داستان کوتاه پلیس و سرود کلیسا یا سوآپی‌ و پاسبان‌ها

داستان کوتاه پلیس و سرود کلیسا یا سوآپی‌ و پاسبان‌ها
سوآپی روی نیمکتش در پارک میدان مدیسون با ناراحتی تکانی خورد. وقتی شب‌ها صدای غازهای مهاجر به گوش می‌رسید و وقتی زنانی که پالتوپوست نداشتند، نسبت به شوهران‌شان مهربان می‌شدند و...
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه ارمغان موبد

داستان کوتاه ارمغان موبد
یک دلار و هشتاد و هفت سنت؛ همه‌اش همین بود، و شصت سنت آن هم سکه‌های یک سنتی بود، سکه‌هایی که طی مدت درازی - یک سنت و دو سنت - در نتیجه‌ی چانه زدن با بقال و سبزی‌فروش و قصاب گرد هم آمده بود.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه آخرین برگ

داستان کوتاه آخرین برگ
در غرب میدان «واشینگتن اسکویر» در نیویورک، محله‌یی هست که کوچه‌های باریک و پیچاپیچ آن به‌طرز عجیبی همدیگر را قطع می‌کنند و هر تازه‌واردی را گیج و سرگردان می‌سازد.
دنباله‌ی نوشته

داستان کوتاه پس از بیست سال

داستان کوتاه پس از بیست سال
گام‌های سنگین و آهسته‌ی پاسبان در خیابان، شب طنین‌انداز بود. اگرچه هنوز خیلی دیر هنگام نبود و تا انتهای شب ده دقیقه‌ای باقی بود، اما تقریبا احدی در خیابان دیده نمی‌شد. بادی آواره و سرد...
دنباله‌ی نوشته