۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۳۴

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۳۴

داستانک ۱ - ژولیده‌ی نیشابوری و دل

در مجلسى از ژولیده‌ی نیشابوری پرسیدند: می‌توانی فی‌البداهه شعری بگویی که ده تا کلمه‌ی دل در آن باشد و هر کدام معانی مختلفی داشته باشند؟
ژولیده رباعی زیر را در همان مجلس سرود:

دلبری با دلبری دل از کفم دزدید و رفت - هر چه کردم ناله از دل، سنگدل نشنید و رفت
گفتمش: ای دلربا، دلبر ز دل بردن چه سود؟ - از ته دل بر من دیوانه دل خندید و رفت

 

داستانک ۲ - صید خرچنگ

مردمانی که در سواحل اقیانوس اطلس زندگی می‌کنند، به صید خرچنگ آبی مشغولند. آن‌ها خرچنگ‌هایی را که صید می‌کنند، در سبد می‌اندازند. اگر فقط یک خرچنگ در سبد باشد، روی سبد درپوش می‌گذارند؛ اما وقتی چند خرچنگ صید کرده باشند، هرگز درپوش سبد را نمی‌گذارند. چون هر کدام از خرچنگ‌ها برای بیرون آمدن، دیگری را به کناری می‌کشد. بنابراین هرگز هیچ‌کدام موفق به فرار نمی‌شوند.
این شیوه‌ی انسان‌های ناموفق است. آن‌ها دست به هر کاری می‌زنند تا دیگران را از پیشرفت باز دارند و مانع جلو رفتن آن‌ها شوند! آن‌ها برای نگهداشتن دیگران در سبد، از هر وسیله‌ای استفاده می‌کنند.

 

داستانک ۳ - خلبان و چای داغ

خلبان داشت با میکروفن با مسافرها حرف می‌زد و خوش‌آمد می‌گفت که ناگهان فریاد زد: یا اباالفضل!
همه‌ی مسافرها به شدت ترسیده بودند و با وحشت به هم نگاه می‌کردند! چند ثانیه گذشت تا این‌که خلبان گفت: از همه‌ی شما مسافرین محترم پوزش می‌طلبم! مهماندار حواسش نبود و چای داغ رو ریخت روی شلوارم!
یه نفر از ته هواپیما داد زد: قبر پدرت! ببین چه بلایی سر شلوارهای ما آوردی!

 

داستانک ۴ - چگوارا و چوپان

وقتی ارنست چگوارا را در پناهگاهش با کمک چوپان خبرچین دستگیر کردند، یکی از چوپان پرسید: چرا خبرچینی کردی، در حالی که چگوارا برای آزادی شماها مبارزه می‌کرد!؟
چوپان جواب داد که: او با جنگ‌هایش گوسفندان مرا می‌ترساند!

 

داستانک ۵ - مورچه و مسیر

لیوانی چای ریخته بودم و منتظر بودم خنک شود. ناگهان نگاهم به مورچه‌ای افتاد که روی لبه‌ی لیوان دور می‌زد و نظرم را به خودش جلب کرد. دقایقی به آن خیره ماندم و نکته‌ی جالب این‌جا بود که این مورچه‌ی زبان بسته ده‌ها بار دایره ی کوچک لبه‌ی لیوان را دور زد. هر از گاهی می‌ایستاد و دو طرفش را نگاه می‌کرد. یک طرفش چای جوشان و طرفی دیگر ارتفاع. از هر دو می‌ترسید. به همین خاطر همان دایره را مدام دور می‌زد. او قابلیت‌های خود را نمی‌شناخت. نمی‌دانست ارتفاع برای او مفهومی ندارد، به همین خاطر درجا می‌زد. مسیری طولانی و بی‌پایان را طی می‌کرد، ولی همان جایی بود که بود.
یاد بیتی از شعری افتادم که می‌گفت:

سال‌ها ره می‌رویم و در مسیر - همچنان در منزل اول اسیر

ما انسان‌ها نیز اگر قابلیت‌های خود را می‌شناختیم و آن را باور می‌کردیم، هیچ‌گاه دور خود نمی‌چرخیدیم. هیچ‌گاه درجا نمی‌زدیم!

 

داستانک ۶ - نیست، نداریم، خدا بدهد

فقیری به در خانه‌ی بخیلی آمد و گفت: ای اهل خانه مرا به لقمه نانی سیر کنید! گفتند: نان نداریم.
گفت: لباس ندارم، لباسی به من دهید. گفتند: خدا بدهد!
گفت: شب در تاریکی می‌نشینم، قدری روغن چراغ به من دهید. گفتند: خیر است.
گفت: قدری خورش بی‌نان دهید تا اگر نانی بیابم، با آن خورش بخورم. گفتند: نیست.
گفت: شب روانداز ندارم، دست‌گیری کنید. گفتند: نداریم و هر چه گفت، در جواب گفتند نداریم.
فقیر فریاد زد که آخر چرا در خانه نشسته‌اید؟ برخیزید تا با هم گدایی کنیم!

 

داستانک ۷ - شایعه‌ی مرگ شاه

اندر حکایت است در زمان یکی از پادشاهان، شایعه شد که شاه مرده. شاه به عواملش دستور پیگیری داد که کسی را که شایعه را درست کرده، پیدا کنند. پس از جستجو، به عامل شایعه‌پراکنی که یک پیرزن بود رسیدند و او را نزد پادشاه بردند.
پادشاه به پیرزن گفت: چرا شایعه‌ی مرگ من را درست کردی، در حالی که من زنده‌ام.
پیرزن گفت: من از اوضاع مملکت به این نتیجه رسیدم که شما دارفانی را وداع گفته‌اید. چون هر کسی هر کاری که بخواهد انجام می‌دهد. داروغه از همه باج‌خواهی می‌کند و به همه زور می‌گوید. کاسب‌ها هم کم‌فروشی و هم گران‌فروشی می‌کنند. فساد و دروغ‌گویی اطرافیان شاه  را دربرگرفته و هیچ دادخواهی هم پیدا نمی‌شود. افراد ضعیف روز به روز ضعیف‌تر و افراد قوی قوی‌تر می‌شوند. لاجرم فکر کردم شما در قید حیات نیستی و شایعه‌ی مرگ تو را پخش کردم.

 

داستانک ۸ - پرنده‌ات را آزاد کن

پسربچه‌ای پرنده‌ی زیبایی داشت. او به آن پرنده بسیار دلبسته بود. حتی شب‌ها هنگام خواب، قفس آن پرنده را کنار رختخوابش می‌گذاشت و می‌خوابید. اطرافیانش که از این همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرک حسابی کار می‌کشیدند. هر وقت پسرک از کار خسته می‌شد و نمی‌خواست کاری را انجام دهد، او را تهدید می‌کردند که الان پرنده‌اش را از قفس آزاد خواهند کرد و پسرک با التماس می‌گفت: نه، کاری به پرنده‌ام نداشته باشید. هر کاری گفتید انجام می‌دهم.
تا این‌که یک روز صبح برادرش او را صدا زد که برود از چشمه آب بیاورد. او با سختی و کسالت گفت: خسته‌ام و خوابم میاد. برادرش گفت: الان پرنده‌ات را از قفس رها می‌کنم! 
پسرک آرام و محکم گفت: خودم دیشب آزادش کردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم. که با آزادی او خودم هم آزاد شدم.

 

داستانک ۹ - انبار و ایثار

بزرگ‌زاده‌ای خرقه‌ای به درویشی داده و خبر آن به‌گوش پدرش رسید. پدر او را سرزنش کرد. پسر گفت: من در کتابی خوانده بودم که هر کس بزرگی می‌خواهد، باید هر چه دارد، ایثار کند؛ برای همین، من آن خرقه را ایثار کردم.
پدر گفت: ای ابله! لفظ ایثار را غلط خوانده‌ای؛ بزرگان گفته‌اند که هر کس بزرگی خواهد، باید هر چه دارد، انبار کند تا عزیز شود. نمی‌بینی که اکنون همه‌ی بزرگان، انبارداری می‌کنند.

 

داستانک ۱۰ - رهایی خران

خری به درختی بسته شده بود. شیطان خر را باز کرد. خر وارد مزرعه‌ی همسایه شد و تر و خشک را با هم خورد. زن همسایه وقتی خر را در حال خوردن سبزیجات دید، تفنگ را برداشت و یک گلوله خرج خر نمود و کشتش. صاحب خر وقتی صحنه را دید، عصبانی شد و زن صاحب مزرعه را کشت. صاحب مزرعه وقتی با جسد خونین همسرش روبه‌رو شد،
صاحب خر را از پای درآورد.
به شیطان گفتند: چه کار کردی؟! گفت: من فقط یک خر را رها کردم!
نکته: هرگاه می‌خواهی یک شهر را خراب کنی، خران را آزاد کن.

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده