در زمان حضرت موسی شخصی بود که بسیار زیادهخواه بود و دوست داشت هر آنچه که ندارد را بهدست آورد و آنچه را که نمیداند، بداند و آنچه را که نمیتواند انجام دهد. این شخص که مردی ثروتمند بود...
در زمانهای قدیم، در شهری از شهرهای کشورمان ایران، یکی نفر معرکه گرفته بود و از دزدیهای عجیب صحبت میکرد و از تردستیها و عجایب کار دزدان سخن میگفت تا اینکه به یک خیاط رسید.
در روزگارانی نه چندان دور، مردی زندگی میکرد که برای امرار معاش و گذران زندگی و خرج خود و زن و فرزندانش بسیار قرض کرده بود و به همین جهت به افراد زیادی بدهکار بود.
آوردهاند که در روزگاران قدیم، مرد تنبلی زندگی میکرد که در کارهای زندگی خود سستی میکرد و همواره کار امروز را به فردا و کار فردا را به پسفردا میانداخت. تنبلی او تا بدان پایه بود که...
روزی بود و روزگاری. در زمانهای پیش یک صوفی سوار بر الاغ به خانقاه رسید و از راهی دراز آمده و خسته بود و تصمیم گرفت که شب را در آنجا بگذراند. پس خرش را به اصطبل برد.
ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود. با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران دربارهی ناشنواییاش چیزی بگوید و برای آنکه بیمار هم نفهمد او صدایی را نمیشنود، باید از پیش پرسشهای خود را طراحی کند.
شبی سلطان محمود غزنوی تنها و با لباس مبدل در شهر میگشت که به گروهی از دزدان برخورد کرد. دزدان وقتی او را دیدند از او پرسیدند کیستی؟ سلطان محمود گفت: من هم مثل شما هستم و برای دزدی گشت میزنم.
مردی در یک باغ، درخت خرما را با شدت تکان میداد و بر زمین میریخت. صاحب باغ آمد و گفت ای مرد احمق! چرا این کار را میکنی؟ دزد گفت: چه اشکالی دارد؟ بندهی خدا از باغ خدا خرمایی را بخورد.
صیادی، یک آهوی زیبا را شکار کرد و او را به طویلهی خران انداخت. در آن طویله، گاو و خر بسیار بود. آهو از ترس و وحشت به این طرف و آن طرف میگریخت. هنگام شب مرد صیاد، کاه خشک جلو خران ریخت تا بخورند.