفت: راهی به تو یاد می‌دهم که دل قاضی برای تو بسوزد و تو را به زندان نیندازد و بقیه‌ی طلبکارها هم دست از سرت بردارند. اما یاد دادن این راه شرطی دارد. بازرگان ورشکسته که دلش می‌خواست به هر راهی که شده از آن گرفتاری نجات پیدا کند، فوری گفت: راه حل مشکلاتم را بگو، هر شرطی داشته باشی قبول می‌کنم.
طلبکار گفت: تو به فکر نجات خودت هستی، اما من هم به این فکرم که پولی را که از تو طلب دارم بگیرم. با دیگران هم کاری ندارم. شرط من این است که بعد از نجات از دست طلبکارهای دیگر، مبلغی را که از تو می‌خواهم بدون کم و کسر، یک‌جا به من بپردازی. بازرگان ورشکسته قبول کرد.
طلبکار گفت: وقتی رفتی پیش قاضی، هر چه به تو گفتند، تو فقط بگو: بله، اگر طلبکارهایت به تو ناسزا هم گفتند، تو فقط به آن‌ها بگو بله. قاضی هم هر سوالی از تو کرد، جوابی جز بله به او نده. بازرگان ورشکسته قبول کرد. طلبکار یک بار دیگر شرطش را یادآوری کرد و گفت: اگر در این محاکمه محکومت نکردند و دست از سرت برداشتند، یادت باشد که باید تمام مبلغی را که از تو طلبکارم، یک‌جا به من پس بدهی.
چند روز بعد قاضی دستور داد که بازرگان ورشکسته را به حضورش بیاورند. طلبکارهای او توی دادگاه جمع شده بودند و هر کس چیزی می‌گفت.
قاضی به بازرگان گفت: قبول داری که به این آدم‌ها بدهکاری؟
بازرگان گفت: بله.
قاضی گفت: پس چرا بدهکاریت را نمی‌دهی؟
بازرگان گفت: بله.
قاضی گفت: آن همه پول و اجناسی را که از این همکارانت گرفته‌ای چه کرده‌ای؟
بازرگان گفت: بله.
قاضی عصبانی شد و گفت: بله و زهرمار! چرا جواب سوال‌هایم را نمی‌دهی؟
بازرگان باز هم گفت: بله.
آن روز هر که هر چه از او پرسید، فقط بله می‌شنید.
- پول ما را می‌دهی یا نه؟
- بله!
- قصد داری همه‌ی پول‌ها را بالا بکشی؟
- بله!
- بله و بلا! این چه‌طرز حرف زدنی است؟
- بله.
قاضی که شاهد ماجرا بود طلبکارها را ساکت کرد و گفت: این بیچاره دیوانه شده است. فشار گرفتاری و فرار همیشگی از دست طلبکارها دیوانه‌اش کرده است. آدم دیوانه را هم که نمی‌شود محاکمه کرد یا به زندان انداخت. دست از سر این بیچاره بردارید و بروید سر کسب و کار خودتان .
طلبکارها، دست از پا درازتر از پیش قاضی برگشتند. بازرگان ورشکسته هم بله بله گویان از دادگاه خارج شد. خیلی خوشحال بود از این بهتر نمی‌شد. چند روز بعد از این ماجرا، طلبکاری که راه چاره‌ی مشکل را به بازرگان یاد داده بود، رفت در خانه‌ی بازرگان و سلام و علیکی کرد و پرسید: حالت خوب است؟
- بله.
- دیدی که نقشه‌ی من گرفت و تو نجات پیدا کردی؟
- بله.
- خوب، حالا وقت آن شده که به قولی که داده‌ای وفا کنی و تمام پولی را که به من بدهکاری، بپردازی.
- بله!
- کی پول مرا می‌دهی؟
- بله!
- اصلا قرارمان این بود که خودت پول مرا بیاوری!
- بله!
- چرا ایستاده‌ای؟ برو پول‌های مرا بیاور و بدهکاریت را بده.
- بله!
- دیوانه شده‌ای؟ بله بله که برای من پول نمی‌شود!
- بله!
هر چه که طلبکار می‌گفت، جوابی جز بله نمی‌شنید. طلبکار فهمید که بازرگان قصد ندارد بدهکاریش را بدهد و نمی‌خواهد به قولی که داده بود، عمل کند. با ناامیدی رو کرد به بازرگان و گفت: بله، بله...، با همه بله، با ما هم بله؟
و بازرگان باز هم گفت: بله!

 

این ضرب المثل را برای کسی به‌کار می‌برند که با او مهربانی و خوبی بسیاری کرده باشند، ولی او ناسپاسی و نمک‌ناشناسی کند.

 

مصطفی رحماندوست
نگاره: Rudolf Swoboda (greategypt.org)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۴ مشارکت کننده