
داستانک ۱ - بقال و خاتون
بقالی زنی را دوست میداشت. با کنیزک خاتون پیغامها کرد که من چنینم و چنانم و عاشقم و میسوزم و آرام ندارم و بر من ستمها می رود و دی چنان بودم و دوش بر من چنین گذشت.
کنیزک به خدمت خاتون آمد. گفت: بقال سلام میرساند و میگوید که بیا تا با تو چنان کنم!
گفت: به این سردی؟
گفت: او دراز گفت، اما مقصود این بود. اصل مقصود است. باقی دردسر است!
برگرفته از کتاب فیه ما فیه مولوی، فصل هیجدهم
داستانک ۲ - پای گنجشک
دکتر گفت: باید پایت را قطع کنیم.
راننده کامیون که در بین راه از سرما یک پایش یخزده بود، از حرف دکتر خندهاش گرفت.
دکتر گفت: چرا میخندی؟
راننده کامیون گفت: وقتی نوجوان بودم در فصل زمستانی سرد مثل امسال، دنبال یک گنجشک کردم. گنجشک به حفرهای که در دیوار حیاط بود پناه برد. من دستم را داخل حفره کردم و گنجشک را گرفتم. هنگام بیرون آوردن گنجشک یک پای آن از بدنش جدا شد. در همین موقع مادرم فریاد زد: وااای! پای بچهام قطع شد. من که میخندیدم گفتم: پای من که کنده نشد، پای این گنجشک قطع شد و اکنون من به حرف مادرم رسیدم و متوجه شدم که منظور آن روزش چه بود؟
داستانک ۳ - چهار زن
مردی بر همسر خود در آشپزخانه وارد شد و از او پرسید کدام یک از فرزندان خود را بیش از دیگر فرزندانت دوست داری؟!
همسر او گفت: همهی آنها را، بزرگشان و کوچکشان، دختر و پسر، همه یکسانند و همه را به یک اندازه دوست دارم.
شوهر گفت: چگونه دل تو برای همهی آنها جا دارد؟!
همسر جواب داد: این خلقت خداست که دل مادر برای همهی فرزندان خود وسعت دارد.
مرد لبخندی زد و گفت: اکنون شاید بتوانی بفهمی که چگونه دل مرد برای چهار زن همزمان وسعت دارد؟!
...
خدا بیامرزدش... روشش خوب بود برای قانع کردن، ولی موقعیتش کنار کارد و ساطور غلط بود!
مراسم آن مرحوم، صبح و ظهر و عصر فردا جهت عبرت سایرین در سه سانس برگزار میگردد.
داستانک ۴ - وصیت سگ
سگ گلهای بمُرد. چون صاحبش خیلی آن را دوست داشت، او را در یکی از مقابر مسلمین دفن کرد! خبر به قاضی شهر رسید و دستور داد او را احضار کنند و بسوزانند، زیرا او سگ خود را در قبرستان مسلمانان به خاک سپرده است.
وقتی او را دستگیر کردند و نزد قاضی آوردند، گفت: ای قاضی، این سگ وصیتی کرده که میخواهم به شما عرض کنم تا بر ذمهی من چیزی نماند.
قاضی پرسید: وصیت چیست؟
مرد گفت: هنگامی که سگ در حال موت بود به او اشاره کردم که همهی این گوسفندان از آنِ توست، پس وصیت کن که آنها را به چه کسی بدهم؟ و سگ به خانهی شما که قاضی شهر هستید اشاره کرد! اینک گلهی گوسفندان حاضر و آماده و در اختیار شماست.
قاضی با تاثر و تاسف گفت: علت فوت مرحوم سگ چه بود؟ آیا به چیز دیگری وصیت نکرد؟ خداوند به نعمات اخروی بر او منت نهد و تو نیز به سلامت برو! چنانچه آن مرحوم وصایای دیگری داشت ما را آگاه گردان تا بدان عمل کنیم!
برگرفته از کتاب الانوار النعمانیه، نوشتهی سید نعمتالله جزائرى
داستانک ۵ - رفاقت
دو تا رفیق بودند همیشه با هم شراب میخوردن. یکیشون میمیره. چند وقت بعدش اون یکی میره میخونه به ساقی میگه: ۲ تا پیک بریز.
ساقی میگه: چرا ۲ تا؟
میگه: یکی برای خودم، یکی به یاد رفیقم.
سال بعد دوباره میره میخونه. به ساقی میگه: یه پیک بریز.
ساقی میگه: رفیقتو فراموش کردی؟
میگه: نه خودم توبه کردم. میزنم بهیاد رفیقم.
داستانک ۶ - حق تقدم
کشتی درحال غرق شدن بود. ناخدا فرمان خروج از کشتی را صادر کرد. مردها برای خروج هجوم آورده بودند. ناخدا مانع خروج مردها شد و گفت: خجالت بکشید حق تقدم با زنان است.
زنان بسیار خوشحال شدند و ضمن تشکر از ناخدا بهخاطر رعایت حق تقدم خانمها یکی یکی از کشتی خارج شدند. پنج دقیقه بعد ناخدا گفت: آقایان بفرمایید پیاده شوید، کوسهها به اندازهی کافی سیر شدند.
داستانک ۷ - درد دل
نشسته بود و باهاش درد دل میکرد. پک محکمی به سیگار زد: زن! آخه چرا توی خواب هم دست از سر من برنمیداری؟ چهکار کنم؟ میدونم که او بچهها رو اذیت میکنه. طلاقش که نمیتونم بدم، زنمه. خیلی ناراحتی ببرشون پیش خودت!
پس تهماندهی سیگار را روی سنگ قبر خاموش کرد و رفت!
داستانک ۸ - صفحهی چهارده
باربارا ۱۹ ساله بود و مایکل ۲۱ ساله که عاشق هم شدند و قرار ازدواج گذاشتند. آن دو عاشق جوان، خصوصیات مشترک فراوانی داشتند؛ اول اینکه هر دو رمانتیک بودند و طرفدارعشق افلاطونی و نقطهی اشتراک بعدیشان اینکه هر جفتشان اهل مطالعهی مجلات خانوادگی بودند.
آن روز که قرار بود ساعت پنج بعدازظهر جلو سینما همدیگر را ببینند و برای اجارهی سالن عروسی بروند. هر دو آخرین شمارهی مجلهی عاشقانه را خریده و تمام صفحاتش را خوانده بودند، از جمله پانوشت صفحهی چهارده که نوشته بود: برای اینکه بفهمید نامزدتان چقدر دوستتان دارد، یک بار بدون خبر قبلی، سر قرار نروید؛ اگر به سراغتان نیامد، یعنی دوستتان ندارد...
باربارا و مایکل دیگر همدیگر را ندیدند؛ افسوس که هیچکدامشان خبر نداشتند دیگری نیز پانوشت صفحهی چهارده را خوانده است!
داستانک ۹ - دهقان و قاضی
دهقان سادهلوحی قصد داشت عسل خود را به شهر دیگری ببرد تا بفروشد، ولی نگهبان دروازهی شهر بدطینتی کرد و سر ظرف عسل را برداشت و آنقدر این کار را ادامه داد تا عسل پر از گرد و خاک شد و مگسها دور آن جمع شدند.
دهقان شکایت پیش قاضی برد. قاضی نیز به دهقان گفت: از این پس به تو حکم لازم الاجرا میدهم تا هر کجا مگسی دیدی بکشی.
دهقان بلند شد و سیلی محکمی به صورت قاضی زد و گفت: طبق حکم شما اولین آنها را که روی صورت شما بود کشتم!
داستانک ۱۰ - سیر شدن یا بیدار شدن
چندی قبل که مهمان یکی از آشنایان بودم به او گفتم: خروسی داشتید که صبحها همه را از خواب بیدار میکرد، چکارش کردید؟
گفت: سرش را بریدیم! همسایهها همه شاکی بودند و میگفتند: خروس شما ما را صبحها از خواب بیدار میکند.
آنجا بود که فهمیدم هر کس مردم را بیدار کند، باید سرش بریده شود! در روزگاری که همه از «مرغ» حرف میزنند، کسی از «خروس» نمیگوید. زیرا همه به فکر سیر شدن هستند نه بیدار شدن!
مرحوم دکتر ناصر کاتوزیان، پدر علم حقوق
گردآوری: فرتورچین





