روزی روزگاری، دو موش زرنگ و بازیگوش با یکدیگر در یک انباری بزرگ زندگی میکردند. آنها هر کدام برای خود در گوشهای از این انبار لانهای ساخته بودند. در این انبار یک گربهی پیر و یک سگ نگهبان هم زندگی میکردند. این دو موش هر روز صبح با هم به دنبال غذا میرفتند و هر کدام برای خود غذایی پیدا میکردند، به لانه میآوردند و میخوردند. و در پایان روز با یکدیگر مینشستند و اتفاقاتی را که در آن روز برایشان رخ داده بود تعریف میکردند و میخندیدند. گربه که خیلی پیر، تنبل و خوابآلود بود، از این همه جنب و جوش و تلاش موشها عصبانی بود و آرزو میکرد که جوان بود و توان داشت تا جستی بزند و آنها را بگیرد و بخورد تا هم یک شکم سیر غذا خورده باشد و هم اینکه از صدای بازی و خندهی موشها برای همیشه راحت شود، ولی هیچگاه به آرزوی خود نمیرسید.
یک روز که هر دو موش به دنبال غذا میگشتند، بوی مطبوعی به مشام آنها رسید. هر دو موش بهطرف بو کشیده شدند، بله بوی پنیر بود. هر دو با هم به قالب پنیر رسیدند و خواستند که آن را بردارند. این موش میگفت من زودتر رسیدم، این قالب پنیر مال من است. آن یکی موش میگفت من زودتر رسیدم، این قالب پنیر مال من است. کم کم داشت دعوایشان میشد، اما تصمیم گرفتند بهجای دعوا کردن مثل دو تا دوست واقعی پنیر را به دو قسمت مساوی تقسیم کنند تا هر دو از پنیر استفاده کنند. موشها برای اینکه اختلافی بینشان پیش نیاید، پیش سگ نگهبان انبار رفتند، سگ خواب بود، چون تمام شب را بیدار بود و از انبار نگهبانی کرده بود. هر چه صدایش کردند جواب نداد. آنها از سگ که ناامید شدند به سراغ گربه رفتند تا مثل یک قاضی عادل و با انصاف قالب پنیر را بین دو موش تقسیم کند تا هیچگونه اختلاف و مشکلی پیش نیاید.
گربه که در حال چرت زدن بود با دیدن موشها بیدار شد و موشها ماجرا را برای گربه تعریف کردند. گربه که دوست داشت به نحوی خودش صاحب پنیر شود و یک قالب پنیر را بخورد، گفت: باید ترازویی درست کنیم. یک پرتقال بیاورید. موشها یک پرتقال آوردند گربه آن را نصف کرد، داخل آن را خارج کرد و با کمک یک تکه چوب و کمی نخ توانست یک ترازو با دو کفه درست کند. سپس قالب پنیر را به دو قسمت نامساوی تقسیم کرد و در داخل ترازو گذاشت یک کفه سنگینتر از کفهی دیگر بود. تکهای از کفهی سنگینتر برید و خورد تا مساوی شود. این بار کفهی دیگر سنگینتر شد، دوباره تکهای از این کفه کند تا برابر شود، ولی باز طرف دیگر سنگینتر شد و دوباره از پنیر کَند و خورد تا جایی که فقط در یکی از کفههای ترازو مقدار کمی پنیر ماند. در نهایت گربه آخرین تکهی پنیر را در دهان خودش گذاشت و گفت: این هم حق الزحمهی من، موشها که در تمام این مدت سکوت کرده و کارهای گربه را نگاه میکردند با عصبانیت یکدیگر را نگاه کردند و فهمیدند که با سادگی خودشان باعث شدند کلاهی بزرگ بر سرشان رود.
این ضرب المثل کنایه از فردی است که در داوریها همیشه نفع خودش را در نظر میگیرد.
برگرفته از کتاب ضرب المثل و داستانهایشان (معنی ضرب المثل و ریشههای آن)، نوشتهی الهه رشمه.
همین داستان با نام حکایت موش است و قالب پنیر
روزی از روزها دو موش تکهای پنیر پیدا کردند. خواستند آن را به دو قسمت مساوی تقسیم کنند؛ ولی نتوانستند. یکی از آنها گفت: بیا این تکه پنیر را هر دو بخوریم تا تمام شود. دیگری نپذیرفت و گفت: نه این عادلانه نیست. ممکن است یکی بیشتر بخورد و یکی کمتر. بهتر است کسی را پیدا کنیم که تقسیم کردن بلد باشد. ناگهان یکی از موشها با خوشحالی گفت: فهمیدم. نزدیک خانهی ما گربهای زندگی میکند که مدتی است پایش را از دست داده و به هیچ موشی حمله نمیکند. به انصاف و درستکاری هم معروف است. بیا پنیر را پیش او ببریم تا به دو قسمت مساوی تقسیم کند.
موشها پنیر را برداشتند و پیش گربه رفتند. گربه گفت: من برای تقسیم کردن پنیر به دو قسمت مساوی، احتیاج به ترازو دارم. او پوست دو نصفه نارنج را برداشت و با نخ و سیخ یک ترازو درست کرد. پنیر را با دست دو قسمت کرد و هر یک را در یک کفه ترازو گذاشت. یک طرف سنگینتر بود. پنیر قسمت سنگین را برداشت و یک گاز به آن زد و کمی از آن را خورد. دوباره پنیرها را وزن کرد. این بار کفهی دیگر سنگین بود. باز هم پنیر سنگین را برداشت و کمی از آن خورد. این کار اینقدر ادامه پیدا کرد که جز دو قسمت بسیار ناچیز در دو کفهی ترازو چیزی باقی نماند. گربه نگاهی به موشها کرد و گفت: در عمرم پنیری اینقدر نامیزان ندیده بودم. کار بسیار دشواری بود. این دو تکهی کوچک هم مزد کار من. باقی پنیرها را هم در دهان گذاشت و خورد و موشها متعجب و عصبانی، بدون آنکه ذرهای از پنیر را خورده باشند، برگشتند.
این ضرب المثل زمانی بهکار برده میشود که دو تن برای گشایش سختی یا دردسری، نزد کسی بروند که نه تنها سختیشان را چارهاندیشی نکند، که گرفتاری تازهای هم به گرفتاری آنان بیفزاید.
برگرفته از کتاب فوت کوزهگری (مثلهای فارسی و داستانهای آن)، نوشتهی مصطفی رحماندوست.
شعر این داستان از طالب گلپایگانی (ابوالقاسم طالبی)
دو موش ناتوان در یک مسیری - به ره دیدند یک تکه پنیری
یکی گفتا نباشد غصه و غم - غذا شد از برای ما فراهم
به آرامی چه بهتر توی خانه - تناول کرده با هم بیبهانه
چه خوبه این غذا تقسیم گردد - عدالت بین ما تفهیم گردد
موافق گر که باشی بهر تقسیم - برای پیشنهادم گیر تصمیم
در این همسایگی یک گربهای هست - که عاقل هست و میگیرد ز ما دست
عدالت گستر و دل رحم و نیکو - به ظاهر باطنش باشد مددجو
از او خواهش کنم آید به خانه - که باشد فکر خوبش عاقلانه
چو دارد گربه یک دانه ترازو - کند تقسیم آن را بیهیاهو
گمان دارم که کاری سخت باشد - مخور غصه خیالت تخت باشد
از او بیگفتگو دعوت نمودند - در شادی به روی او گشودند
جناب گربه آمد نزد موشان - تناول کرد اول قرص جوشان
کمی فکر و تامل کرد گربه - ز هشیاری تعلل کرد گربه
دو تکه کرد و زد گازی ز یکسو - سپس آن را نهادش در ترازو
چو دیدش یک کفه گردید سنگین - کمی دیگر بخورد و کرد توزین
دوباره گشت نامیزان ترازو - بزد گازی که تا گردد تکافو
بگفتا زیر لب آن موش احمق - چه جالب میخورد گربه به ناحق
عجب فکر غلط کردیم آری - شدیم آخر دچار پاچهخواری
تفاهم چون که بین ما نبوده - پنیر از دست ما گربه ربوده
اگر رفته سر ما یک کلاهی - نمودیم از نفهمی اشتباهی
بگفتا گربه آنچه مانده باقی - بود سهمیهای از بهر ساقی
سپس گربه به موشان حملهور شد - عدالت نزد ظالم بیاثر شد
یکی در چنگ و آن یک زیر دندان - حماقت(طالب) اینسان شد نمایان
نگاره: -
گردآوری: فرتورچین