
از تیمسار علیاکبر ضرغام یکی از امرای رضاشاه نقل شده:
یک بار رضاشاه برای بازدید از پادگان در یکی از مناسبتها آمده بود. همینطور که از جلوی افسران رد میشد، جلوی سرهنگی مکث کرد و در گوش او چیزی گفت. سرهنگ بلافاصله خبردار ایستاد و با صدای بلند گفت: بنده قربان!
وقتی مراسم تمام شد، ضرغام سرهنگ را صدا میکنه و میگه شاه در گوش تو چه گفت که فریاد زدی بنده قربان؟!
سرهنگ نمیگه، ولی بالاخره به اصرار و دستور ضرغام تعریف میکنه که: من و فلانی و اعلی حضرت در جوانی با هم دوست و رفیق بودیم. در جوانی، یه شب من و فلانی و اعلی حضرت در بریگاد قزاق نگهبان بودیم و دور آتش نشسته بودیم. نقل از این شد که هر کس آرزویش را بگوید.
فلانی گفت: من می خوام یه گله ۱۰۰۰ تایی گوسفند داشته باشم.
من گفتم: میخوام تمام دهاتمون رو بخرم.
نوبت به اعلی حضرت که رسید، گفت: من میخوام شاه بشم!
من و فلانی بهش خندیدیم و من گفتم: آخه قرمساق، تو را چه به شاه شدن؟!
امروز صبح اعلی حضرت با دیدن من، در گوشم گفت: قرمساق کیه؟
منم گفتم: بنده قربان!
یادمان باشد به آرزوی هیچکس نخندیم.
نگاره: Rhcp2345 (commons.wikimedia.org)
گردآوری: فرتورچین





