داستان کوتاه سایه‌ی‌تان از سر ما کم نشود

داستان کوتاه سایه‌ی‌تان از سر ما کم نشود

«دیوژن» یا «دیوجانس» از فیلسوفان مشهور یونان است که در قرن ششم پیش از میلاد مسیح می‌زیست. دیوژن پیرو فلسفه‌ی «کلبی» بود و چون کلبی‌ها معتقد بودند که «غایت وجود، در فضیلت و فضیلت، در ترک لذت‌های جسمانی و روحانی است»، دیوژن هم از دنیا و وابستگی‌های دنیوی روی گرداند و ثروت و رسوم و آداب اجتماعی را از آن جهت که تماما اعتباری است، به یک سو نهاد.
او با سر و پای برهنه و موی ژولیده، به میان مردم می‌رفت و در رواق معبد می‌خوابید. بیشترین ساعت‌های روز را به دور از شور و هیاهوی شهر و در زیر آسمان، آفتاب می‌گرفت و در آن سکون و سکوت به تفکر و تعمق می‌پرداخت. لباسش یک ردا بود و تنها یک کاسه‌ی چوبی برای آشامیدن آب داشت. یک روز طفلی را دید که دو دستش را پر از آب کرد و آن را آشامید. در همان زمان، کاسه‌ی چوبی را به دور انداخت و گفت: «این هم زیادی است، می‌توان مانند این بچه آب خورد».
او به مردم دنیا بی‌اعتنا بود، به گونه‌ای که در روز روشن فانوس به‌دست می‌گرفت و به جست‌وجوی انسان می‌پرداخت. مولانا نیز در این چند بیت به او اشاره دارد:

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر - کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می نشود گشته‌ایم ما - گفت آن که یافت می نشود آنم آرزوست

بی‌توجهی به مردم و سخن گفتن بدون رعایت آداب، موجب شد که دیوژن را از شهر تبعید کنند. از آن پس، آغوش طبیعت را بر هم صحبتی و هم‌نشینی مردم ترجیح داد و گوشه‌ی عزلت برگزید. در همین دوران، کسی به او با کنایه و تمسخر گفت: «دیوژن! دیدی هم‌شهریان تو را از شهر بیرون کردند؟» جواب داد: «این‌چنین نیست. من آن‌ها را در شهر گذاشتم!» دیوژن همیشه با زبان طعن و سرزنش با مردم رفتار می‌کرد، به‌قدری که امروزه در زبان فرنگیان «دیوژنیسم» به‌جای نیشغولی زدن یا اعتراض و ایراد بیهوده مصطلح است.
بنابر روایتی، زمانی که «اسکندر مقدونی» شهرت وارستگی او را شنید، به دیدارش رفت. دیوژن که در آن موقع دراز کشیده بود، به او هیچ اعتنایی نکرد. اسکندر برآشفت و گفت: «مگر مرا نشناختی که احترام لازم را به‌جای نیاوردی؟»
او با خونسردی گفت: «تو هر که باشی، مقام و منزلت مرا نداری، مگر جز این است که تو پادشاه یونان هستی؟» اسکندر تایید کرد!
دیوژن گفت: «بالاتر از مقام تو چیست؟»
اسکندر جواب داد: «هیچ»
دیوژن بی‌درنگ گفت: «من همان هیچ هستم، پس از تو بالاتر و والاترم!»
اسکندر سر به زیر افکند و پس از کمی تفکر گفت: «دیوژن! از من چیزی بخواه و بدان که هر چه بخواهی، می‌دهم».
آن فیلسوف وارسته از جهان، به اسکندر که در آن موقع بین او و آفتاب حایل شده بود، گوشه چشمی انداخت و گفت: «سایه‌ات را از سرم کم کن.»
این جمله به‌قدری در اسکندر اثر کرد که بی‌اختیار فریاد زد: «اگر اسکندر نبودم، می‌خواستم دیوژن باشم.»

 

باری، از آن زمان به بعد، این عبارت به‌صورت ضرب المثل درآمد. با این تفاوت که دیوژن می‌خواست سایه‌ی مردم حتی اسکندر مقدونی از سرش کم شود، ولی چون بیشتر مردم به این گونه سایه‌ها محتاجند و کمال مطلوبشان این است که در زیر سایه‌ی ارباب قدرت و ثروت به‌سر برند، زبان حال‌شان این است که سایه‌ی‌تان از سر ما کم نشود.

 

نویسنده: فاطمه عسگری
نگاره: Nicolas Andre Monsiau (meisterdrucke.uk)
گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده