داستان کوتاه استاد شهریار و سرودن غزل گوهرفروش

داستان کوتاه استاد شهریار و سرودن غزل گوهرفروش

سید محمد حسین بهجت تبریزی متخلص به «شهریار» می‌گوید: وقتی در کشاکش میدان عشق مغلوب شدم و اطرافیان نامرد معشوقه‌ام به نامرادی‌ام کشاندند و حسن و جوانی و آزادگی و عشق و هنرم همه در برابر قدرت اهریمنی زر و سیم تسلیم شدند در خویشتن شکستم، گویی که لاشه‌ی خشکیده‌ام را بر شانه‌های منجمدم انداخته و به هر سو می‌کشاندم. بهارم در لگدکوب خزان، تاراج توفان ناکامی شده بود و نیشخند دشمنانم، چونان خنجر زهرآلود دلم را پاره پاره می‌کرد. از خویشتن بریدم و به اعتیاد روی آوردم؛ روزگار طاقت‌سوزی داشتم، آواره‌ی شهرها شده بودم، از ادامه‌ی تحصیل در دانشکده‌ی طب وامانده بودم و از عشق شورآفرینم هیچ خبری نداشتم. ازدواج کرده بود نمی‌دانستم خوشبخت است یا نه؟
تقریبا سه سال پس از این شکست سنگین به تهران سفر کرده بودم، روز سیزده بدر با دوستان تصمیم گرفتیم که برای گردش به باغی واقع در کرج برویم تا انبساط خاطری شود. در حلقه‌ی دوستان بودم، اما اضطرابی جانکاه مرا می‌فرسود، تشویشی بنیان‌کن به سینه‌ام چنگ انداخته و قلبم را می‌فشرد، از یاران فاصله گرفتم، رفتم در کنج خلوتی زیر درختی، تنها نشستم و به یاد گذشته‌های شورآفرین اشک ریختم، پر از اشتیاق سرودن بودم، ناگهان توپی پلاستیکی صورتی رنگ به پهلویم خورد و رشته‌ی افکارم را پاره کرد؛ دخترکی بسیار زیبا و شیرین با لباس‌های رنگین در برابرم ایستاده بود و با تردید به من و توپ می‌نگریست، نمی‌توانست جلو بیاید و توپش را بردارد. شاید از ظاهر ژولیده‌ام می‌ترسید؛ توپ را برداشتم و با مهربانی صدایش کردم، لبخند شیرینی زد، جلو آمد تا توپ را بگیرد، از معصومیت و زیبایی خاص دخترک، دلم به‌طرز عجیبی لرزیدن گرفت. دستی به موهایش کشیدم، توپ را از من گرفت و به‌سرعت فرار کرد. با نگاه تعقیبش کردم تا به نزدیک پدر و مادرش رسید و خود را سراسیمه در آغوش مادر انداخت.
وای... ناگهان سرم گیج رفت، احساس کردم بین زمین و آسمان دیگر فاصله‌ای نیست...
او بود... عشق از دسته رفته‌ی من... همراه با شوهر و فرزندش...!
آری... او بود، کسی که سنگ عشق در برکه‌ی احساسم افکند و امواج حسرت‌آلود ناکامی‌اش، مرزهای شکیبایی‌ام را ویران ساخت و این غزل را در آن روز در باغ کرج سرودم:

 

غزل شماره‌ی ۸۳ - گوهرفروش
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم - تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگرگوشه هم از شیر بریدی و هنوز - من بیچاره همان عاشق خونین‌جگرم
خون دل می‌خورم و چشم نظر بازم جام - جرمم این است که صاحب‌دل و صاحب‌نظرم
من که با عشق نراندم به جوانی هوسی - هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود را به زر و سیم فروخت - پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حُسن و جوانی و هنر - عجبا هیچ نیرزید که بی‌سیم و زرم
هنرم کاش گره‌بند زر و سیمم بود - که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در آیند از شهر - من خود آن سیزدهم کز همه عالم به دَرَم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم - گاهی از کوچه معشوقه خود می‌گذرم
تو از آنِ دگری رو که مرا یادِ تو بس - خود تو دانی که من از کانِ جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر - شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت - شهریارا چه کنم؟ لعلم و والا گهرم

 

برگرفته از مجله کیهان فرهنگی، شماره ۲۱۵، اسدی، حسن.
برگرفته از کتاب گزیده‌ی غزلیات شهریار
نگاره: commons.wikimedia.org
گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده