داستان کوتاه مرد وام‌دار و خواجه‌ی بخشنده

داستان کوتاه مرد وام‌دار و خواجه‌ی بخشنده

در روزگارانی نه چندان دور، مردی زندگی می‌کرد که برای امرار معاش و گذران زندگی و خرج خود و زن و فرزندانش بسیار قرض کرده بود و به همین جهت به افراد زیادی بدهکار بود. این مرد به یک نفر بیش از همه بدهکار بود و به او گفته بود که به زودی پولش را پس خواهد داد، ولی از بدی و پریشانی روزگار و بی‌پولی، نتوانست به قولش عمل نماید و به این ترتیب نزد همه بدقول شده بود و دیگر کسی به او چیزی قرض نمی‌داد. به همین خاطر خیلی ناراحت و نگران بود و زندگی برای او بسیار سخت و بد می‌گذشت.
او خیلی فکر کرد تا راه حلی پیدا کند، اما مدت‌ها گذشت و او همچنان درگیر سختی و ناراحتی بود و زن و فرزندانش نیز در سختی و ناراحتی بودند و به مشقت زندگی خود را می‌گذراندند. پس روزها از پی هم می‌گذشت، تا این‌که روزی این مرد از شخصی شنید که در شهر تبریز، خواجه‌ای بسیار بخشنده زندگی می‌کند که به همه کمک می‌کند و تا آن‌جایی که از دستش برآید به دیگران یاری می‌رساند و از هیچ کمکی در حق دیگران دریغ نمی‌کند. پس این مرد بدهکار که بیش از نود هزار دینار بدهی داشت، پیش خود گفت: خوب است به آن‌جا بروم، تا شاید فرجی در کار ما حاصل شود و از این سختی و مشقت خلاصی یابیم.
پس مرد بار سفر بست و از زن و فرزندش خداحافظی نمود و از شهر خودشان به‌طرف شهر تبریز حرکت نمود. او مدت‌ها در راه بود تا بالاخره به شهر تبریز رسید و در آن‌جا سراغ خواجه را گرفت و بعد از پیدا کردن نشانی آن به در خانه‌ی خواجه رفت و از خواجه پرسید. پس گفتند: او روز گذشته عمرش را به شما داد و به‌سوی معبودش شتافت، مرد که با هزاران امید به در خانه‌ی خواجه آمده بود دنیا دور سرش می‌گشت و جهان پیش چشمانش تیره و تار شد، پس بی‌هوش شد و به زمین افتاد. مردی دلش به حال او سوخت و او را به خانه‌ی خود برد و در آن‌جا نگه‌اش داشت تا بالاخره بعد از مدت زمانی به‌هوش آمد و از او پذیرایی کرد.
مرد بدهکار ناامید شده بود و به‌درگاه خدا ناله و التماس کرد و از خدا عذرخواهی کرد که او را فراموش کرده و به سراغ بنده‌ی او آمده، در صورتی که هر چه که بنده‌ی او دارد، از خدا دارد و هیچ چیزش از خودش نیست. مرد بدهکار از خدا خواست تا خودش مشکل او را حل نماید. پس جوانمردی که آن‌جا حضور داشت به او گفت: ای مرد بیا تا من تو را به سر مزار خواجه ببرم تا تو از او بخواهی که کمکت کند، شاید او با آن همه کراماتی که داشت تو را دریابد. پس مرد قبول کرد و به سر قبر خواجه رفتند.
در آن‌جا مرد از خواجه خواست تا کمکش کند و از او بسیار تعریف و تمجید کرد و گفت: ای خواجه، چرا قبل از این‌که من از تو فایده‌ای ببرم از این جهان رفتی، تو که واسطه‌ی خدا و خلق خدا بودی، تو که بین مردم و خدا رابط بودی و بخشنده و کریم بودی، تو که سخاوتمند بودی و همه‌ی این‌ها را از لطف خدا و به‌خاطر نزدیکی با او داشتی و او همه‌ی خوبی‌ها و حسنات را برای تو قرار داده بود. پس تو از خدا بخواه که حاجت مرا برآورده سازد، زیرا تو نزد او منزلت و ارج خاصی داری و هر چه بخواهی، استجابت خواهد نمود.
سپس مرد و آن جوانمرد به خانه بازگشتند و چیزی خوردند و برای خواب آماده شدند، در رختخواب، جوانمرد برای مرد بدهکار حکایت‌هایی تعریف کرد و او را تشویق و امیدوار نمود و بعد از مدتی هر دو به خواب رفتند. پس جوانمرد در خواب خواجه را دید که با او گفتگو می‌کند و می‌گوید: ای جوانمرد! من از گفتگوهای تو و آن مرد وام‌دار باخبرم و می‌دانم که امروز به سر قبر من آمدید و می‌دانم که آن مرد، نود هزار دینار بدهکار است، من دو سال است که این مطلب را می‌دانم و برای همین منظور هم، دو کیسه پر از دینار که هر یک هزار دینار در آنست را در جایی پنهان ساخته‌ام. تو برو به خانه‌ی ما و از فرزندان من که وارثان من هستند بخواه، تا آن دینارها را که دو هزار دینار در دو کیسه است و در بقچه‌ای در فلان جای خانه پنهان است، به تو بدهند و به آن‌ها بگو که این وصیت پدر شماست که در خواب به من سفارش کرده. پس وقتی تو جای و مقدار پول‌ها را به آن‌ها بگویی، آن‌ها از همه چیز آگاه خواهند شد و به تو اعتراضی نخواهند کرد. زیرا من به‌قدر کافی برای آن‌ها ارث و میراث بر جای گذاشته‌ام.
سپس جوانمرد از خواب بیدار شد و آن مرد بدهکار را نیز از خواب بیدار کرد و به او مژده داد که نه تنها قرضت ادا خواهد شد، بلکه پولی فراوان به تو خواهد رسید که می‌توانی با آن سرمایه‌ای فراوان درست کرده و کاسبی خوبی داشته باشی و خرج خود و زن و فرزندانت را تامین کنی. پس به خانه‌ی خواجه رفتند و آن‌چه خواجه گفته بود، عمل کردند و پول‌ها را گرفتند و آن مرد وام‌دار بسیار شاد گشت و به شهر خود بازگشت و قرض‌هایش را کاملا پرداخت کرد و زندگی خوب و شایسته‌ای را برای خود درست کرد و از خداوند بسیار تشکر نمود.

 

برگرفته از کتاب مثنوی معنوی مولوی.
برگرفته از کتاب ۶۲ داستان، به کوشش مهرداد آهو.
نگاره: Spud Creative (zazzle.com)
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۲ مشارکت کننده