
زمانی که ابوعلی سینا از همدان از علاء الدوله گریخت و به بغداد رسید، در کنار شط مردکی بود که آن هنگام شلوغ بود و ادویه میفروخت و دعوی طبیبی میکرد. ابوعلی زمانی آنجا توقف کرد و به تفرج پرداخت. زنی قارورهای از بیماری بالا آورد و مرد ادویهفروش در آنجا نگاه کرد و گفت: این بیمار جهود است.
باز نگاه کرد و پرسید: تو خدمتکار این بیمار هستی؟
زن گفت: آری.
مرد گفت: خانهی این بیمار از طرف مشرق است؟
زن گفت: آری.
مرد پرسید: دیروز ماست خورده است؟
زن گفت: آری.
مرد از علم خود، مردم را شگفتزده کرد و ابوعلی حیرت نمود. او چندان توقف کرد که مرد از کار فارغ شد، سپس پیش رفت و پرسید: اینها را از کجا معلوم کردی؟
مرد پاسخ داد: از آنجا که تو را نیز شناختم که تو ابوعلی هستی.
ابو علی گفت: این مشکلتر است.
مرد ادویهفروش توضیح داد: چون زن آن قاروره را به من نشان داد، گردوغبار بر آستینش بود، دانستم که جهود است و جامههای کهنهاش نشان داد که خادمهی کسی است و چون جهود خدمت مسلمان نمیکند، دانستم که خادمهی آن جهود است؛ و پارهای ماست بر جامهی او چکیده بود، دانستم که در آن خانه ماست خوردهاند و قدری به بیمار دادهاند؛ و خانهی جهودان از طرف مشرق است، دانستم که خانهی او نیز آنجا باشد.
ابوعلی پرسید: اینها مسلم، مرا چگونه شناختی؟
مرد گفت: امروز خبر رسید که ابوعلی از علاء الدوله گریخته است. دانستم که اینجا آید و دانستم که هیچکس جز من به ذهنش نمیرسد به فکری که من کردم.
همین داستان به زبانی سادهتر:
زمانی که ابن سینا از همدان فرار کرد به بغداد رفت. آنجا مردی را دید که دارو میفروخت و ادعای طبابت میکرد. ابن سینا ایستاد و به تماشا مشغول شد. زنی پیش طبیب آمد و ظرف ادرار یک بیمار را به او داد؛ طبیب در جا گفت که بیمار یهودی است!
به زن نگاه کرد و گفت: تو خدمتکاری؟
زن گفت: بله!
گفت: دیروز ماست خوردهای؟
زن گفت: بله!
گفت: از مشرق آمدهای؟
زن گفت: بله!
مردم از علم طبیب متعجب شده بودند و ابن سینا نیز در حیرت فرو رفته بود! نزدیک رفت و به طبیب گفت: اینها را از کجا فهمیدی؟!
طبیب گفت: از آنجا که فهمیدم تو ابن سینا هستی!
ابن سینا باز در تعجب فرو رفت. بالاخره با اصرار زیاد طبیب پاسخ داد: زمانی که آن زن ظرف ادرار را به من داد، دیدم که بر آستینش غبار نشسته، فهمیدم که یهودی است! دیدم لباسهایش کهنه است، فهمیدم که خدمتکار است! و از آنجا که یهودیها به خدمت مسلمانها درنمیآیند، آن فردی که به او خدمت میکند، هم یهودی است. لکهای از ماست بر روی لباسش دیدم فهمیدم که دیروز ماست خوردهاند و به بیمار هم دادهاند. خانههای یهودیان از طرف مشرق است و فهمیدم خانهی او نیز در همان جاست.
ابن سینا گفت: اینها درست! من را از کجا شناختی؟!
گفت: امروز خبر رسید که ابن سینا از همدان فرار کرده است. فهمیدم که به اینجا میآید و بهجز تو کسی متوجه این مکر من نمیشود و همه گمان میکنند که از غیب خبر دارم!
نگاره: Robert A. Thom (ebay.com)
گردآوری: فرتورچین





