در غرب میدان «واشینگتن اسکویر» در نیویورک، محلهیی هست که کوچههای باریک و پیچاپیچ آن بهطرز عجیبی همدیگر را قطع میکنند و هر تازهواردی را گیج و سرگردان میسازد. این ناحیه که مردم اسمش را «نقاط مسکونی» گذاشتهاند، کوچههایش بهقدری انحنا و چپ و راست دارد که ممکن نیست هر تازهواردی برای پیدا کردن راه خروج خود ساعتها سرگردان نشود. بعضی از کوچهها پس از مسافتی از نو خود را قطع میکنند و همین حالت عجیب و غریب و غیرعادی است که به نقاشان و تابلوسازان فرصت خوبی میدهد که صحنههای جالبی برای نقاشی پیدا کنند. شاید به همین دلیل بود که در این منطقهی دورافتاده و قدیمی گرینویچ عدهیی از مردم صاحب هنر و تهیدست، در پی یافتن اتاقهای اجارهیی یا طبقههای زیرشیروانی و یا حتی دهلیزهای محقری برای زندگی برآمدند. به ترتیب، بخش گرینویچ رفته رفته محل اجتماع نقاشان آواره و فقرزده و مامن هنرمندان محروم و کام نادیده گردید.
در یکی از ساختمانهای آجری سه طبقهی این برزن، سو و جوسنی با هم زندگی میکردند و کارگاه نقاشی خود را ترتیب داده بودند. همسایگان و آشنایان همه جوسنی را بهنام جوآنا میشناختند. یکی اهل استان مین و دیگری اهل کالیفرنیا بود. این دو دختر جوان به حسب تصادف در یکی از رستورانهای خیابان هشتم نیویورک به هم برخورد کرده بودند و در همان دیدار اول، به علت همسلیقگی و همآهنگی فکر، شالودهی دوستی عمیق و پایداری را ریخته بودند. آغاز این دوستی به موسم بهار پدید آمد، ولی در زمستان همان سال میهمان ناخواندهیی پا به محلهی گرینویچ گذاشت که پزشکان او را ذاتالریه میخواندند. این آشنای بیرحم درست مثل طوفان مدهشی بر سر اهالی این بخش فرو آمد و بهدنبال آن، مصائب بیشمار و ناکامیهای فراوان شروع شد. در قسمت شرق «واشینگتن اسکویر» شقاوت و سفاکی این دشمن قهار به مراتب بیشتر از قسمت غرب بود؛ در آنجا روزی نمیگذشت که دهها تن قربانی سیهروز، به دامان خاک سرد و تیره سپرده نمیشدند، در حالی که در بخش گرینویچ این دشمن بیدادگر نتوانسته بود آنقدرها جور و ستم خود را بر سر اهالی ببارد. شاید همین کوچههای درهم و تاریک و معابر پیچاپیچ و صعبالعبور بود که عرصهی تاخت و تاز را بر او بسته بود.
دشمن تازهوارد، بدبختانه کمترین بهرهیی از جوانمردی و انسانیت نداشت. با پنجههای سفاک و خونآشامش بر قامت ظریف و زیبای جوآنا تاخت و سرانجام او را به بستر رنجوری و بیماری انداخت. قریب یک هفته بود که زار و ناتوان در تختخواب فرسوده و آهنین خود افتاده بود. در تب شدیدی میسوخت و در همان حال از پنجرهی اتاق بهطرف حیاط مجاور مینگریست. سو آنچه توانست برای نجات تنها دوست خود کوشید؛ چه شبهای سرد و طولانی که تا سپیدهی بامدادی در کنار بسترش بیدار نشست و مثل مادری از او نگاهداری کرد. گرچه در این اواخر بیمار کمی بهبود حاصل کرده بود و دیگر از آن تبهای شدید و طولانی خبری نبود. ولی خطر هنوز وجود داشت. یک نوع ضعف و سستی، یک جور ناراحتی مداوم که آمیخته با اختلال حواس بود، او را در بر گرفته بود. ساعتهای متوالی به یک نقطهی مبهم وقتی مینگریست و در یک سکوت مطلق فرو میرفت.
سرانجام وقتی دکتر برای آخرین بار پس از یک معاینهی دقیق از اتاق او خارج شد، سو را به کنار کشید و گفت: «متاسفانه بیمار حالش خوب نیست. من بیش از ده درصد امید به زندگی او ندارم. وضع او طوریست که باید بگویم اختیار زنده بودن بهدست خود اوست. اگر خودش مایل باشد میتواند زنده بماند» سو که از شنیدن این ماجرا به حیرت فرورفته بود گفت: «مقصود شما را نمی فهمم.» طبیب مهربان در حالی که سعی میکرد مقصود خود را واضح بیان کند، گفت: «بعضی امراض هستند که پس از رفع شدن، عکسالعملی در مریض میگذراند، یعنی آنها را دچار اختلال روحی میکنند. بیمار شما دچار یک نوع از این امراض روحی شده؛ نور امید در دل او مرده؛ او نمیخواهد زنده باشد و معتقد است که همین امروز و فردا خواهد مرد. ممکن است به من بگویید که آیا دوست شما در این اواخر آرزویی در دل داشته که برآورده نشده؟»
سو بازهم به فکر فرو رفت: «تصور نمیکنم، او همیشه خندان و گشادهرو بود. در این اواخر فقط یک آرزو داشت و آن هم کشیدن تصویری از خلیج ناپل بود.» «نه، مقصود مرا درست نفهمیدید. مقصودم از آرزو این است که آیا مردی در این اواخر در سرنوشت او شرکت داشته؟ عشقی که در این عشق شکست خورده؟»
«هرگز، راست است که جوآنا زیباست و همه او را دوست دارند، ولی مطمئنم که او هرگز نسبت به مردی احساس عشق نکرده؛ زیرا اگر چنین عشقی وجود داشت من می فهمیدم.»
«در این صورت این ناامیدی و یاس به علت زیاد و دوام دوران بیماریست. البته تا آنجا که علم پزشکی قادر باشد من برای نجات او خواهم کوشید، ولی معمولا وقتی بیمار موضوع مرگ را به میان میکشد و از گورستان و قبر و تشیع جنازه حرف میزند، امید طبیب هم کم میشود... به هر صورت دستور من این است که شما بایستی کاری کنید که او را نسبت به زندگی علاقهمند سازید. از عشق جوانی و لباس و نقاشی حرف بزنید. سعی کنید که نور امید به دلش راه پیدا کند. اگر یک روز به من گفتید که او مثلا از لباس تازه یا ادامهی کار نقاشی حرف زده، آن وقت من به شما خواهم گفت که خطر تقریبا رفع شده است.»
چند دقیقه پس از رفتن طبیب، سو داخل اتاق بیمار شد. جوآنا همانطور که روی بستر خوابیده بود، از گوشهی پنجره فضای حیاط را مینگریست. باز هم مثل یک نقطهی مزموز و اسرارآمیز. سو ملتفت بیداری او نشد. لحظهیی به چهرهی مات و رنگ پریدهی دوست خود نگاه کرد و بعد برای اینکه او را بیدار نکند به آرامی بهطرف تابلوی نیمهتمام خود که بر روی چهارچوب قرار داشت رفت. آن روز قرار بود از روی یکی از داستانهای جدید که در دست طبع بود، تصویری خیالی تهیه کند و برای مدیر یکی از مجلات بفرستد. هنوز کار خود را شروع نکرده بود که صدایی شنید. مثل این که جوآنا به آهستگی حرف میزد. کمی بیشتر دقت کرد. دخترک آهسته آهسته اعدادی را میشمرد: «پانزده ... چهارده.. سیزده...»
به طرف او نگاه کرد. جوآنا همچنان از پنجرهی اتاق به نقطهی مجهولی مینگریست. بهدنبال او به فضای خارج نظری انداخت. هیچ چیز نبود. هیچ صدایی شنیده نمیشد جز وزش نسیم سرد و سرما آور زمستان. باز هم صدای جوآنا به گوش او خورد: «دوازده... یازده.. ده...» دلش طاقت نیاورد. در حالی که بیشتر میکوشید تا علت شمردن او را بیابد پرسید: «عزیزم! چه چیزی را می شماری؟» جوآنا همانطور که از گوشهی پنجره فضای بیرون را مینگریست، آهسته گفت: «نگاه کن، مگر آن پیچک را نمیبینی؟ الآن ده برگ بیشتر روی آن نمانده. چند روز پیش صدها برگ داشت. آنقدر برگ داشت که شمردنش برایم خیلی مشکل بود، اما حالا ببین ده برگ بیشتر روی آن نمانده.»
سو یک بار دیگر به بیرون نگاه کرد. چشمش مستقیما متوجه دیوار مقابل حیاط شد. آنجا روی دیوار سفید آجری، یک بوتهی پیچک به چشم میخورد که با قامت عریان و بیبرگ خود که در برابر نسیم میلرزید. این همان بوتهیی بود که در بهار و تابستان دیوار را غرق در برگ ساخته بود. پرسید: «بسیار خوب، فرض کنیم ده برگ بیشتر بر روی آن نیست؟»
«نه، حالا هشت برگ شده. ببین به چه سرعتی میریزند. وقتی آخرین برگ افتاد، من هم به آسودگی میمیرم. این برگها نزدیک شدن مرگ مرا خبر میدهند. ببین، همینطور که این شاخهها به عریانی نزدیک میشوند. پایان عمر من هم نزدیک میشود. دکتر این حرفها را به تو نگفت؟»
سو در حالی که پردهیی از اندوه چهرهاش را میپوشانید، گفت: «این مهملات چیست که میگویی؟ ریختن برگ چه ربطی با زندگی تو دارد؟ مگر یادت رفته که تو این پیچک را چقدر دوست داشتی؟ این خیالات بیربط را از خودت دور کن. دکتر الساعه گفت: که خطر از هر حیث رفع شده و تو حتما خوب خواهی شد. چرا بیجهت با تصورات بیهوده خود را ناراحت میکنی؟ بگیر بخواب، چند روز دیگر استراحت کن و بعد بلند شو کارت را از نو شروع کن. من هم کار دارم. اگر این حرف را بزنی نمیتوانم به راحتی نقاشی کنم. میبینی که ذخیرهی پولی ما تمام شده. اگر این عکس امروز تمام شده بود میتوانستم کمی شراب و غذا بخرم. مخصوصا برای تو که خیلی احتیاج داری.»
جوآنا در حالی که همچنان نگاهش بهسوی بوتهی عریان بود، گفت: «نه، دیگر بیش از این بهخاطر من زحمت نکش. دیگر وقتی نمانده که تو برای من رنج بکشی. ببین سه برگ بیشتر روی آن نیست. این سه برگ هم حتما تا قبل از تاریک شدن هوا خواهد افتاد.» سو بهجانب بستر او خم شد: «عزیز دلم، قول بده تا وقتی من نقاشی خود را تمام نکردهام، چشمت را باز نکنی. بهخاطر من، بهخاطر دوستی من، چشمانت را ببند و بخواب. من چراغها را روشن میکنم، برای این که مجبورم هر طور هست این تابلو را تا فردا صبح تمام کنم.»
«ببینم. ممکن نیست یک امشب در اتاق دیگری نقاشی کنی؟»
«نه، من دلم میخواهد پیش تو باشم. گذشته از آن نمیخواهم تو به بیرون نگاه کنی.»
جوآنا در حالی که سر را به آرامی برمیگردانید، چشمان بینورش را بست. در این حالت مانند مجسمهی مرمرینی بود. گفت: «بسیار خوب، من چشمانم را میبندم اما تو هم به من قول بده که وقتی کارت تمام شد چراغ را خاموش کنی تا من بیرون را ببینم. من دلم میخواهد بفهمم چه وقت این برگ آخر به زمین میافتد. از بس انتظار کشیدم خسته شدم. میل دارم افتادن آخرین برگ را تماشا کنم و آن وقت به راحتی بمیرم.»
«خوب، دیگر بخواب، من میروم برمان را صدا میکنم تا اینجا بیاید و مدل من شود. میدانی که من تصویر پیرمردی را میکشم که در معدنی کار میکند. هیچ حرکت نکن. رفتن و آمدن من یک دقیقه بیشتر طول نمیکشد.»
برمان در طبقهی پایین زندگی میکرد. مردی بود که حدود شصت سال، روحی پاک و دلی لبریز از محبت داشت. شغلش نقاشی بود، ولی هیچگاه در این راه توفیقی حاصل نکرده بود. چهل سال متوالی تصمیم داشت اثری بکشد؛ یک اثر بدیع و یک شاهکار جاویدان، ولی هرگز این شاهکار را شروع نکرده بود. او به همه میگفت که روزی این اثر بینظیر را خواهد کشید؛ اثری که در عالم مانند و تالی نداشته باشد، ولی تا آن روز کسی را ندیده بود. زندگیاش از راه ترسیم آگهی و بعضی نقشههای کوچک تامین میشد. گاهی هم به واسطهی ریش بلند و مجعدی که داشت مدل نقاشان تازهکار میشد و در مقابل مزد ناچیزی میگرفت.
سو داخل اتاقش شد که شباهت زیادی به سردابههای نیمهتاریک داشت. برمان مثل معمول چپق خود را به دهان داشت و در مقابل چهارچوب نقاشی نشسته بود. قاب سپیدی که قرار بود شاهکار خود را روی آن بکشد، برابرش گذارده و مثل معمول متحیر بود چگونه اثر خود را شروع کند. بیست و پنج سال بود که عمل تکرار میشد ولی در طول این مدت هیچگاه قلمموی او با پارچه تماس نیافته بود. پیرمرد از ورود سو چندان تعجبی نکرد. نخستین پرسش او این بود که حال جوآنا چطور است؟ سو برای او شرح داد که چگونه دوستش پس از طی آن روزهای بحرانی، دچار خیالات واهی شده و چطور به او تلقین گردیده که وقتی آخرین برگ پیچک به زمین افتد او نیز خواهد مرد.
پیرمرد سادهدل ناگهان از شدت حیرت و ناراحتی از جای جست: «چیز غریبیست! آدم باید چقدر احمق باشد که فکر کند عمرش به یک برگ درخت آویزان است. شما چرا گذاشتید که این دختر بیچاره دچار این خیالات واهی شود؟ نه من دیگر به هیچ وجه حاضر نخواهم شد که با این وصف در اتاق شما پا بگذارم؛ چقدر دل آدم میسوزد، دخترک بیچاره و معصوم!» سو حرفش را برید: «گوش کن، جوآنا پس از این روزهای بحرانی، خیلی ضعیف و رنجور شده، تبهای متوالی و شدید فکر او را هم بیمار ساخته. این فکر غلط به مغزش فرو رفته که دیگر خوب نخواهد شد. من میخواستم زودتر تصویری را که در دست دارم بکشم تا پول برای خرید دوا و غذا تهیه کنم. حالا که تو هم نمیآیی فکر دیگری خواهم کرد.»
تبسمی خفیف بر چهرهی پرچین برمان نقش بست: «راستی که شما هم زناید! آخر چطور در یک چنین موقعی که جوآنای عزیزم این قدر مریض است ممکن است نیایم؟ خدا کند حالش خوب شود، آنقدر من به یاد او، آن شاهکار بزرگ خود را خواهم کشید، شاهکاری که همیشه در جهان پایدار بماند.»
هر دو جانب پلهها رفتند و پس از یک دقیقه وارد خوابگاه جوآنا شدند. او چشمان خود را بسته و به خواب رفته بود. سو به آرامی پردهی پنجره را که مشرق به بستر او بود کشید و برمان را به اتاق دیگر راهنمایی کرد. هر دو همین که داخل اتاق شدند، بهطرف پنجره رفتند. بیرون تاریکی محض حکمفرما بود و در عین حال برف به آهستگی میبارید. پیرمرد آهی کشید و روی صندلی نشست. سپس سو وسایل کار خود را آورد و مشغول نقاشی شد. این وضع یک ساعت بیشتر طول نکشید، آن وقت برمان به مسکن خود بازگشت.
نخستین طلیعهی بامدادی بهصورت نور حفیفی از خلال پردههای ضخیم پنجرههای اتاق به درون تراوید و بدین ترتیب پایان آن شامگاه تلخ و محنتآلود را اعلام کرد. تازه یک ساعت بود که سو خسته و رنجور به خواب رفته بود. تمام شب را در کنار بیمار محتضر به صبح آورد. جوآنا حتی آخرین سخنان خود را هم به او گفته بود: «لباسهای مرا خودت بردار. و جسد مرا در گورستان بسپار.»
سو هر چه گفت تاثیر نبخشید. آنچه منطق ،آنچه پند و اندرز از کودکی به خاطر سپرده بود، یکایک آن را به دوست ناکام خود بازگفت، ولی نتیجه نبخشید. جوآنا مدام یک جمله را تکرار میکرد: «یقین دارم آخرین برگ افتاده. فقط میخواهم آن را با چشم خود ببینم و آن وقت به آسودگی بمیرم.» سرانجام دختر بیمار به خواب رفت. به خواب رفت تا در اولین لحظهی صبح قامت عریان شاخهی پیچک را ببیند. وقتی او خوابید سو هم زار و ناتوان به روی بستر خود افتاد.
«سو برخیز صبح شده. برخیز و آن پرده را کنار بزن!» سو چشم باز کرد. هنوز فضای داخل اتاق تاریک بود. در یک لحظه خاطرهی دردناک بوتهی پیچک به یادش آمد: «آخرین برگ!» باز هم صدای ضعیف جوآنا بلند شد: مرا ببخش که تو را بیدار کردم. برای خاطر من بلند شو و آن پرده را کنار بزن.»
چاره چه بود؟ سو با گامهای مرتعش بهطرف پنجره رفت. دستش میلرزید و قلبش میزد. آهسته پرده را به یک سو کشید: خدایا! آخرین برگ... آخرین برگ هنوز نیفتاده بود. جوآنا نگاه کرد. با چشمان گشوده باز هم خیره شد. بلی، آخرین برگ هنوز در شاخهی پیچک نمایان بود. با وجود ریزش برف، علی رغم وزش آن بادهای سهمگین، هنوز آخرین برگ بر بدنهی آن دیوار آجری جلوه گری میکرد. یک تبسم خفیف بر لبان رنگ پریدهی جوآنا ظاهر شد: «چطور شد که آخرین برگ نیفتاد؟ من خودم صدای باد را تمام شب میشنیدم. من یقین داشتم که این برگ افتاده»
سو در حالی که دو قطرهی اشک بر رخسارش میچکید: سر را به جانب جوآنا خم کرد: «عزیز دلم، آخر کمی هم به حال من فکر کن، اگر تو به فکر خودت نیستی، اگر به زندگی خود علاقه نداری، لااقل به حال بیکسی و تنهایی من رحم کن.» اما جوآنا پاسخی نداد. او دیگر به هیچ چیز فکر نمیکرد. این قاعده طبیعی است. در آن لحظه که روح از بدن مفارقت میکند و به جهان مرموز و پر از اسرار دیگری میشتابد، بیمار دیگر به فکر کسی نیست. رشتههای اوهام و خرافات طوری اعصاب و افکار جوآنا را در هم پیچیده بود که به هیچ وجه نمیتوانست عواطف دیگران را درک کند.
آسمان خشمگین باز جنون خود را از سر گرفت. بادهای سرد قطبی از نو به وزش درآمد و متعاقب آن برف مجددا شروع به باریدن کرد؛ ولی به رغم این طوفانها، آخرین برگ پیچک، ثابت و پابرجا از گوشهی قامت عریان بوته دور نشد. آن روز و آن شب هم برف ادامه یافت. جوآنا هر چه نگاه کرد، هر چه انتظار کشید تا رهایی آخرین برگ را مشاهده کند تا آن لحظه که هوا رو به تاریکی میرفت، برگ لجوجانه بدنهی دیوار را ترک نکرده بود.
ناچار باز هم به امید فردا دقیقه شماری کرد. این بار اطمینان داشت که ساقهی برگ هر چه نیرومند و سرسخت و مقاوم باشد، ولی وقتی در نخستین لحظهی طلوع فجر از پنجره به فضای نیم روشن حیاط نظر انداخت، باز هم برگ را در همان جا، در کنار شاخه ثابت دید. چند لحظه به فکر فرو رفت، سپس سو را صدا زد: «سو، این برگ باز هم نیفتاد. چرا؟ شاید خدا نمیخواهد که من به این زودی بمیرم؟ راستی من چه دختر بدی بودم؟ این گناه نیست که آدم در مرگ خود اینقدر اصرار داشته باشد؟ برخیز و کمی شیر به من بده. مثل این است که خیلی گرسنهام.»
لبخندی خفیف چهرهی زرد سو را در برگرفت. گفت: «خدا را شکر امروز حالت کاملا بهتر است. من به تو نگفتم که به زودی خوب خواهی شد؟ راستی چه وقت میل داری تصویر خلیج ناپل را بکشی؟» جوآنا در حالی که خطوط وجد پیشانیاش را روشن میکرد. پاسخ داد: «آن وقت که بتوانم راه بروم.»
آن روز نزدیکیهای ظهر دکتر بهطور غیر منتظره در اتاق سو ظاهر شد. در حالی که از شنیدن ماجرای جوآنا خوشحال میشد، گفت: «برای همسایهی شما آمده بودم. پیرمرد بیچاره حالش فوقالعاده خطرناک است. کمترین امیدی به زندگی او نیست. پریشب یک مرتبه مبتلا به ذاتالریه شد و امروز کارش تقریبا تمام است.»
سو به جانب خانهی برمان دوید. معدودی همسایه گرد جسد او جمع شده بودند. یکی از آنها بهطور اجمال ماجرا را اینگونه بیان کرد: «دیروز صبح او را با این حال پیدا کردند. لباسهایش همه تر و منجمد بود. تمام شب را بیرون در زیر برف و بوران گذرانده بود. در نور یک فانوس دستی، در کنار شاهکاری که میخواست بهوجود بیاورد و عاقبت جان خود را بر روی آن گذاشت.»
آری، برمان سرانجام با کشیدن تصویر آخرین برگ، شاهکار جاویدان خود را بهوجود آورده بود.
نوشتهی او. هنری، نویسندهی آمریکایی.
برگردان: حسن شهباز
نگاره: Library.austintexas.gov
گردآوری: فرتورچین