
داستانک ۱ - دست خدا
در یکی از شبهای زمستان رفتگری را دیدم که مشغول جارو کردن خیابان بود و من پس از اینکه ماشین را پارک کردم، به دلم افتاد که پولی هم به او بدهم. اول کمی دو دل بودم و تنبلی کردم، اما سرانجام پول را برداشتم و خیلی محترمانه و دوستانه بهطرفش گرفتم، خیلی هم احساس خوب بودن میکردم و در عوالم فرشتهها سیر میکردم! اما دیدم که بهسختی تلاش دارد دستکشش را که بهدستش هم چسبیده بود، دربیاورد و بعد پول را بگیرد.
اصرار کردم که چرا با دستكش پول را نمیگیری؟ گفت: «بیادبی میشود، این دست خداست که به من پول میدهد.»
داستانک ۲ - تاریکی چشم دل
مردی به نزدیک پارسایی رفت، کیسهای پر از سکه هم در شال کمرش داشت. گفت: ای استاد، دلم تاریک شده است، مرا پندی ده.
فرمود: اندر کیسه چه داری؟ گفت: سکه.
فرمود: چه تعداد؟ گفت: هزار سکه.
فرمود: سَرِ کیسه باز کن.
کیسه را باز کرد. پارسا یک سکه را برگرفت و فرمود: پیشتر آی.
و آن سکه بر چشم وی نهاد. فرمود: چشم باز کن و بنگر.
گفت: این سکه بر چشم من است، نمیبینم.
فرمود: ای مرد، یک سکه بر چشم سَر نهادی، دنیا را نمیبینی! پس هزار سکه بر دل نهادی، پنداری که چشم دل تاریک شده است، عقبی (آخرت) نمیبینی!؟
داستانک ۳ - دسته کلید
در یک شب تاریک مردی در پیادهرو خیابانی پای تیر چراغ برق دنبال چیزی میگشت. رهگذری او را دید و پرسید: دنبال چه میگردی؟ مرد گفت: دنبال دسته کلیدم میگردم.
رهگذر پرسید: آن را اینجا گم کردی؟ مرد گفت: نه، فکر میکنم چند قدمی عقبتر، از دستم افتاده باشد.
رهگذر پرسید: پس چرا اینجا دنبال آن میگردی؟ مرد گفت: چون اینجا نور بیشتر است.
داستانک ۴ - امام محمد غزالی و دزدها
ابوحامد محمد غزالی هر آنچه را که میآموخت در دفترهای مخصوصی مینوشت. روزی غزالی همراه با کاروانی عازم سفری بود و از شانس بد، راهزنان به کاروان آنها حمله کردند و وسایل مسافران را به غارت بردند.
دزدها وقتی به غزالی و وسایل او رسیدند، چیزی بهجز چندین دفتر پیدا نکردند. پس عصبانی شده و تمام دفترهای غزالی را بر روی زمین پخش کردند.
غزالی در این حال التماس میکرد و میگفت: اینها تمام دانش و آموختههای من در زندگی هستند، آنها را از بین نبرید.
دزدی در جواب غزالی گفت: دانشی که دزدی آن را به آسانی بتواند بدزدپ چه فایدهای دارد؟!
این سخن دزد، در غزالى اثرى عمیق گذاشت و گفت: پندى به از این از کسى نشنیدم و دیگر در پى آن شد که علم را در دفتر جان بنگارد.
داستانک ۵ - مادر دروغگو
پسر هشت سالهای مادرش فوت کرد و پدرش با زن دیگری ازدواج کرد. یک روز پدرش از او پرسید: «پسرم به نظرت فرق بین مادر اولی و مادر جدید چیست؟»
پسر با معصومیت جواب داد: «مادر اولیام دروغگو بود، اما مادر جدیدم راستگو است.»
پدر با تعجب پرسید: «چطور؟»
پسر گفت: «قبلا هر وقت من با شیطنتهایم مادرم را اذیت میکرم، مادرم میگفت اگر اذیتش کنم از غذا خبری نیست؛ اما من به شیطنت ادامه میدادم. با این حال، وقت غذا مرا صدا میکرد و به من غذا میداد. ولی حالا هر وقت شیطنت کنم، مادر جدیدم میگوید اگر از اذیت کردن دست برندارم به من غذا نمیدهد و الان یک روز است که من گرسنهام.»
داستانک ۶ - دکتر و خانم
خانمی شوهرش را به مطب دکتر برد. بعد از معاینه، دکتر، خانم را بهطرفی برد و گفت: اگر شما این کارها را انجام ندهید، بهطور حتم شوهرتان خواهد مرد. اول هر صبح، برایش یک صبحانهی مقوی درست کنید و با روحیهی خوب او را به سرکار بفرستید. دوم اینکه هنگام ناهار، غذای مغذی و گرم درست کنید و قبل از اینکه به سرکار برود او را در یک محیط خوب مورد توجه قرار بدهید. سوم اینکه برای شام، یک غذای خوب و مخصوص درست کنید و او در کارهای خانه کمک نکند.
در خانه، شوهر از همسرش پرسید: دکتر به او چه گفته؟ او (خانم) گفت: شما خواهید مُرد.
داستانک ۷ - پیرمرد
هر کس او را میدید ناخودآگاه سرش را پایین میانداخت. عدهای هم از کنارش عبور میکردند، بدون اینکه حتی متوجه حضورش بشوند. گوشهای نشسته بود با صورت آفتاب سوخته، دستهای کار کرده و نگاهی مهربان غرق در کار خود، انگار بین او و دور و برش حفاظ نامرئی کشیده بودند. این نگاههای آزاردهنده، سروصدای خیابان و آفتاب تند مردادماه هیچکدام در فضای شاد اطرافش نفوذ نمیکرد.
به او که رسیدم، بیاختیار سرم را پایین انداختم، زیاد کهنه نبودند، اما لایهی ضخیمی از گردوغبار رویشان جا خوش کرده بود. با خود فکر کردم: اگر برس کفاش رویشان کشیده شود، تمیز و براق نمیشوند. سه دقیقه بعد کفشهایم براق شده بود، چشمان پیرمرد هم برق میزد.
داستانک ۸ - وبا و حماقت
زنده یاد احمد کسروی در «زندگانی من» آورده:
نجات احمقان آسان نیست! بیماری وبا که در ایران پیدا شد، در تبریز نیز کشتار بسیار کرد. از کوچهها قرآن آویزان کردند تا هر کس از زیرش بگذرد در امان باشد. در کوچهها فرش گستردند و نذرها کرده و روضهخوانیها برپا کردند.
یک روز پسر آیت الله تبریزی را سوار خر کرده، در کوچههای تبریز چرخاندند تا مردم دست و دامنش را ببوسند و به وبا گرفتار نشوند! پسر، خود وبا گرفت و مُرد.
مردم بهجای اینکه به عقاید خود شک کنند، گفتند: «آقا بلا را به تن فرزند خود پذیرفت، تا ما را نجات دهد!»
داستانک ۹ - دو شکارچی
روزی دو شکارچی برای شکار به جنگلی میروند. در حین شکار ناگهان خرس گرسنهای را میبینند که قصد حمله به آنها را دارد. با دیدن این خرس گرسنه هر دوی آنها پا به فرار میگذارند. در حین فرار ناگهان یکی از آنها میایستد و وسایل خود را دور میاندازد و کفشهایش را نیز از پا درمیآورد و دور میاندازد.
دوستش با تعجب از او میپرسد: فکر میکنی با این کار از خرس گرسنه سریعتر خواهی دوید؟
او میگوید: از خرس سریعتر نخواهم دوید، ولی از تو سریعتر خواهم دوید. در این صورت خرس اول به تو میرسد و تو را میخورد و من میتوانم فرار کنم!
داستانک ۱۰ - همه بهدنبال یک لقمه نان
پنجاه و نه؛ پنجاه و هشت؛ پنجاه و هفت... رانندهی عصبانی که نتواتسته بود به موقع ماشین را از چراغ زرد رد کند، گفت: این چراغ لعنتی چقدر دیر سبز میشه.
بعد با مشت راستش روی فرمان کوباند و با عصبانیت زمزمه کرد: اگه بتونم قبل از ۶ خودمو برسونم سر خط میتونم یه کورس دیگه بیارم بالا. اونوقت، از اون طرف هم میذارن مسافر ببرم؛ وگرنه شیف عصر که راه بیفته، دیگه ما رو تو خط راه نمیدن! شش؛ پنج؛ چهار...
دخترک فالفروش، دوست گلفروشش را از بین ماشینها صدا کرد: سارا! بیا داره سبز میشه!
سارا نگاهی به چراغ راهنمایی وسط چهار راه انداخت و در حالیکه داشت خودش را به دوستش میرساند، گفت: این چراغ چقدر زود سبز میشه! نمیذازه آدم کاسبی کنه!
دو دختر در سکوی چراغ راهنمایی وسط چهارراه، کنار آقای پلیس پناه گرفتند. رانندهی مبهوت شروع به حرکت کرد.
و همه بهدنبال یک لقمه نان...
نویسنده: ابتهاج عبیدی
گردآوری: فرتورچین





