
داستانک ۱ - خدای گرگها و گوسفندان
نانوایی شلوغ بود و چوپان مدام این پا و آن پا میکرد. نانوا به او گفت: چرا اینقدر نگرانی؟
چوپان گفت: گوسفندانم را رها کردهام و آمدهام نان بخرم، میترسم گرگها شکمشان را پاره کنند!
نانوا گفت: چرا گوسفندانت را به خدا نسپردهای؟
گفت: سپردهام، اما او خدای گرگها هم هست!
داستانک ۲ - مسائل ساده را پیچیده نکنید
امتحان پایانى درس فلسفه بود. استاد فقط یک سوال مطرح کرده بود! سوال این بود: شما چگونه مىتوانید مرا متقاعد کنید که صندلى جلوى شما نامرئى است؟
تقریباً یک ساعت زمان برد تا دانشجویان توانستند پاسخهاى خود را در برگهی امتحانىشان بنویسند، به غیر از یک دانشجوى تنبل که تنها ۱۰ ثانیه طول کشید تا جواب را بنویسد! چند روز بعد که استاد نمرههاى دانشجویان را اعلام کرد، آن دانشجوى تنبل بالاترین نمرهی کلاس را گرفته بود!
او در جواب فقط نوشته بود: کدام صندلى؟!
داستانک ۳ - حیات و جهان
شاه اسماعیل صفوی دو همسر بهنامهای «حیات» و «جهان» داشت که هر دو دارای طبع شاعری بودند. روزی بانو «جهان» این شعر را برای معشوقِ زیباروی خویش که در سفر جنگی بود، سرود و برایش فرستاد:
تو پادشاهِ جهانی «جهان» ز دست مده - که پادشاهِ جهان را «جهان» به کار آید
بانو «حیات» وقتی خبردار شد که شاه با شنیدن اين بيت زیبا دلتنگ و غمگین از دوریِ بانو «جهان» شده، از حسادت خونش بهجوش آمد و بیتی به این مضمون برای شاه اسماعیل فرستاد:
ترکِ غمِ «جهان» بکن تا ز «حیات» برخوری - هر که غمِ «جهان» خورد، کی ز «حیات» برخورد
داستانک ۴ - خلاصی الاغ
الاغی دعا کرد صاحبش بمیرد تا از زندگی خرآنهی خود خلاصی یابد. صاحبش فکر الاغ را خواند و گفت: ای خر! با مرگ من، شخص دیگری تو را میخرد و صاحب میشود. برای رهایی خویش، دعا کن که از خریت خود، بیرون شوی.
برگرفته از مثنوی معنوی مولوی
داستانک ۵ - پادشاه و وزیر عاقل
پادشاهی را وزیری عاقل بود. از وزارت دست برداشت. پادشاه از دیگر وزیران پرسید: وزیر عاقل کجاست؟ گفتند: از وزات دست برداشته و به عبادت خدا مشغول شده است. پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید: از من چه خطا دیدهای که وزارت را ترک کردهای؟ گفت: از پنج سبب.
اول: آنکه تو نشسته میبودی و من به حضور تو ایستاده.
میماندم، اکنون بندگی خدایی میکنم که مرا در وقت نماز حکم به نشستن میکند.
دوم: آنکه طعام میخوردی و من نگاه میکردم.
اکنون رزاقی پیدا کردهام که او نمیخورد و مرا میخوراند.
سوم: آنکه تو خواب میکردی و من پاسبانی میکردم.
اکنون خدای چنان است که هرگز نمیخوابد و مرا پاسبانی میکند.
چهارم: آنکه میترسیدم اگر تو بمیری، مرا از دشمنان آسیب برسد.
اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسیب نخواهد رسید.
پنجم: آنکه میترسیدم اگر گناهی از من سرزند، عفو نکنی.
اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه میکنم و او میبخشاید.
داستانک ۶ - پیرمرد و شکلات
پیرمردی در بستر مرگ بود. در لحظات دردناک مرگ، ناگهان بوی عطر شکلات محبوبش از طبقهی پایین به مشامش رسید. او تمام قدرت باقی ماندهاش را جمع کرد و از جایش بلند شد. همانطور که به دیوار تکیه داده بود، آهسته آهسته از اتاقش خارج شد و با هزار مکافات خود را به پایین پلهها رساند و نفس نفسزنان به در آشپزخانه رسید و به درون آن خیره شد.
او روی میز ظرفی حاوی صدها تکه شکلات محبوب خود را دید و با خود فکر کرد یا در بهشت است و یا اینکه همسر وفادارش آخرین کاری که ثابت کند چقدر شیفته و شیدای اوست را انجام داده است و بدین ترتیب او این جهان را چون مردی سعادتمند ترک میکند.
او آخرین تلاش خود را نیز بهکار بست و خودش را به روی میز انداخت و یک تکه از شکلاتها را به دهانش گذاشت و با طعم خوش آن احساس کرد جانی دوباره گرفته است. سپس مجددا دست لرزان خود را بهسمت ظرف برد که ناگهان همسرش با قاشق روی دست او زد و گفت: دست نزن، آنها را برای مراسم عزاداری درست کردهام!
داستانک ۷ - سنگ حسرت
گروهی در حال عبور از غار تاریکی بودند که سنگهایی را زیر پایشان احساس کردند. بزرگشان گفت: اینها سنگ حسرتند. هر کس بردارد، حسرت میخورد، هر کس هم برندارد، باز هم حسرت میخورد.
برخی گفتند: پس چرا بارمان را سنگین کنیم؟ برخی هم گفتند: ضرر که ندارد مقداری را برای سوغاتی برمیداریم.
وقتی از غار بیرون آمدند، فهمیدند که غار پر بوده از سنگهای قیمتی. آنهایی که برنداشته بودند، حسرت خوردند و بقیه هم حسرت خوردند که چرا کم برداشتند.
زندگی هم بدین شکل است، اگر از لحظات استفاده نکنیم، حسرت میخوریم و اگر استفاده کنیم، باز هم حسرت میخوریم که چرا کم. پس تلاشمان را بکنیم که هر چه بیشتر از این لحظات استفاده کنیم.
داستانک ۸ - مردم اینجا چقدر مهربانند
مردم اینجا چقدر مهربانند...
دیدند کفش ندارم، برایم پاپوش دوختند!
دیدند سرما میخورم، سرم کلاه گذاشتند!
و چون برایم تنگ بود، کلاه گشادتری گذاشتند!
و دیدند هوا گرم شد، پس کلاهم را برداشتند!
و چون دیدند لباسم کهنه و پاره است، به من وصله چسباندند!
و چون از رفتارم فهمیدند که سواد ندارم، محبت کردند و حسابم را رسیدند...
خواستم در این مهربانکده خانه بسازم، نانم را آجر کردند گفتند: کلبه بساز...
روزگار جالبی است، مرغمان تخم نمیگذارد، ولی هر روز گاومان میزاید!
زنده یاد حسین پناهی
داستانک ۹ - روباه یا روبه
فردی فقیر که برای نگهداری روغن اندک خود خیک نداشت، روباهی شکار کرد و از پوست آن خیک برای خنک نگه داشتن روغن استفاده نمود. به او گفتند: پوست روباه حرام است.
او برای نظرخواهی نزد یک شیخ رفت و سوال کرد. شیخ عصبانی شد و گفت: تو نمیدانی که روباه حرام است؟
مرد گفت: ای داد و بیداد، بد شد!
شیخ پرسید: مگر چی شده؟
گفت: آقا، روغنی در آن است که برای حضرتعالی آوردهام.
شیخ گفت: جانور، روبه بوده یا روباه؟!
مرد گفت: نمیدانم. روبه چیست؟
شیخ گفت: حیوانیست بسیار شبیه روباه، برو آن را بیاور، انشاا... روبه است.
انشاا... پاک است. بد به دل راه نده!
داستانک ۱۰ - از خودتان انسانیت به یادگار بگذارید
«کریستف نیومن» سرباز آلمان شرقی برای کودک جامانده از خانوادهاش سیم خاردار دیوار برلین را کنار زد و بهدلیل خیانت به کشور اعدام شد. متن زیر نوشتهای در دفتر یادداشت این سرباز است:
گاهی انسان بودن گناه بزرگیست. اکنون میدانم بهخاطر کمک کردن به کودکی بیگناه که بازیچهی جنگ و خشونت شده است، فردا قبل از طلوع آفتاب مرا به دستان خداوند میسپارند. میدانم که انسانیت هرگز نمیمیرد، ولی بدانید که گاهی انسانیت گناه بزرگیست.
مجسمهی این سرباز در ۷۰ کشور دنیا ساخته شد و و ۳۱۷ خیابان در دنیا بهنام این انسان بزرگ نامگذاری شد و آن کودک هم بنیانگذار یکی از بزرگترین بنیادهای خیریه در کشور آلمان شد.
از خودتان انسانیت به یادگار بگذارید، نه انسان.
برگرفته از کتاب خاطرات جنگ، نوشتهی رابرت سانچز
گردآوری: فرتورچین





