
یه معلم خیلی خوب داشتیم که خیلی خوش اخلاق بود. اواخر دورهی خدمتش بود و حسابی آروم و دوستداشتنی. جوری که ما با همهی بچگیمون هرگز نمیخواستیم ناراحتیش رو ببینیم و همه ساکت مینشستیم و به حرفاش گوش میکردیم. همیشه میگفت: هر سوالی دارید بپرسید. بلد نباشم هم میرم مطالعه میکنم و جواب میدم.
رسیدیم به قضیهی درمانگاهی که در زمان زکریای رازی قصد ساختنش را داشتند. زکریای رازی گفته بود که چهار تا تیکه گوشت در چهار نقطهی شهر بگذارید، هر جا دیرتر فاسد شد، همانجا درمانگاه رو درست کنید.
بعد سوالای ما از آقا معلم شروع شد:
بچهها: سگا گوشتا رو نخوردن؟
معلم: نه حتما کسی مواظب بوده. نمیدونم!
بچهها: دزدا گوشتا رو نبردن؟
معلم: نمیدونم، شاید کسی مواظب بوده.
بچهها: گوشتا رو که برا فاسد شدن گذاشتن، اسراف نبود؟
معلم: برای ساختن درمانگاه، چهار تیکه گوشت ایرادی نداره که فاسد بشه.
بچهها: اگه دو تا از گوشتا سالم مونده بودن، کجا درمونگاه رو میسازند؟
معلم: سوال خوبی بود. حتما صبر میکنند ببینند کدوم تیکه گوشت زودتر فاسد میشود.
بچهها: او گوشته که سالم موند رو آخرش میخورند؟
معلم: نمیدونم پسرجان، حتما میخورن دیگه.
اینجا بود که دیگه معلم از جایش بلند شد... عصبانی و ناراحت در کلاس راه رفت. یه کم که آرام شد، نشست و گفت: من امسال دورهی خدمتم تمام میشود. به آخر عمرم هم زیاد نمانده. ولی دلم میسوزد واسه مملکتم که ذهن بچههای کوچیکش، گرسنه است. همش نگران گوشت هستند، ولی یک نفر نپرسید: درمانگاه چی شد؟ ساخته شد؟ نشد؟ اصلا چطور درمانگاه میسازن؟ معلومه تو ذهنایی که فقر و گرسنگی پر شده، جایی واسه ساختن و رشد و آیندهی وطن نمیماند.
زودتر از اینکه زنگ بخورد، سرش را گذاشت روی دستاش و گفت: آرام برید تو حیاط.
ولی ما نرفتیم. البته خیلی نمیفهمیدیم چی گفت و چی شد. فقط اونقدر نشستیم ساکت و معلم رو نگاه کردیم، تا زنگ خورد...!
نگاره: -
گردآوری: فرتورچین





