۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۴۱

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۴۱

داستانک ۱ - موقع اذان ظهر بود

مرد آرام سرش را از زیر لحاف کهنه و رنگ و رو رفته بیرون آورد. زنش را دید که داشت دستان ترک خورده‌اش را که از سرما این‌چنین شده بود، روی چراغ نفتی گرم می‌کرد. دلش به حال او سوخت. احساس کرد زنش از او با عرضه‌تر است. به خودش قول داد فردا صبح زود برای پیدا کردن کار بیرون برود.
روز بعد با صدای گریه‌ی بچه‌اش از خواب بیدار شد. باز زنش نبود. احساس کرد گرسنه شده. موقع اذان ظهر بود.

 

داستانک ۲ - كمربند

كیف مدرسه را با عجله گوشه‌ای پرتاب کرد و بی‌درنگ به‌سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود، رفت. همه‌ی خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد. پول‌های خرد را که هنوز با تکه‌های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد.
وارد مغازه شد. با ذوق گفت: ببخشید آقا! یه كمربند می‌خواستم. آخه، آخه فردا تولد پدرم هست.
- به به. مبارک باشه. چه جوری باشه؟ چرم یا معمولی، مشکی یا قهوه‌ای،...؟
پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت و گفت: فرقی نداره. فقط...، فقط دردش کم باشه!

 

داستانک ۳ - منتظر اتوبوس

زنه میره نجاری می‌گه: آقا یه کمد بساز برام.
نجار کمد می‌سازه. زنه دو روز بعد میاد می‌گه: اتوبوس که رد می‌شه کمده می‌لرزه.
نجاره میگه: چرا مزخرف می‌گی؟ اتوبوس چه صیغه‌ایه؟
خلاصه میاد پیچاشو محکم‌تر می‌کنه و میره.
دوباره فردا زنه میاد می‌گه: اتوبوس رد می‌شه کمد می‌لرزه.
نجار می‌گه: بابا برای یه کمد پدر مارو درآوردی. اصن من میرم تو کمد می‌شینم اتوبوس رد شه ببینیم چیه؟
می‌شینه تو کمد، یه دفعه شوهر زنه میاد خونه در کمدو باز می‌کنه، می‌گه: تو این‌جا چی‌کار می‌کنی؟
نجاره می‌گه: اگه بهت بگم منتظر اتوبوسم باورت می‌شه؟

 

داستانک ۴ - اسکندر مقدونی و سرباز

اسکندر مقدونی سربازی دید که بر اسبی لاغر و اعرج سوار است. سرزنشش نمود و گفت: شرم نداری با این اسب به معرکه آمده‌ای؟ سرباز خندید.
اسکندر تعجب نمود و گفت: من به تو عتاب می‌کنم و تو می‌خندی؟!
سرباز گفت: تعجب از پادشاه است.
اسکندر پرسید: چرا؟
سرباز گفت: من بر اسبی سوارم که هرگز نمی‌توانم با آن از جنگ بگریزم، اما تو بر اسبی سواری که با آن فرار برایت میسر است.
اسکندر از این جواب خجالت کشید و به سرباز انعام داد.

 

داستانک ۵ - لالایی آرام‌بخش

زن و شوهر پیری با هم زندگی می‌کردند. پیرمرد همیشه از خروپف همسرش شکایت داشت و پیرزن هرگز زیر بار نمی‌رفت و گله‌های شوهرش رو به‌حساب بهانه‌گیری‌های او می‌گذاشت. این بگومگوها همچنان ادامه داشت. تا این‌که روزی پیرمرد فکری به سرش زد و برای این‌که ثابت کند زنش در خواب خروپف می‌کند و آسایش او را مختل کرده است، ضبط صوتی را آماده می‌کند و شبی همه‌ی سروصدای خروپف‌های گوش‌خراش همسرش را ضبط می‌کند.
پیرمرد صبح از خواب بیدار می‌شود و شادمان از این‌که سند معتبری برای ثابت کردن خروپف‌های شبانه‌ی او دارد به سراغ همسر پیرش می‌رود و او را صدا می‌کند، غافل از این‌که زن بیچاره به خواب ابدی فرو رفته است!
از آن شب به بعد خروپف‌های ضبط شده‌ی پیرزن، لالایی آرام‌بخش شب‌های تنهایی او می‌شود.

 

داستانک ۶ - میرم خونه‌ی بابام

زن جیغ کشید: دیگه یک دقیقه هم نمی‌تونم تحملت کنم. همان‌طور که به‌طرف در خروجی می‌رفت، داد می زد: میرم خونه‌ی بابام و حق نداری کسی را بفرستی دنبالم.
با عجله که کفش‌هایش را بلند کرد، ناخواسته چشمش به تیتر درشت روزنامه افتاد: ۲۷ دختر آماده‌ی ازدواج در برابر یک پسر. با صدای ملایم‌تری گفت: اگر کسی را هم فرستادی، فرستادی.

 

داستانک ۷ - ناپلئون بناپارت و مادر سرباز

یکی از سربازان ناپلئون بناپارت خطای بزرگی مرتکب و محکوم به اعدام شد، اما ساعتی قبل از اعدام، مادر سرباز جوان خود را به ناپلئون رساند و گریست و خواهش کرد پسرش را ببخشد. ناپلئون که در جریان تخلف سرباز جوان بود به پیرزن گفت: «مادر، باور کن خطای پسرت قابل بخشش نیست.»
پیرزن بی‌آنکه بترسد گفت: «یقین دارم که گناه پسرم قابل بخشش نیست، كه اگر این‌طور بود، تو وظیفه داشتی او را ببخشی، حال آن‌که چون تو ناپلئون بناپارت هستی می‌توانی از گناهان بزرگ بگذری.»
ناپلئون سری تکان داد، خندید و گفت: «می‌دانم که داری فریبم می‌دهی، اما فریبکاری‌ات هم قشنگ است.» و پسر را آزاد کرد.

 

داستانک ۸ - کسری و خوانسالار

روزی کسری (خسرو انوشیروان) نشسته بود، خوانسالار خوانی در آورد، و پیش کسری نهاد. ناگاه، قدحی از دست مطبخی بیفتاد، قدری از آن طعام بر کسری ریخت. کسری چون آن بدید، در خشم شد و فرمود مطبخی را سیاست کنند (بکشندش).
مطبخی چون این فرمان بشنید، بازگشت و کاسه برداشت و تمام بر سر کسری ریخت. کسری گفت: حکمت در این چه بود؟!
مطبخی گفت: اگر بدان قدر جرم (آن اندک جرم)، که به سهو (به اشتباه)، از من در وجود آمد، مرا سیاست کردی (بکشی)، زبان مردم بر تو دراز شدی و گفتندی که بی‌خطایی خدمتگاری را بکشت، و ظلم کرد. من روا نداشتم که تو را به ظلم منسوب کنند. به قصد، کاسه بر سر تو ریختم، تا اگر مرا سیاست کنی، به جرمی بزرگ کرده باشی، نه به گناهی سهل (بسیار اندک)، که به اشتباه کردم.
کسری را از این سخن خوش آمد، او را عفو کرد و تشریف داد.
برگرفته از کتاب جوامع الحکایات

 

داستانک ۹ - روانپزشک و وکیل

یک روز مردی خیلی خجالتی رفت توی یک كافی‌شاپ. چند دقیقه كه نشست توجهش به یک دختر خوشگل كه كنار میز بار نشسته بوده جلب شد. نیم‌ساعتی با خودش كلنجار رفت و بالاخره تصمیمش رو گرفت و رفت سراغ دختر و باخجالت بهش گفت: می‌تونم كنار شما بشینم و یه گپی با همدیگه بزنیم و بیشتر آشنا بشیم؟
دختر ناگهان و بی‌مقدمه فریاد زد: چی؟! من هرگز امشب با تو نمی‌خوابم؟
همه‌ی مردم توجهشون جلب شد و چپ چپ به مرد نگاه کردند و سری تکون دادند. مرد بیچاره سرخ و سفید شد و سرشو انداخت پایین و با شرمندگی رفت نشست سر جاش.
بعد از چند دقیقه دختر رفت كنار مرد نشست و با لبخند گفت: من معذرت می‌خوام. متاسفم كه تو رو خجالت‌زده كردم. راستش من فارغ التحصیل روانپزشكی هستم و دارم روی عكس العمل مردم در شرایط خجالت‌آور تحقیق می‌كنم.
مرد هم ناگهان فریاد زد: چی؟ منظورت چیه كه ۲۰۰ دلار برای یه شب می‌گیری؟
سپس آروم گفت: منم وکیلم، می‌دونم چه‌جوری از حق کسی دفاع کنم.

 

داستانک ۱۰ - همشو بده

آدم پس از خلقت: خدایا! یه دین بهم میدی؟
خدا: آها دین! مسیحی بدم؟ یهودی بدم؟ زرتشتی بدم؟ بودایی بدم؟ مسلمان بدم؟ کدومو بدم؟
آدم: مسیحی بده!
خدا: کاتولیک بدم؟ پروتستان بدم؟ ارتدکس بدم؟ کدومو بدم؟
آدم: اسلام بده!
خدا: سنی بدم؟ شیعی بدم؟ صوفی بدم؟ کدومو بدم؟
آدم: سنی بده!
خدا: حنفی بدم؟ حنبلی بدم؟ شافعی بدم؟ مالکی بدم؟ کدومو بدم؟
آدم: شیعه بده!
خدا: جعفری بدم؟ اسماعیلی بدم؟ هشت امامی بدم؟ چهار امامی بدم؟ زیدیه بدم؟ غلاهی بدم؟ کیسانی بدم؟ اهل حق بد؟ کدومو بدم؟
- همشو بده...
(و حالا بیش از۴۲۰۰ دین و خدا در جهان وجود داره که همشونم فکر می‌کنن حق با خودشونه و بقیه باطل و گمراهن!)

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده