در روزگاران قدیم، هنگامی که ابوعلی سینا دانشمند و پزشک مشهور ایرانی از این شهر به آن شهر میرفت و از ظلم و ستم پادشاهان در فرار بود، در سر راهش به شهر زیبای همدان رسید.
سلامان و ابسال، داستانیست عاشقانه که دو روایت ناهمسان دارد. هر دو بازگویی عشقند، یکی بازگویی بههم رسیدن و دیگری بازگویی دوری و جدایی. یکی انسانی و از سر نیاز طبیعی و دیگری بدخواهانه و از سر دشمنی.
ابوعلی حسین بن عبدالله بن حسن بن علی بن سینا، پزشک، ریاضیدان، اخترشناس، فیزیکدان، شیمیدان و جغرافیدان ایرانی و از نامدارترین و تأثیرگذارترین فیلسوفان و دانشمندان ایران و جهان بود.
در زمانهای قدیم یک دختر از روی اسب میافتد و استخوان لگن باسنش از جایش درمیرود. پدر دختر هر حکیمی را به نزد دخترش میبرد، دختر اجازه نمیدهد کسی دست به باسنش بزند.
ابوعلی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری، جلوی قهوهخانهای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوهخانه نشست تا غذایی بخورد.