قاضی از زوج سالخورده پرسید: بعد از این همه سال زندگی، چرا حالا میخواهید از هم جدا شوید؟ زن سالخورده پاسخ داد: جناب قاضی، تا یک ماه پیش اصلا به چنین چیزی فکر نمیکردم.
سید محمد حسین بهجت تبریزی متخلص به «شهریار» میگوید: وقتی در کشاکش میدان عشق مغلوب شدم و اطرافیان نامرد معشوقهام به نامرادیام کشاندند و حسن و جوانی و...
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همهی ساکنین جزیره قایقهایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق میخواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.
به چروک صورتش چین انداخت و گفت: به حرف بقیه گوش نده بچه جون. اگه واقعا دلت باهاشه، کار خودت رو بکن و پاش بمون. منم تو چهارده سالگی دلم با پسر سبزیفروش محل بود.
در سال ۲۵۰ پیش از میلاد در چین باستان شاهزادهی منطقهی تینگزدا آمادهی تاجگذاری میشد. اما بنا به قانون باید اول ازدواج میکرد. از آنجا که همسر او ملکهی آینده میشد، باید دختری را پیدا میکرد...
یک دلار و هشتاد و هفت سنت؛ همهاش همین بود، و شصت سنت آن هم سکههای یک سنتی بود، سکههایی که طی مدت درازی - یک سنت و دو سنت - در نتیجهی چانه زدن با بقال و سبزیفروش و قصاب گرد هم آمده بود.
در مملکت هند تاجری بود که او را خواجه خداداد نام بود و او را دولت (دارایی) فراوان بود و زن نداشت. هر چه او را تکلیف زن مینمودند، قبول نمیکرد. روزی پیرزالی نزد او آمد و گفت: ای خواجه چرا تو زن نمیگیری؟
در روزگاران گذشته، حاکم یکی از شهرها دختر زیبایی داشت که از همهی دختران شهر زیباتر بود و بیشتر جوانان شهر خواستار و عاشق او بودند. در مثل عاشق به کسی گفته میشود که چیزی را و یا کسی را...
پرسیدم: چند تا مرا دوست نداری؟ روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید. گفت: چه سوال سختی. گفتم: به هر حال سوال مهمیه برام. نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما. داشتیم صبحانه میخوردیم.
از همان روز اول قرار گذاشتیم که اگر رابطهیمان خوب پیش نرفت، برگردیم همینجا. بنشینیم زیر همین آلاچیق. توی چشمهای هم نگاه کنیم و از لحظههای خوبمان بگوییم. بعد برای آخرین بار...