داستان کوتاه کار امروز را به فردا مسپار

داستان کوتاه کار امروز را به فردا مسپار

آورده‌اند که در روزگاران قدیم، مرد تنبلی زندگی می‌کرد که در کارهای زندگی خود سستی می‌کرد و همواره کار امروز را به فردا و کار فردا را به پس‌فردا می‌انداخت. تنبلی او تا بدان پایه بود که او حتی کارهای بسیار کوچک را که انجام‌شان نیاز به زحمت زیاد نداشت، پشت گوش می‌انداخت و با خود می گفت: حالا ولش کن. وقت بسیار است و بعدا آن را انجام می‌دهم!  و کارهای کوچک می‌ماند تا با کارهای کوچک دیگر درهم می‌آمیخت و مشکلات بزرگ درست می‌کرد.
از قضای روزگار، در کنار خانه‌ی این مرد، درختچه ای کوچک روییده بود که شاخه‌هایش پر از خارهای تیز و برنده بود. درختچه‌ای بی‌بار و بی‌بو و بی‌خاصیت که فقط خار خود را به دست و پای این و آن فرو می‌کرد. از آن‌جا که این درختچه، سر راه مردم روییده بود و هر روز گروه زیادی از کنار آن رفت و آمد می‌کردند، باعث آزار و اذیت مردم بود. لباس‌های مردم به خارهای تیز این درختچه گیر می‌کرد و پاره می‌شد. رهگذران هر روز به آن مرد تنبل تذکر می‌دادند که این درختچه‌ی بی‌مصرف را از کنار در خانه‌ی خود بردارد. مرد تنبل در پاسخ آن‌ها می‌گفت: چشم. حتما فردا آن را از ریشه درمی‌آورم و دور می‌اندازم. اما فردا می‌رسید و باز درختچه سر جایش بود. مردم دائم به او تذکر می‌دادند و او هم همیشه قول می‌داد که فردا آن را از ریشه درآورد.
روزها و هفته‌ها و ماه‌ها گذشت و درختچه قوی‌تر و پر شاخ و برگ‌تر شد و خارهای بیشتر و محکم‌تری به بار آورد. مرد تنبل قصه‌ی ما هم روز به روز تنبل‌تر می‌شد. درختچه آن‌قدر بزرگ شده بود که بریدن آن و یا از ریشه درآوردنش، نیاز به توان و زحمت بسیار داشت که از مرد تنبل ساخته نبود. بالاخره کار به جایی رسید که مردم به او گفتند: اگر درخت خاردار را هر چه زودتر از سر راه برنداری، از تو شکایت می‌کنیم. عاقبت همین‌طور شد و مردم در نزد حاکم شهر از او شکایت کردند. حاکم دستور داد که مرد را بیاورند.
حاکم به او گفت: ای مرد تنبل که آوازه‌ی تنبلی‌ات در تمام شهر پیچیده است، چرا آن درخت خاردار را از کنار خانه‌ات برنمی‌داری؟ چرا باعث اذیت و آزار مردم می‌شوی؟ مگر نمی‌بینی که هر روز گروهی لباس‌های‌شان پاره و دست و پایشان زخمی می‌شود. چرا به این همه اعتراض مردم توجه نکرده و تاکنون آن را از بین نبرده‌ای؟ مرد تنبل گفت: من که به همه‌ی معترضان گفته‌ام که آن درخت را هر چه زودتر خواهم برید. حاکم گفت: اما مردم مدعی هستند که مدت‌هاست از تو درخواست کرده‌اند و تو همیشه امروز و فردا کرده‌ای.
این زمان آن‌قدر طولانی شده که یک بوته‌ی ضعیف و کوچک، به یک درخت تناور و بزرگ تبدیل شده است. مرد تنبل گفت: چشم! دیگر تکرار نمی‌شود. همین فردا آن را قطع خواهم کرد. حاکم خندید و گفت: ای مرد، دست از تنبلی بردار. چرا فردا؟ همین امروز این کار را انجام بده تا خیال مردم آسوده شود. به تو نصیحت می‌کنم که در تمام کارهای زندگی‌ات دست از امروز و فردا گفتن برداری. از من بشنو و هیچ‌وقت انجام کارها را چه بزرگ و چه کوچک به فردا موکول نکن. پس هم‌اکنون برو و آن درخت خاردار را قطع کن.
چند نفر که برای شکایت از مرد تنبل نزد حاکم آمده بودند، به تنبلی‌ها و امروز و فردا گفتن‌های مرد تنبل می‌خندیدند و او را مسخره می‌کردند. یکی از آن‌ها گفت: این فردی که من می‌شناسم، اصلاح شدنی نیست. او به تنهایی نمی‌تواند این درخت را ببرد. باید دست به دست هم بدهیم و آن درخت را ببریم و ریشه‌اش را بسوزانیم تا خلق خدا آسوده خاطر شوند. مرد تنبل از این حرف بسیار ناراحت شد و گفت: حالا که درباره‌ی من این‌طور فکر می‌کنید، من همین الان می‌روم و به تنهایی آن درخت را قطع می‌کنم.
مرد تنبل این را گفت و به خانه‌ی رفت. تبری برداشت و به جان درخت خاردار افتاد. چند ضربه که به درخت زد، متوجه شد که بریدن آن درخت، کار بسیار دشواری است. تنه‌ی آن انگار از آهن بود و تبر به آن فرو نمی‌رفت. عرق از سر و روی مرد تنبل جاری شد و همچنان ضربه پشت ضربه بر تنه‌ی درخت فرود می‌آورد. بالاخره با تلاش فراوان توانست آن درخت را ببرد. حالا مانده بود ریشه‌ی آن که بسیار دشوارتر از بریدن آن بود. مرد تنبل مشغول کار بود که دید همسایه‌هایش بیل و کلنگ در دست به کمکش آمده‌اند. آن‌ها آمدند و گفتند: تو درخت را بریدی و حسابی خسته شده‌ای. ریشه را ما درمی‌آوریم. همسایه‌ها با کمک هم، ریشه‌ی درخت را درآوردند و سوزاندند و مردم محل از آن پس با خاطری آسوده از آن مسیر می‌گذشتند.

 

همچو آن شخص درشت خوش‌سخن - در میان ره نشاند او خاربن
ره گذریانش ملامت‌گر شدند - پس بگفتندش بکن این را نکند
هر دمی آن خاربن افزون شدی - پای خلق از زخم آن پر خون شدی
جامه‌های خلق بدریدی ز خار - پای درویشان بخستی زار زار
چون به جِد حاکم بدو گفت این بِکن - گفت آری بر کنم روزیش من
مدتی فردا و فردا وعده داد - شد درختِ خارِ او محکم نهاد
گفت روزی حاکمش ای وعده کژ - پیش آ در کار ما واپس مغژ
گفت الایام یا عم بیننا - گفت عجل لا تماطل دیننا
تو که می‌گویی که فردا این بدان - که به هر روزی که می‌آید زمان
آن درخت بَد جوان‌تر می‌شود - وین کننده پیر و مضطر می‌شود
خاربن در قوت و برخاستن - خارکن در پیری و در کاستن
خاربن هر روز و هر دم سبز و تر - خارکن هر روز زار و خشک‌تر
او جوان‌تر می‌شود تو پیرتر - زود باش و روزگار خود مبر
مولانا، مثنوی معنوی، دفتر دوم

 

نگاره: Alexander_safonov (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده