داستان کوتاه گلدان گل مینا

داستان کوتاه گلدان گل مینا

قاضی از زوج سالخورده پرسید: «بعد از این همه سال زندگی، چرا حالا می‌خواهید از هم جدا شوید؟»
زن سالخورده پاسخ داد: «جناب قاضی، تا یک ماه پیش اصلا به چنین چیزی فکر نمی‌کردم. شوهرم برایم یک گلدان گل مینای زینتی هدیه آورد. من هم گل‌ها را خیلی دوست داشتم، اما این گل نیاز زیادی به آب داشت. شوهرم گفت اگر در فواصل منظم به آن آب ندهم، می‌میرد. من بیماری استخوانی دارم. شب‌ها با درد از خواب بیدار می‌شدم تا گل را آب دهم. اما شوهرم حتی یک بار هم شب بیدار نشد که این کار را به‌جای من انجام دهد. همان‌جا فهمیدم با انسانی زندگی می‌کنم که درک ندارد...»
قاضی سرش را پایین انداخت. بعد از چند لحظه از مرد پرسید: «آقا شما چیزی برای گفتن دارید؟»
پیرمرد گفت: «هر چه همسرم گفت درست است... فقط یک چیز را نمی‌دانست. گل مینای زینتی اگر زیاد آب داده شود، می‌میرد. پزشک گفته بود برای بهبود استخوان‌هایش باید حرکت کند. اما او هیچ‌وقت ورزش نمی‌کرد. من این دروغ را گفتم تا برای حفظ جان گل، شب‌ها بیدار شود، حرکت کند. هر شبی که بیدار می‌شد، من هم بیدار بودم. وقتی دوباره می‌خوابید، من آب گلدان را خالی می‌کردم، خاکش را خشک می‌کردم... و بعد، در سکوت کنارش دراز می‌کشیدم، نگاهش می‌کردم، کسی که از جانم بیشتر دوستش دارم، کسی که این زندگی را برایم زیبا کرد...»

 

سکوت، اتاق را پر کرد...

 

نگاره: Tavagizova (freepik.com)
گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده