در زمانهای قدیم، در شهری از شهرهای کشورمان ایران، یکی نفر معرکه گرفته بود و از دزدیهای عجیب صحبت میکرد و از تردستیها و عجایب کار دزدان سخن میگفت تا اینکه به یک خیاط رسید و از دزدیها و کلکها و نیرنگهای این خیاط دزد نیز سخن گفت و همچنین توضیح داد که این خیاط به گونهای از پارچهها میدزدد که هیچکس بویی نمیبرد و حتی زرنگترین و باهوشترین افراد هم نفهمیدهاند که چگونه او از پارچهی آنها دزدیده است و هیچکس نمیتواند ادعا کند که میتواند مچ او را بگیرد و یا اینکه کاری کند که او از پارچهاش ندزدد و بهگونهای هوشیار باشد که این خیاط نتواند از پارچه بردارد.
آن مرد در استادی و مهارت در دزدی آن خیاط بسیار مبالغه کرد و از او و تبحر و کارآییاش در دزدی فراوان سخن گفت. در میان جمعیتی که دور و اطراف او را گرفته بودند ترکی بود که از این صحبتها خونش به جوش آمد و گفت: ای مرد! من میتوانم کاری کنم که خیاط نتواند از پارچهی من بدزدد و حاضرم برای این ادعایم یک چیزی را هم گرو بگذارم. به این ترتیب که اگر آن خیاط توانست از پارچهی من بدزدد، این اسب من، مال تو باشد و اگر نتوانست تو میبایست یک اسب به من بدهی، قبول میکنی؟
آن مرد معرکهگیر گفت: بله، قبول میکنم. اما میدانم که تو موفق نمیشوی و من هم صاحب اسب تو میشوم و بعدا تو پشیمان خواهی شد. پس مرد ترک گفت: اگر آن خیاط بتواند از من پارچه بدزدد، اسب من مال تو خواهد شد و من عصبانی نمیشوم، ولی میدانم که او نمیتواند این کار را انجام دهد. پس مرد معرکهگیر قبول کرد و قرار شد که مرد ترک فردای آن روز برای دوختن لباس، پارچهای اطلسی را به مغازهی آن خیاط ببرد و بگوید که او جلوی خودش آن را ببرد و ببیند که آیا او خواهد توانست از پارچهاش بردارد یا نه.
پس فردای آن روز مرد ترک پارچه را برداشت و بهسمت مغازهی خیاط حرکت کرد. وقتی به آنجا رسید، با استقبال گرم خیاط روبرو شد، خیاط آنچنان مرد ترک را تحویل گرفت که مرد ترک شرمنده شد. در آن حال خیاط بسیار پذیرایی کرد و ترک هم کاملا در رودربایستی گیر کرد. سپس خیاط پارچهی اطلسی را از او گرفت و شروع به بریدن آن کرد و در میان بریدن پارچه، به گفتن داستانهای طنز و لطیفههای سرگرم کننده و خندهآور مشغول شد و همینطور طنز و لطیفه میگفت. مرد ترک هم از شنیدن آن لطیفههای بامزه بسیار خندهاش میگرفت و ناچار چشمانش بسته میشد و گاه از خنده بر زمین میافتاد و در همین حال خیاط با قیچی مقداری از پارچهاش را برید و در داخل لیفهی شلوارش پنهان کرد.
مرد ترک که از همهجا بیخبر بود، مجددا از خیاط خواست تا لطیفههای دیگر تعریف کند. خیاط هم که از خدا میخواست، شروع کرد به تعریف لطیفههای بامزه و جالبتر که موجبات خندهی بیشتر مرد ترک را فراهم کند و ترک هم خندههای طولانی سر میداد و گاهی از شدت خنده دستش را روی شکمش میگرفت. در نتیجه خیاط نیز از این غفلت مرد استفاده کرده و با قیچی مقداری دیگر از پارچه را بریده و پنهان میساخت و باز به تعریف لطیفه میپرداخت تا اینکه لطیفه به پایان رسید.
مرد ترک از این لطیفهها و جوکهایی که خیاط برایش تعریف میکرد، بسیار لذت برد و میخواست که باز هم بخندد و لذت ببرد. پس رو به خیاط کرد و گفت: ای خیاط، بازهم برای من لطیفهای زیبا تعریف کن! و خیاط باز شروع به تعریف جوکی خندهدار نمود و باز هم مرد ترک خندههای بلندتری سر داد و خیاط کار خود را تکرار کرد و بازهم مرد ترک چیزی متوجه نشد و از کار بد خیاط باخبر نگشت.
پس برای بار سوم مرد ترک از خیاط خواست تا لطیفهای دیگر تعریف کند و مرد خیاط این بار گفت: ای مرد! اگر بار دیگر من برای تو لطیفهای تعریف کنم، لباست برایت تنگ خواهد شد و نمیتوانی از آن استفاده کنی. پس اگر من برایت لطیفه تعریف نکنم بهتر است و لااقل لباست تنگ نمیشود! پس مرد ترک قضیه را فهمید و دانست که شرط را هم باخته است و اسبش را نیز از دست داده است. سپس ناامیدانه آنجا را ترک کرد و از گفتهی نابجای خود پشیمان شد و پیش خود قسم خورد که دیگر بیخود هیچ ادعای پوچ و واهی نکند و ابتدا همهی جوانب را بسنجد و فکر کند و سپس دست به کاری بزند و یا ادعایی کند.
برگرفته از کتاب مثنوی معنوی مولوی.
برگرفته از کتاب ۶۲ داستان، به کوشش مهرداد آهو.
نگاره: American School (meisterdrucke.com)
گردآوری: فرتورچین