۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۲۰

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۲۰

داستانک ۱ - ویرگول

گفته‌اند که وقتی، یکی از افسران جوان گارد نیکلای اول (امپراتور روسیه) به گناهی متهم شد و خشم امپراتور را چنان برانگیخت که فرمان داد تا بی‌درنگ به دوردست‌ترین نقاط سیبری تبعیدش کنند.
یاران او کمر به نجاتش بستند، چنان که شهبانو را برانگیختند تا نامه‌ای به امپراتور نوشت و شفاعت او کرد تا از تبعیدش درگذرد. امپراتور شفاعت شهبانو را نپذیرفت و به دبیر خود گفت تا در گوشه‌ی همان نامه تصمیم قاطع او را به لزوم تبعید افسر گناه‌کار، یادداشت کند:
بخشش لازم نیست، به سیبری تبعید شود.
دبیر (که خود از یاران متهم بود) فرمان امپراتور را، هم بدان‌گونه که از او شنیده بود به گوشه‌ی نامه نوشت. اما حیله‌ای در کار کرد تا افسر نگون‌بخت از خشم امپراتور رهایی یافت.
در فرمان امپراتور، تنها جای ویرگولی را تغییر داده، آن را چنین نوشته بود:
بخشش، لازم نیست به سیبری تبعید شود!
برگرفته از کتاب نام‌ها و نشانه‌ها در دستور زبان فارسی، نوشته‌ی احمد شاملو.

 

داستانک ۲ - اونی که

من از این دنیا فقط اینو دریافتم که:
اونی که بیشتر می‌گفت «نمی‌دونم»، بیشتر می‌دونست.
اونی که «قوی‌تر» بود، کمتر زور می‌گفت.
اونی که راحت‌تر می‌گفت «اشتباه کردم»، اعتماد به‌نفسش بالاتر بود.
اونی که صداش «آروم‌تر» بود، حرفاش بانفوذتر بود.
اونی که خودشو واقعا «دوست» داشت، بقیه رو واقعی‌تر دوست داشت.
اونی که بیشتر «طنز» می‌گفت، به زندگی جدی‌تر نگاه می‌کرد.

 

داستانک ۳ - قضاوت بهلول

به بهلول گفتند: می‌خواهی قاضی شوی؟
گفت: خیر. گفتند: چرا؟
گفت: نمی‌خواهم نادانی بین دو دانا باشم. مال‌برده و مال‌باخته هر دو اصل ماجرا را می‌دانند و من ساده باید حقیقت را حدس بزنم.

 

داستانک ۴ - تاوان درست اندیشیدن

انشایم كه تمام شد، معلم با خط‌كش چوبی‌اش زد پشت دستم و گفت: جمله‌هایت زیباست.
گفتم: اجازه؟ پس چرا می‌زنید؟
نگاهم كرد، پوزخند تلخی زد و گفت: می‌زنم تا همیشه یادت بماند خوب نوشتن و درست فكر كردن در این دنیا تاوان دارد!

 

داستانک ۵ - بادکنک سیاه

در یک شهربازی پسرکی سیاه‌پوست به مرد بادکنک‌فروشی نگاه می‌کرد که از قرار معلوم فروشنده‌ی مهربانی بود. بادکنک‌فروش یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدین وسیله جمعیتی از مشتریان جوان را جذب خود کرد. سپس بادکنک آبی و همین‌طور یک بادکنک زرد و بعد ازآن یک بادکنک سفید را رها کرد. بادکنک‌ها سبک‌بال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند.
پسرک سیاه‌پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود. تا این‌که پس از لحظاتی پرسید: آقا! اگر بادکنک سیاه را رها می‌کردید، بالاتر می‌رفت؟
مرد بادکنک‌فروش لبخندی به روی پسرک زد و با دندان نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود، برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و گفت: آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می‌شود، رنگ آن نیست؛ بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد.
نکته: رنگ‌ها و تفاوت‌ها مهم نیستند. مهم درون آدمه، چیزی که در درون آدم‌هاست تعیین کننده‌ی مرتبه و جایگاه‌شونه و هر چقدر ذهنیات ارزشمندتر باشه، جایگاه والاتر و شایسته‌تری نصیب آدم‌ها می‌شه.

 

داستانک ۶ - دنیای سیاست

از دختر یکی از دوستام پرسیدم که وقتی بزرگ شدی می‌خوای چیکاره بشی؟ گفت که می‌خواد رئیس جمهور بشه!
دوباره پرسیدم که اگه رئیس جمهور بشی، اولین کاری که دوست داری انجام بدی چیه؟ جواب داد: به مردم گرسنه و بی‌خانمان کمک می‌کنه.
بهش گفتم: نمی‌تونی منتظر بمونی که وقتی رئیس جمهور شدی این کار رو انجام بدی، می‌تونی از فردا بیای خونه‌ی من و چمن‌ها رو بزنی، درخت‌ها رو هرس کنی، باغچه رو وجین کنی، حیاط و پارکینگ رو جارو کنی. اون‌وقت من به تو ۵۰ دلار میدم و تو رو می‌برم جاهایی که بچه‌های فقیر هستن و تو می‌تونی این پول رو بدی بهشون تا برای غذا و خونه‌ی جدید خرج کنن.
توی چشمام نگاه کرد و گفت: چرا همون بچه‌های فقیر رو نمی‌بری خونه‌ات تا این کارها رو انجام بدن و همون پول رو به خودشون بدی؟! نگاهی بهش کردم و گفتم: به دنیای سیاست خوش اومدی!

 

داستانک ۷ - جواب‌های تکان دهنده

ابولحسن خرقانی می‌گوید: جواب دو نفر مرا سخت تکان داد. اول، مرد فاسدی از کنارم گذشت و من گوشه‌ی لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت: ای شیخ، خدا می‌داند که فردا حال ما چه خواهد شد. دوم، مستی دیدم که افتان و خیزان در جاده‌اى گل آلود می‌رفت. به او گفتم: قدم ثابت بردار تا نلغزی. گفت: من بلغزم باکی نیست، به‌هوش باش تو نلغزی شیخ، که جماعتی از پی تو خواهند لغزید.

 

داستانک ۸ - روش رعیت‌داری

خان و مالک ده بالا و خان ده پایین سالی چند بار در کنار چشمه‌ای که در بین این دو ده قرار داشت، یکدیگر را ملاقات می‌کردند. در حال تفریح و خوش‌گذرانی، گپ و گفتگو هم برقرار بود. در یکی از این دفعات خان ده پایین از خان ده بالا پرسید: علت این‌که تو در بین رعیت محبوبی و من منفور هستم، چیست؟
خان ده بالا پاسخ داد: من هم آن اوایل مثل تو در بین رعیت منفور بودم. شلاق به‌دست می‌گرفتم و برای زهر چشم گرفتن، به بهانه‌های مختلف آن‌ها را شلاق می‌زدم. تا این‌که روزی تصمیم گرفتم به روش دیگری رعیت را اداره کنم. یک مباشر گرفتم و چند نفر کمک مباشر. به‌دست هر یکی از آن‌ها شلاقی دادم. رعیت حالا همانند گذشته شلاق می‌خورد، بیشتر هم می‌خورد. اما نفرین و نفرت‌ها نثار مباشر و همکارانش می‌شود. گاهی هم رعیت برای تظلم‌خواهی به من مراجعه می‌کنند. من هم یکی از کمک مباشرها را به شلاق می‌بندم. گاهی هم یکی از آن‌ها را به اتهام دزدی از کار برکنار می‌کنم. رعیت هم، به‌جز تعداد اندکی که از اصل موضوع باخبرند، بقیه دوست‌دار و مدافع جان بر کف من هستند. آن‌هایی هم که مخالف من هستند، از ترس بقیه جرئت اظهار وجود ندارند.

 

داستانک ۹ - فراموشی پیرمرد

دو تا پیرمرد با هم قدم می‌زدن و بیست قدم جلوتر همسرهاشون کنار هم به آرومی در حال قدم زدن بودن.
پیرمرد اول: «من و زنم دیروز به یه رستوران رفتیم که هم خیلی شیک و تر تمیز و با کلاس بود، هم کیفیت غذاش خیلی خوب بود و هم قیمت غذاش مناسب بود.»
پیرمرد دوم: «اِ... چه جالب. پس لازم شد ما هم یه شب بریم اون‌جا... اسم رستوران چی بود؟»
پیرمرد اول کلی فکر کرد و به خودش فشار آورد، اما چیزی یادش نیومد. بعد پرسید: «ببین، یه حشره‌ای هست، پرهای بزرگ و خوشگلی داره، خشکش می‌کنن تو خونه به‌عنوان تابلو نگه می‌دارن، اسمش چیه؟»
پیرمرد دوم: «پروانه؟»
پیرمرد اول: «آره» بعد با فریاد رو به پیرزن‌ها: «پروانه، پروانه، اون رستورانی که دیروز رفتیم اسمش چی بود؟!»

 

داستانک ۱۰ - شک به همسایه

در فولکلور آلمان، قصه‌ای هست که این‌چنین بیان می‌شود: مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه‌اش آن را دزدیده باشد، برای همین، تمام روز او را زیر نظر گرفت. متوجه شد که همسایه‌اش در دزدی مهارت دارد، مثل یک دزد راه می‌رود، مثل دزدی که می‌خواهد چیزی را پنهان کند، پچ‌پچ می‌کند، آن‌قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد، لباسش را عوض کند، نزد قاضی برود و شکایت کند. اما همین که وارد خانه شد، تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جابه‌جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه‌اش را زیر نظر گرفت و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می‌رود، حرف می‌زند و رفتار می‌کند.
پائولو کوئیلو

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده