۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۵۰

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۵۰

داستانک ۱ - ابن سینا و بهمن یار

روزی ابن سینا از جلو دکان آهنگری می‌گذشت که کودکی را دید. آن کودک از آهنگر مقداری آتش می‌خواست.
آهنگر گفت: ظرف بیاور تا در آن آتش بریزم.
کودک که ظرف همراه نداشت، خم شد و مشتی خاک از زمین برداشت و در کف دست خود ریخت. آنگاه به آهنگر گفت: آتش بر کف دستم بگذار.
ابن سینا از تیزهوشی او به شگفت آمد و در دل بر استعداد کودک شادمان شد. پس جلو رفت و نامش پرسید. کودک پاسخ داد: نامم بهمن یار است و از خانواده‌ای زرتشتی هستم.
ابن سینا او را به شاگردی گرفت و در تربیتش کوشید تا این‌که او یکی از حاکمان و دانشمندان نام‌دار شد و آیین مقدس اسلام را نیز پذیرفت.

 

داستانک ۲ - ناپلئون بناپارت و پیروزی

به ناپلئون بناپارت خبر دادند که در جنگ پیروز شدیم. ناپلئون پرسید: چقدر تلفات دادیم؟
گفتند: ۶۰ درصد نیروها کشته شدند!
ناپلئون گفت: یک بار دیگه پیروز بشیم، از ما کسی باقی نمی‌مونه.

 

داستانک ۳ - آروم باش فرهاد

رفته بودم فروشگاه، یه پیرمرد با نوه‌اش اومده بود خرید. پسره هی زِر زٍر می‌کرد. پیرمرد می‌گفت: آروم باش فرهاد، آروم باش عزیزم!
جلوی قفسه‌ی خوراکی‌ها، پسره خودشو زد زمین و داد و بیداد. پیرمرده گفت: آروم فرهاد جان، دیگه چیزی نمونده خرید تموم بشه.
دم صندوق پسره چرخ دستی رو کشید. چند تا از جنسا افتاد رو زمین. پیرمرده باز گفت: فرهاد آروم! تموم شد، دیگه داریم می‌ریم بیرون!
من کف‌بُر شده بودم. بیرون رفتم بهش گفتم: آقا شما خیلی کارت درسته، این همه اذیتت کرد، فقط بهش گفتی فرهاد آروم باش!
پیرمرده با یک قیافه‌ی بسیار شاکی  منو نگاه کرد و گفت: عزیزم، فرهاد اسم منه! اون فلان فلان شده اسمش سیامکه!

 

داستانک ۴ - درس گرگ به بچه گرگ

گرگ پدر داشت به بچش راه و رسم زندگی رو یاد می‌داد. گوسفندها رو بهش نشون می‌ده و می‌گه: گوشت این‌ها خیلی خوشمزست.
بعدش چوپان رو نشون می‌ده و می‌گه: حواست باشه که چوب این خیلی دردناکه!
بعدش بچه گرگ سگ رو می‌بینه و می‌گه: پدر این‌که خیلی شبیه ماست! اگه این رو دیدم چکار کنم؟
باباش بهش می‌گه: وقتی اینارو دیدی فرار کن، ما هر چی کشیدیم از دست اونایی بوده که شبیه ما بودن، ولی از ما نبودن!

 

داستانک ۵ - خوشحالی

در مدرسه از من پرسیدند: وقتی بزرگ شدی می‌خواهی چه‌کاره شوی؟
پاسخ دادم: خوشحال!
به من گفتند: سوال را درست متوجه نشده‌ای؟
در جواب گفتم: شما زندگی را درست متوجه نشده‌اید!
جان لنون

 

داستانک ۶ - عمه‌های پیر

چند تا عمه‌ی پیر داشتم همیشه توی عروسی‌ها میومدن سیخونک می‌زدن تو پهلوم، در گوشم، می‌گفتن: بعدی تویی، بعدی تویی. البته دیگه نمی‌کنن، چون توی ختم‌ها منم باهاشون همین کارو کردم.

 

داستانک ۷ - چرایی عمر دراز فرعون

روایت است که روزی حضرت موسی به خداوند گفت: چرا به فرعون عمر دراز دادی و تا مدت‌ها نفرین ما را در حق او اجابت نکردی؟!
خداوند گفت: فرعون یک عیب داشت و یک خوبی. عیب او این بود که ادعای خدایی می‌کرد و خوبی او هم این بود که شهرها را آباد، راه‌ها را امن و سفره‌ها را رنگین‌تر کرده بود. از ادعای خدایی‌اش زیانی به من نمی‌رسید، اما فرمانروایی او به سود مردم بود. پس من مدت‌ها از حق خود گذشتم، تا مردم آسوده باشند.

 

داستانک ۸ - هوشنگ و معلم

یک روز یک معلم پیر ریاضی در کنار خیابان ایستاده بود. یک جوانی با بی‌ام‌و جدید جلوی معلم ترمز کرد و  گفت: آقا معلم‌ بفرمایید بالا برسانمتان.
معلم پیر پرسید: شما؟
گفت: منم هوشنگ، فلان سال شاگرد شما بودم.
معلم گفت: آهان یادم اومد. ریاضی‌ات که خیلی ضعیف بود، چطوری تونستی همچی تیپ و تاپی به هم بزنی؟
گفت: هیچ‌چی، یه جنس می‌خرم ۱۰ تومان، ده درصد می‌کشم روش می‌فروشم ۴۰ تومان.
معلم گفت: بازم که غلط حساب کردی؟ ۱۰ درصد بکشی روش می‌شه ۱۱ تومان!
گفت: آقا معلم اگر قرار بود درست حساب کنم که الان باید مثل شما منتظر اتوبوس می‌ایستادم.

 

داستانک ۹ - استخر تمساح

یه میلیاردری بود که توی خونش تمساح نگه می‌داشت و اونارو گذاشته بود توی استخر پشت خونش، یه دختر خیلی زیبا هم داشت. یه شب یه مهمونی خیلی مجلل می‌گیره. وسطای مجلس پسرای توی مهمونی رو جمع می‌کنه، می‌گه: می‌خوام یه مسابقه بذارم واستون. هر کدوم از شما بتونه این استخر پر از تمساح رو تا ته شنا کنه، من یه میلیارد تومن بهش جایزه می‌دم یا این‌که دخترم رو به عقدش درمیارم.
هنوز جمله‌ی آخرش تموم نشده بود که یکی پرید توی آب و تمساحا همه رفتن طرفش. اینم با هر بدبختی بود فرار کرد و تا ته آب رو شنا کرد و بالاخره خونین و مالین با لباس‌های تکه تکه شده  از اونور استخر اومد بیرون!
میلیاردر که خیلی کف کرده بود گفت: آفرین خیلی خوشم اومد. حالا دخترم رو می‌خوای یا یک میلیارد تومن پول رو؟
پسره می‌گه: هیچ‌کدوم، اون نامردی که منو هول داد توی آب رو می‌خوام.

 

داستانک ۱۰ - معلم دلسوز

یه بچه‌ی لر به اسم علی سر کلاس درس یقه‌ی لباسش و می‌خورده. معلمش می‌گه: عزیزم! به مامانت بگو یه لقمه برات بپیچه، بیاره مدرسه. هر وقت گشنت شد بخور.
علی می‌گه: اجاااازه..ا.. اجازه خانم، ما مامان نداریم.
از اون روز به بعد خانم معلم از سر دلسوزی برای علی ساندویچ، کیک و آب میوه، شیر، کمپوت... میاره.
تا این‌که یه روز مامان علی توی کوچه به مامانای دیگه می‌گه: عجب تغذیه‌ای تو مدرسه می‌دن، علی نمی‌خوره میاره خونه!
مامانای دیگه می‌گن: به بچه‌های ما که نمی‌دن، شاید با پولی که بهش می‌دی می‌خره.
مامان علی می‌ره به علی می‌گه: من که پولت نمیدم. زود باش بگو کیک و آبمیوه‌ها رو از کجا میاری؟
علی می‌گه: خانم معلم میاره. فقط هم برای من میاره.
روز بعد مامان علی می‌ره سر کلاس خانم معلم بهش می‌گه: ببخشید، چرا فقط به علی تغذیه می‌دین؟
خانم معلم فکر می‌کنه مامان یکی از بچه‌هاست، برای اعتراض اومده، می‌گه: آخه علی بنده‌ی خدا مامان نداره. از روی خیر و خوبی تغذیه براش میارم.
مامانه می‌گه: من مامانشم. من مامان علی هستم.
خانم معلم می‌گه: علی مگه نگفتی من مامان ندارم؟!
علی پا می‌شه آب دهنشو قورت می‌ده و می‌گه: بله خانم گفتم.
معلم گفت: پس این کیه؟!
علی گفت: دیمه.

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده