در روزگاران قدیم، هنگامی که ابوعلی سینا دانشمند و پزشک مشهور ایرانی از این شهر به آن شهر میرفت و از ظلم و ستم پادشاهان در فرار بود، در سر راهش به شهر زیبای همدان رسید. او همینطور که در کوچههای شهر با احتیاط قدم میزد و مراقب بود که کسی متوجه حضورش نشود، به مطب یک حکیمباشی معروف در شهر رسید. ابوعلی سینا کنجکاو شد تا کار حکیم معروف را ببیند. به همین خاطر بود که بهعنوان بیمار وارد مطب حکیمباشی شد و سلام داد و در گوشهای آرام و ساکت نشست. او همه چیز را زیر نظر گرفت و با دقت متوجه رفتارها و حرفهای حکیم بود.
حکیمباشی پشت سر هم مریضها را معاینه میکرد و برای هر کدام دستورالعملی مینوشت و آنها را مرخص میکرد. تا اینکه نوبت به زنی مریض رسید. حکیمباشی از پشت پرده به معاینهی زن پرداخت و نبض او را گرفت و پرسید: «ماست خوردهای؟» زن از پشت پرده جواب داد: «بله، ماست خوردهام.» حکیمباشی گفت: «دیشب خروس پلو خوردهای؟» صدای زن به گوش رسید که گفت: «صحیح است. حکیمباشی دیشب خروس پلو خوردهام.» حکیمباشی کمی دقت کرد و نفس عمیقی کشید و گفت: «درِ خانهی شما رو به مشرق است؟» زن باز هم گفتهی حکیم را تایید کرد و حکیم هم سری تکان داد و قلمش را برداشت و مشغول به نوشتن شد.
زن نسخهاش را گرفت و رفت؛ و ابوعلی سینا هم از چیزهایی کـه دیده بود، در فکر فرو رفت و بسیار حیرت کرده بود. او با خود گفت: «شاید حکیم از روی نبض بیمار متوجه خوردن ماست و خروس پلو نشده، اما سمت خانه را از کجا فهمیده است؟» اما بعد از کمی فکر به این نتیجه رسید که اینها با هیچ منطقی جور درنمیآید و باید سرّی در این ماجرای عجیب و غیرقابلباور باشد. ابوعلی سینا اینقدر صبر کرد تا تمام بیماران حکیمباشی معاینه شدند و به خانههایشان رفتند؛ آنوقت آرام بلند شد و به نزدیک حکیم رفت و کنار او نشست.
حکیم زیرچشمی نگاهی به او انداخت و گفت: «درد شما چیست، جوان؟» ابوعلی سینا همینطور که با حکیم در حال صحبت کردن از دردهایش بود؛ ناگهان چشمش به کتابهای زیادی افتاد که در جلوی حکیم گذاشته شده بود. او گوشهی یکی از آن کتابهای پرحجم را بهآرامی با انگشت باز کرد و متوجه شد آن کتاب قانون خود اوست، پس بلافاصله به حکیمباشی گفت: «این کتاب قانون است؟» حکیمباشی هم جواب داد: «بله، درست است. به گمانم شما هم شیخالرئیس ابوعلی سینا هستید که فرار کرده و به اینجا آمدهاید؟» ابوعلی سینا با تعجب گفت: «بله اما شما این چیزها را از کجا میدانید؟» حکیم او را بسیار گرامی داشت و بعد از پذیرایی از ابوعلی سینا، به گفتگو با او پرداخت.
حکیم گفت: «اگر در مورد آن زن تعجب کردهای، باید بگویم کار بسیار ساده و آسانی بود که تنها با دقت کردن به آن نتایج رسیدم. هنگامیکه نبض آن زن را گرفتم، دیدم که روی چادرش یک قطره ماست ریخته و متوجه شدم قبل از آمدن به اینجا قدری ماست خورده است و از لهجهی او هم متوجه یهودی بودنش شدم و چون یهودیهای ثروتمند، همیشه شبهای شنبه خروس پلو میخورند، به او این حرف را زدم و جهت خانه او را هم به این خاطر فهمیدم که محلهی یهودیهای همدان در یک ضلع کوچهی بسیار بلندی واقع است که درِ خانهی تمام آنها رو به سمت مشرق باز میشود.»
ابوعلی سینا لبخندی زد و گفت: «چه حکیم دقیقی! خوب چطور متوجه شدید که من که هستم؟» حکیم خندید و گفت: «بسیار ساده بود. من این کتاب قانون را سالهاست که خریدهام و چندین بار هم آن را مطالعه کرده و حتی یک کلمهی آن را هم متوجه نشدهام. کسی که با یک نظر و نگاهی کوتاه به گوشهای از آن کتاب بتواند تشخیص بدهد که این کتاب قانون است، مسلما کسی جز «شیخالرئیس ابوعلی سینا» نمیتواند باشد.»
برگرفته از کتاب قصههای شیرین ایرانی، نوشتهی فرشته رامشینی، محمد تاجیکجعفری.
نگاره: David Roberts (commons.wikimedia.org)
گردآوری: فرتورچین