پادشاه و کنیزک نخستین داستان کتاب «مثنوی معنوی» سرودهی «جلالالدین محمد بلخی» متخلص به «مولوی» یا «مولانا» شاعر پارسیگوی ایرانی سدهی هفتم هجری قمری است. این داستان بازگو کنندهی دلدادگی پادشاهی به یکی از کنیزانش است.
چکیدهی داستان پادشاه و کنیزک
پادشاه قدرتمند و توانایی، روزی برای شکار با درباریان خود به صحرا رفت. در راه کنیزک زیبایی دید و عاشق او شد. پول فراوان داد و دخترک را از اربابش خرید. پس از مدتی که با کنیزک بود، کنیزک بیمار شد و شاه بسیار غمناک گردید. از سراسر کشور، پزشکان ماهر را برای درمان او به دربار فرا خواند و گفت: جان من به جان این کنیزک وابسته است. اگر او درمان نشود، من هم خواهم مرد. هر کس جانان مرا درمان کند، طلا و مروارید فراوان به او میدهم.
پزشکان گفتند: ما جانبازی میکنیم و با همفکری و مشاوره او را حتما درمان میکنیم. هر یک از ما یک مسیح شفادهنده است. پزشکان به دانش خود مغرور بودند و یادی از خدا نکردند. خدا هم عجز و ناتوانی آنها را به ایشان نشان داد. پزشکان هر چه کردند، فایده نداشت. دخترک از شدت بیماری مثل موی، باریک و لاغر شده بود. شاه یکسره گریه میکرد. داروها، جواب معکوس میداد.
شاه از پزشکان ناامید شد و پابرهنه به مسجد رفت و در محرابِ مسجد به گریه نشست. آنقدر گریه کرد که از هوش رفت. وقتی به هوش آمد، دعا کرد. گفت ای خدای بخشنده، من چه بگویم، تو اسرار درون مرا به روشنی میدانی. ای خدایی که همیشه پشتیبان ما بودهای، بارِ دیگر ما اشتباه کردیم. شاه از جان و دل دعا کرد، ناگهان دریای بخشش و لطف خداوند جوشید، شاه در میان گریه به خواب رفت. در خواب دید که یک پیرمرد زیبا و نورانی به او میگوید: ای شاه مُژده بده که خداوند دعایت را قبول کرد، فردا مرد ناشناسی به دربار میآید. او پزشک دانایی است. درمان هر دردی را میداند، صادق است و قدرت خدا در روح اوست. منتظر او باش.
فردا صبح هنگام طلوع خورشید، شاه بر بالای قصر خود منتظر نشسته بود. ناگهان مرد دانای خوش سیما از دور پیدا شد. او مثل آفتاب در سایه بود. مثل ماه میدرخشید. بود و نبود. مانند خیال و رویا بود. آن صورتی که شاه در رویای مسجد دیده بود، در چهرهی این مهمان بود. شاه به استقبال رفت. اگرچه آن مرد غیبی را ندیده بود، اما بسیار آشنا بهنظر میآمد. گویی سالها با هم آشنا بودهاند و جانشان یکی بوده است.
شاه از شادی، در پوست نمیگنجید. گفت ای مرد: محبوب حقیقی من تو بودهای نه کنیزک. کنیزک، ابزار رسیدن من به تو بوده است. آنگاه مهمان را بوسید و دستش را گرفت و با احترام بسیار به بالای قصر برد. پس از صرف غذا و رفع خستگی راه، شاه پزشک را پیش کنیزک برد و قصهی بیماری او را گفت: حکیم، دخترک را معاینه کرد و آزمایشهای لازم را انجام داد و گفت: همهی داروهای آن پزشکان بیفایده بوده و حال مریض را بدتر کرده، آنها از حالِ دختر بیخبر بودند و معالجهی تن میکردند. حکیم بیماری دخترک را کشف کرد، اما به شاه نگفت. او فهمید دختر بیمار دل است. تنش خوش است و گرفتار دل است. عاشق است.
عاشقی پیداست از زاری دل - نیست بیماری چو بیماری دل
درد عاشق با دیگر دردها فرق دارد. عشق آینهی اسرارِ خداست. عقل از شرح عشق ناتوان است. شرحِ عشق و عاشقی را فقط خدا میداند. حکیم به شاه گفت: خانه را خلوت کن! همه بروند بیرون، حتی خود شاه. من میخواهم از این دخترک چیزهایی بپرسم. همه رفتند، حکیم ماند و دخترک. حکیم آرام آرام از دخترک پرسید: شهر تو کجاست؟ دوستان و خویشان تو کی هستند؟
پزشک نبض دختر را گرفته بود و میپرسید و دختر جواب میداد. از شهرها و مردمان مختلف پرسید، از بزرگان شهرها پرسید، نبض آرام بود، تا به شهر سمرقند رسید، ناگهان نبض دختر تند شد و صورتش سرخ شد. حکیم از محلههای شهر سمرقند پرسید. نام کوچهی غاتفَر، نبض را شدیدتر کرد. حکیم فهمید که دخترک با این کوچه دلبستگی خاصی دارد. پرسید و پرسید تا بهنام جوان زرگر در آن کوچه رسید، رنگ دختر زرد شد، حکیم گفت: بیماریت را شناختم، به زودی تو را درمان میکنم.
این راز را با کسی نگویی. راز مانند دانه است. اگر راز را در دل حفظ کنی مانند دانه از خاک میروید و سبزه و درخت میشود. حکیم پیش شاه آمد و شاه را از کار دختر آگاه کرد و گفت: چارهی درد دختر آن است که جوان زرگر را از سمرقند به اینجا بیاوری و با زر و پول او را فریب دهی تا دختر از دیدن او بهتر شود. شاه دو نفر دانای کاردان را بهدنبال زرگر فرستاد. آن دو زرگر را یافتند، او را ستودند و گفتند که شهرت و استادی تو در همه جا پخش شده، شاهنشاه ما تو را برای زرگری و خزانهداری انتخاب کرده است. این هدیهها و طلاها را برایت فرستاده و از تو دعوت کرده تا به دربار بیایی، در آنجا بیش از این خواهی دید. زرگر جوان، گول مال و زر را خورد و شهر و خانوادهاش را رها کرد و شادمان به راه افتاد. او نمیدانست که شاه میخواهد او را بکشد.
سوار اسب تیزپای عربی شد و بهسمت دربار به راه افتاد. آن هدیهها خون بهای او بود. در تمام راه خیال مال و زر در سر داشت. وقتی به دربار رسیدند حکیم او را به گرمی استقبال کرد و پیش شاه برد. شاه او را گرامی داشت و خزانههای طلا را به او سپرد و او را سرپرست خزانه کرد. حکیم گفت: ای شاه اکنون باید کنیزک را به این جوان بدهی تا بیماریش خوب شود. به دستور شاه کنیزک با جوان زرگر ازدواج کردند و شش ماه در خوبی و خوشی گذراندند تا حال دخترک خوبِ خوب شد. آنگاه حکیم دارویی ساخت و به زرگر داد. جوان روز به روز ضعیف میشد. پس از یک ماه زشت و مریض و زرد شد و زیبایی و شادابی او از بین رفت و عشق او در دل دخترک سرد شد:
عشقهایی کز پی رنگی بود - عشق نبود عاقبت ننگی بود
زرگر جوان از دو چشم خون میگریست. روی زیبا دشمن جانش بود، مانند طاووس که پرهای زیبایش دشمن اویند. زرگر نالید و گفت: من مانند آن آهویی هستم که صیاد برای نافهی خوشبو، خون او را میریزد. من مانند روباهی هستم که بهخاطر پوست زیبایش او را میکشند. من آن فیل هستم که برای استخوان عاج زیبایش خونش را میریزند. ای شاه مرا کشتی. اما بدان که این جهان مانند کوه است و کارهای ما مانند صدا در کوه میپیچد و صدای اعمال ما دوباره به ما برمیگردد. زرگر آنگاه لب فروبست و جان داد.
کنیزک از عشق او خلاص شد. عشق او عشق صورت بود. عشق بر چیزهای ناپایدار، پایدار نیست. عشق زنده، پایدار است. عشق به معشوق حقیقی که پایدار است. هر لحظه چشم و جان را تازه و تازهتر میکند مثل غنچه. عشق حقیقی را انتخاب کن، که همیشه باقی است. جان تو را تازه میکند. عشق کسی را انتخاب کن که همهی پیامبران و بزرگان از عشقِ او به والایی و بزرگی یافتند. و مگو که ما را به درگاه حقیقت راه نیست. در نزد کریمان و بخشندگان بزرگ کارها دشوار نیست.
فهرست عشاق نامدار ایران و جهان
نگاره: Elartenovienedemarte.wordpress.com
گردآوری: فرتورچین