۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۳۵

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۳۵

داستانک ۱ - قانون پدر است

در سال ۱۹۵۸ وقتی اصلاحیه‌ی قانون اساسی سوئیس در موضوع عدالت اجتماعی در حال بررسی بود، رییس مجلس قانون اساسی در رستورانی شاهد داستانی بود که مسیر بررسی را تغییر داد و امروز سوئیس بالاترین سطح عدالت اجتماعی را در دنیا داراست.
او می‌گوید: در میز مجاور من مردی يک ساندويچ برای دو پسر كوچک خود گرفت و  گذاشت روی ميز. آن‌گاه به اولی گفت: تو نصف كن! و به دومی گفت: و تو انتخاب كن!
مبهوت نحوه‌ی تربيت و عدالت اين مرد شدم. یعنی اگه اولى يک وقت عمدا نامساوى نصف كند، دومى حق داشته باشد كه اول انتخاب كند.
فهمیدم که «قانون» پدر است. دولت «پسر اول» و ملت «پسر دوم».
و تا امروز این تجربه در همه‌ی ارکان سوئیس حاکم بوده است.

 

داستانک ۲ - ساختمان مدرسه

در کشوری ماموریت داشتم، برای انجام کار بانکی در قسمتی از شهر دنبال بانک می‌گشتم. دنبال ساختمان شیک با تابلوی زیبا بودم. اولین مکان که به چشمم خورد، به‌سمتش حرکت کردم. نزدیک‌تر که شدم، متوجه شدم که یک مدرسه است. با خودم گفتم احسنت چه مدرسه‌ی خوبی! در ذهن ناخودآگاهم دنبال مکانی شیک‌تر و مهم‌تر برای بانک می‌گشتم. با وجود این‌که یک بار از در بانک رد شده بودم، اما مجبور شدم از شخصی آدرس بانک را بگیرم که یک تابلو و ساختمان قدیمی و معمولی رو بهم نشان داد. تعجب کردم. کار بانکی که تموم شد، طاقت نیاوردم و به  رییس بانک گفتم: چرا ساختمان بانک از مدرسه ضعیف‌تر است؟!
او هم تعجب کرد و توضیح داد که: ما کلا هشت نفر کارمند هستیم که فقط کاغذهای رنگی (پول) رو جابه‌جا می‌کنیم، اگر زلزله هم بیاید، فقط هشت نفر خواهد مرد؛ ولی در مدرسه پانصد سرمایه‌ی گران‌قیمت (دانش‌آموز) با سی چهل استاد هستند که اگر آسیب ببینند، خسارتش جبران ناپذیره. ما بهترین ساختمان‌ها و امکانات رو به مدرسه‌ها می‌دیم، چون آینده‌ی کشورمان در مدارس ساخته می‌شود!
من هم به فکر فرو رفتم که در کشور خودم بهترین ساختمان‌ها برای استانداری‌ها، فرمانداری‌ها، شهرداری‌ها، بانک‌ها و... ساخته می‌شود و مدرسه کلا فراموش شده و کلاس‌های چند شیفته با چهل دانش‌آموز...

 

داستانک ۳ - نان خوردن به خیال پنیر

نقل است مردی خسیس سه پسر داشت. هنگام وفات به یکی از آن‌ها گفت: مال مرا چگونه صرف خواهی کرد؟ گفت: به نان و پنیری قناعت خواهم کرد. پدر روی از او برگردانید و گفت: برو که تو پسر من نیستی.
به دیگری گفت: تو چگونه خرج خواهی کرد؟ گفت: نان را می‌مالم به پنیر به‌قدری که بوی پنیر بردارد. گفت: تو نیز پسر من نیستی.
پس رو به جانب سومی کرد و گفت: تو چگونه مال مرا مصرف می‌کنی؟ گفت: من نان خود را به خیال پنیر خواهم خورد. گفت: به درستی که تویی فرزند حلال‌زاده‌ی من. اختیار مال من به دست تو است. پس او را جانشین خود ساخت و دیده از جهان فرو بست.

 

داستانک ۴ - خاک می‌خوریم، اما خاک نمی‌دهیم

«ستارخان» سردار مقاومت آذربایجان و جنبش مشروطیت در جایی نوشته است: من هیچ‌وقت گریه نمی‌کنم، چون اگر اشک می‌ریختم، آذربایجان شکست می‌خورد و اگر آذربایجان شکست می‌خورد ایران زمین می‌خورد. اما در جریان مشروطه دو بار آن هم در یک روز اشک ریختم.
حدود ۹ ماه بود تحت فشار بودیم، بدون غذا، بدون لباس. از قرارگاه آمدم بیرون. چشمم به زنی افتاد با بچه‌ای در بغلش. دیدم که بچه از بغل مادرش پایین آمد. چهار دست و پا رفت به طرف بوته‌ی علف. علف را از ریشه درآورد و از شدت گرسنگی شروع کرد خاک ریشه‌ها را خوردن.
با خود گفتم الان مادر آن بچه به من فحش می‌دهد و می‌گوید: لعنت به ستارخان که ما را به این روز انداخته است. اما مادر کودک آمد بچه‌اش را بغل کرد و گفت: عیبی ندارد فرزندم! خاک می‌خوریم، اما خاک نمی‌دهیم. آن‌جا بود که اشکم درآمد.

 

داستانک ۵ - انسان و دنیا

قطره‌ی عسلی بر زمین افتاد. مورچه‌ی کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود، اما مزه‌ی عسل برایش اعجاب‌انگیز بود. پس برگشت و جرعه‌ای دیگر نوشید. باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه‌ی عسل کفایت نمی‌کند و مزه‌ی واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هر چه بیشتر و بیشتر لذت ببرد...
مورچه در عسل غوطه‌ور شد و لذت می‌برد. اما افسوس که نتوانست از آن خارج شود. پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت. در این حال ماند،  تا آنکه نهایتا مرد!
بنجامین فرانکلین می‌گوید: دنیا چیزی نیست جز قطره‌ی عسلی بزرگ! پس آن که به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد، نجات می‌یابد، و آن که در شیرینی آن غرق شد هلاک می‌شود!

 

داستانک ۶ - پا برهنه راه رفتن

نقل است مردی کفش خود را کنده بود و به دامن گرفته بود که مبادا پاره شود یا گَردی به آن نشیند و راه می‌رفت. ناگاه خار عظیمی بر پایش چنان فرو نشست که از آن طرف بیرون آمد. گفت: الحمدلله که کفش در پایم نبود والا سوراخ می‌شد.

 

داستانک ۷ - یک سوال و سه پاسخ

یک روز صبح «بودا» در بین شاگردانش نشسته بود که مردی به جمع آنان نزدیک شد و پرسید: آیا خدا وجود دارد؟ بودا پاسخ داد: بله، خدا وجود دارد.
بعد از ناهار سروکله‌ی مرد دیگری پیدا شد که پرسید: آیا خدا وجود دارد؟ بودا پاسخ داد: نه، خدا وجود ندارد.
اواخر روز مرد سومی همین سوال را از بودا پرسید. پاسخ بودا به او چنین بود: خودت باید این را برای خودت روشن کنی.
یکی از شاگردان گفت: استاد، این منطقی نیست. شما چطور می‌توانید به یک سوال سه جواب بدهید؟
بودا که به روشن‌بینی رسیده بود، پاسخ داد: چون آنان سه شخص مختلف بودند و هر کس از راه خودش به خدا می‌رسد: عده‌ای با اطمینان، عده‌ای با انکار و عده‌ای با تردید.
نوشته‌ی پائولو کوئیلو

 

داستانک ۸ - اجرای عدالت

گرگی داخل طویله شد و بره‌ای سفید را خورد. گوسفندان سیاه خوشحال شدند! بعد یک بره‌ی سیاه را هم خورد. سفیدها گفتند: خدا را شکر که گرگ عادلی‌ است!
و گرگ همچنان مشغول اجرای عدالت، میان گوسفندان است...!

 

داستانک ۹ - پسربچه و هفت تا زن

پسربچه‎ای فیلمی درباره‌ی امپراتور چین می‌دید. فیلم که تمام شد رو کرد به مادرش و گفت: مامان وقتی بزرگ شدم، منم مثه این امپراتور هفتا زن می‌گیرم. یکی آشپزی کنه، یکی لباسامو بشوره، یکی خونه رو تمیز کنه، یکی برام آواز بخونه، یکی منو حمام ببره، یکی هم شب برام قصه بگه و یکی هم مشت و مالم بده.
مادر پرسید: خوب یکی نمی‌خوای که بغلت بخوابه؟ پسر گفت: من دوست دارم تو بغلم بخوابی.
چشمان مادر پر از اشک شد و از پسرش پرسید: خب اون زنا کجا بخوابن؟
پسره گفت: برن پیش بابا بخوابن!
این بار چشمان پدر پر از اشک شد و پسرشو در آغوش گرفت!

 

داستانک ۱۰ - راه بهشت

روزی شیخی از کودکی خردسال پرسید: فرزندم، مسجد این محل کجاست؟
کودک گفت: آخر همین خیابان، به‌طرف چپ بپیچید، آن‌جا گنبد مسجد را خواهی دید.
شیخ گفت: آفرین فرزند! من هم‌اکنون در آن‌جا سخنرانی دارم، تو می‌خواهی به سخنانم گوش دهی؟
کودک پرسید: درباره‌ی چه چیزی صحبت می‌کنی، حاج آقا!؟
شیخ گفت: می‌خواهم راه بهشت را  به مردم نشان دهم!
کودک خندید و گفت: تو راه مسجد را بلد نیستی، می‌خواهی راه بهشت را به مردم نشان دهی...!

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده