شبی سلطان محمود غزنوی تنها و با لباس مبدل در شهر میگشت که به گروهی از دزدان برخورد کرد. دزدان وقتی او را دیدند از او پرسیدند کیستی؟ سلطان محمود گفت: من هم مثل شما هستم و برای دزدی گشت میزنم.
شب چو شه محمود برمیگشت فرد - با گروهی قوم دزدان باز خورد
پس بگفتندش کیی ای بوالوفا - گفت شه من هم یکیام از شما
یکی از دزدان برای امتحان شاه گفت: رفقا بهتر است هر یک از ما هنر خاص خود را عرضه داریم، تا ببینیم هر کی از ما چه هنری دارد و چه کاری بلد است.
یکی گفت: هنر من در گوش است که زبان سگها را میفهمم!
دیگری گفت: هنر من در چشم است و هر کسی را در شب تاریک ببینم، او را در روز نیز خواهم شناخت، گرچه سر و وضع خود را تغییر داده باشد.
سومی گفت: هنر من در بازوی من است و قدرت بازوی من در نقب زدن نظیر ندارد.
چهارمی گفت: هنر من در بینی و بویایی است. من بوی گنج را میفهمم و اگر خاکی را ببویم میفهمم که در آن گنج و معدنی هست یا نیست:
پنجمی گفت: خاصیت و هنر من در پنجه و دستم است و من کمندانداز ماهری هستم و دژهای سر به فلک کشیده را با کمند تسخیر میکنم.
آنگاه نوبت به سلطان محمود رسید. از او پرسیدند: تو بگو ببینیم که چه هنری داری؟
سلطان محمود گفت: هنر من در ریشم است. هرگاه کسی را به تیغ جلاد بسپارند، من میتوانم او را رها و آزاد سازم، کافی است که ریشم را اندکی بجنبانم، در این صورت آن فرد نجات مییابد.
مجرمان را چون به جلادان دهند - چون بجنبد ریش من زیشان رهند
چون بجنبانم به رحمت ریش را - طی کنند آن قتل و آن تشویش را
دزدان وقتی این سخن را شنیدند گفتند: تو سالار، قطب و پیشوای مایی و خیلی به درد ما میخوری، چون که در ایام سختی و گرفتاری میتوانی رهانندهی ما باشی و ما را از بند برهانی، پس تو هم با ما باش.
حالا که دزدان هر یک هنر و خاصیت خویش بیان کرده بودند، نقشه کشیدند تا به خزانهی پادشاه (سلطان محمود غزنوی) دستبرد بزنند. در حرکت به سمت دربار سلطان، سگی پارس کرد. آن که مقصود سگان را درمییافت گفت: رفقا این سگ میگوید که پادشاه همراه شماست. اما دزدان از بس در فکر یافتن سیم و زر بودند وقعی ننهادند و گفتند: الان سلطان محمود غزنوی در کاخ خود در خواب ناز است و همراه ما چه میکند؟
تا به خزانهی سلطان رسیدند، کمندانداز پیش آمد و کمند انداخت و همهی دزدان را از دیوار بلند خزانهی شاه عبور داد. آنکه بوی خاک را میشناخت زمین را بویید و محل سیم و زر و خزانه را ردیابی کرد. نقبزن نیز دست بهکار شد و نقبی به خزانه شاه زد و همگان را به آنجا رساند. خلاصه دزدان هر چه سیم و زر و جواهرات و جامههای فاخر بود از خزانه برداشتند و بردند و در خانههای امن خود پنهان شدند. شاه که نهانگاه آنان را شناسایی کرده بود از آنان جدا شد.
سلطان محمود غزنوی فردا صبح حکایت دزدان را به ماموران و سرهنگان خود در دیوان، بازگفت و سربازان و سرهنگان رفتند و دزدان را دستگیر کردند و دست بسته به کاخ شاه آوردند و مقابل تخت شاه به صف کردند. در این لحظه آنکه گفته بود من هر کسی را شب ببینم، روز او را در هر لباس و قیافهای باز میشناسم، در دم شاه را شناخت و گفت: این همان رفیق شبگرد قرین ما در شب دزدی است که همراه ما بود و همه سِرمان (رازمان) را میشنید.
گفت: شاها! ما همه هر کدام هر هنر و خاصیتی داشتیم انجام دادیم، حالا نوبت توست و وقت آن است که ریش رحمت و عفوت را بجنبانی و ما را از کیفر برهانی. ما گرفتاریم، جان به قربانت بجنبان ریش را.
وقت آن شد ای شه مکتومسیر - کز کرم ریشی بجنبانی به خیر
برگرفته از کتاب مثنوی معنوی مولوی، دفتر ششم.
نگاره: -
گردآوری: فرتورچین