داستان کوتاه پلیس و سرود کلیسا یا سوآپی‌ و پاسبان‌ها

داستان کوتاه پلیس و سرود کلیسا یا سوآپی‌ و پاسبان‌ها

سوآپی روی نیمکتش در پارک میدان مدیسون با ناراحتی تکانی خورد. وقتی شب‌ها صدای غازهای مهاجر به گوش می‌رسید و وقتی زنانی که پالتوپوست نداشتند، نسبت به شوهران‌شان مهربان می‌شدند و وقتی سوآپی روی نیمکتش در پارک با ناراحتی تکان می‌خورد، می‌شد فهمید که زمستان دارد از راه می‌رسد. یک برگ خشک روی لباس سوآپی افتاد. این علامت رسیدن زمستان بود. زمستان با ساکنین دائمی میدان پارک مدیسون مهربان بود و منصفانه ورودش را اعلام می‌کرد. سر چهارراه، او مقوایش را به‌دست باد شمال (پادوی همه‌ی خانه به دوش‌های خیابانگرد) سپرد تا اهل محل خود را آماده‌ی رسیدن سرما سازند. سوآپی به این واقعیت پی برده بود که زمان آن رسیده که با خود شورای یک نفره‌ای تشکیل دهد و راه‌های مقابله با سرما را بررسی کند. برای همین با ناراحتی روی نیمکتش جابه‌جا شد.
آرزوهای زمستانی سوآپی خیلی بلندپروازانه نبودند. در میان آن‌ها نه اثری از گشت و گذار در دریای مدیترانه دیده می‌شد نه از آسمان‌های رویایی جنوب و نه از گردش در خلیج. سه ماه زندگی در زندان جزیره آن چیزی بود که او آرزو داشت. غذا، تختخواب، هم‌صحبت تضمین شده برای سه ماه، در امان از شر بادهای سرد و کت‌آبی‌ها (پاسبان‌ها) به‌نظر سوآپی بهترین چیز بود. سال‌ها بود که زندان مهمان‌نواز «بلک ول» منزل زمستانی او بود. درست همان‌طور که همشهری‌های خوشبخت‌تر او هر سال زمستان برای نقاط گرمسیری مثل پالم‌بیچ یا ریویرا بلیت می‌خریدند، سوآپی هم ترتیب کوچ سالانه‌ی خود را به جزیره می‌داد و حالا موقع آن رسیده بود.
سه برگ روزنامه‌ای که دیشب بر روی خود کشیده بود، نتوانسته بودند او را که کنار فواره‌های میدان قدیمی خوابیده بود، از سرما حفظ کنند. بنابراین، جزیره به‌نظر سوآپی لازم و به موقع تشخیص داده شد. او شرایطی را که برای استفاده از صدقات و کمک‌های موسسات خیریه وضع شده بود، تحقیر می‌کرد. به‌نظر او قانون مهربان‌تر بود تا نوع‌دوستان. چرخه‌ی بی‌پایانی از موسسات وابسته به شهرداری یا خیریه وجود داشت که او باید به آن‌ها مراجعه می‌کرد تا غذا و مسکن لازم را برای یک زندگی ساده و اولیه دریافت کند. اما روح مغرور سوآپی زیر بار صدقه نمی‌رفت. قیمت دریافت هر گونه اعانه و صدقه را نه با سکه که با تحقیر خود باید می‌پرداخت. همان‌طور که سزار، بروتوس (یکی از نزدیکان سزار، قیصر روم و یکی از قاتلین او) خود را داشت، هر جای خوابی هم که موسسه‌ی خیریه می‌داد باید در عوض آن حمام می‌گرفت، و هر قدر قرص نان اهدایی با دخالت و فضولی در زندگی شخصی و خصوصی او همراه بود.
به همین جهت مهمان قانون بودن را با این‌که او را مجبور می‌کرد تابع نظم و مقررات باشد، چون این یکی در زندگی خصوصی افراد فضولی و دخالت نمی‌کرد. با این عقیده که به نحوی خود را به جزیره رساند، تصمیم گرفت فورا فکر خود را عملی سازد. راه‌های راحت بسیار زیادی برای انجام این کار وجود داشت. بین این راه‌ها، از همه دلپذیرتر، غذاخوردنی شاهانه در یکی از رستوران‌های لوکس شهر بود، چون به دنبال آن پس از اعلام عدم توانایی پرداخت پول غذا، بی‌سر و صدا تحویل پلیس داده می‌شد. رئیس مهربان دادگاه باقی کارها را انجام می‌داد.
سوآپی به دکمه‌های جلیقه‌اش اطمینان داشت و می‌دانست که شکل و شمایل درستی دارد. ریشش را اصلاح و کراوات گره‌دارش را که در روز شکرگزاری یک خانم مبلغ مهربان به او داده بود، زده بود. اگر او می‌توانست بدون این‌که به او مشکوک شوند خود را به یکی از میزها برساند، کار تمام بود. آن قسمت از تنه‌ی او که از پشت میز پیدا بود، شکی در پیشخدمت‌ها برنمی‌انگیخت. سوآپی فکر کرد یک اردک بریان تقریبا همان چیزی است که او می‌خواهد، با یک فنجان قهوه و یک سیگار. یک دلار برای سیگار کافی است. در مجموع آن قدر نخواهد شد که مدیر رستوران را به انتقام وادارد. از طرف دیگر او هم آن‌قدر غذا خورده بود که هم شکمی از عزا درآورد و هم راه سفر به پناهگاه زمستانی را هموار کند. اما همین که پایش را در رستوران گذاشت و سرپیشخدمت رستوران چشمش به شلوار مندرس و کفشهای کهنه‌ی او افتاد دست‌هایی قوی و آماده، در سکوت اما شتابان او را به پیاده‌رو راهنمایی کرد و با این عمل، اجل دندان‌گرد مرغابی بیچاره را دفع کردند.
سوآپی از خیابان برادوی خارج شد. به‌نظر می‌رسید که راه او به جزیره‌ای که برایش دندان تیز کرده است، با خوشگذرانی هموار نمی‌شد و باید به راه‌های دیگری فکر کند. نبش خیابان ششم، چراغ‌ها نورافشانی می‌کردند تا کالاهای ویترین مغازه‌ای را دلفریب نمایش دهند. سوآپی یک قلوه‌سنگ صاف برداشت و آن را درست به وسط شیشه پرتاب کرد. چند نفر در حالی که پاسبانی جلو آن‌ها بود، دوان دوان خود را به آن‌جا رساندند. سوآپی دست در جیب، خیره دکمه‌ی برنجی یونیفورم پاسبان بود و پوزخند می‌زد.
پاسبان با هیجان پرسید: «کی این کار را کرد؟»
سوآپی کنایه‌آمیز ولی دوستانه، درست مثل کسی که برای دیگری آرزوی موفقیت می‌کند، گفت: «یعنی نفهمیدی که من این کار را کردم؟»
عقل پاسبان از پذیرفتن حرف سوآپی، حتی به‌عنوان یک سرنخ سرباز می‌زد. کسانی که شیشه را می‌شکنند، نمی‌مانند تا با مأموران قانون مذاکره کنند، بلکه فرار می‌کنند. در همین حال چشم پاسبان به مردی افتاد که کمی پایین‌تر برای آن‌که به تاکسی برسد، می‌دوید. او هم در حالی که باتومش را به‌دست گرفته بود، دنبال مرد دوید. سوآپی با قلبی لبریز از خشم و بیزاری به راه افتاد. باز هم موفق نشده بود.
در آن سوی خیابان رستورانی بود که پر زرق و برق نبود و مخصوص آدم‌های پراشتها اما کم‌پول بود. ظرف‌هایش بزرگ و ضخیم بود و سوپش آبکی و رقیق. فضایش خودمانی و سرویسش کم بود. سوآپی بدون زحمت و کشمکش موفق شد کفش‌های زهوار در رفته و شلوار آبروبر خود را داخل رستوران کند. پشت میزی نشست و گوشت ران گاو، نان شیرینی، پیراشکی و کیک خورد و بعد این واقعیت را که هیچ پولی، حتی پول خرد ندارد، به پیشخدمت اعتراف کرد. سوآپی گفت: «حالا سر و صدا راه بینداز و پاسبان خبر کن و یک آقای محترم را این قدر معطل نکن.» پیشخدمت با چشمهایی که مثل آلبالو قرمز بودند، به او نگاه کرد و آرام گفت: «پلیس فایده‌ای ندارد.» و صدا زد: «هی، کال.»
دو پیشخدمت بی‌انصاف او را طوری روی سنگفرش سفت و سخت خیابان پرتاب کردند که او درست روی گوش چپش دراز به دراز خوابید. مثل خط‌کش تاشویی که باز شود، ذره ذره از روی زمین بلند شد و گرد و خاک لباسش را تکاند. حالا دیگر بازداشت شدن به نظرش یک رویا می‌آمد. فاصله او با جزیره خیلی دور به‌نظر می‌رسید. پاسبانی که در مقابل یک داروخانه، کمی پایین‌تر از رستوران ایستاده بود، در حالی که می‌خندید، به‌طرف پایین خیابان راه افتاد.
تا سوآپی دوباره جرأت لازم را پیدا کند، پاسبان پنج ساختمان را پشت سر گذاشته بود. سوآپی شروع کرد به دویدن و جایی از دویدن بازایستاد که شب‌ها نورانی‌ترین خیابان‌هاست و در آن می‌توان عشق و اپرا را یافت. زنان با پالتوی پوست و مردان با بارانی، با نشاط و سرحال، در هوای سرد زمستانی در رفت و آمد بودند. یکباره سوآپی را وحشت این که طلسمی او را از بازداشت شدن توسط پلیس مانع می‌شود، فراگرفت. بیش از پیش در هراس فرورفت و به همین دلیل وقتی که به پاسبان دیگری رسید که با خیال راحت در مقابل یک سالن تئاتر پرزرق و برق لم داده بود، شروع به انجام حرکاتی غیرعادی کرد. سوآپی شروع کرد توی پیاده‌رو، با صدای زمختش مثل آدم‌های مست بریده بریده حرف زدن و سروصدا راه انداختن. رقصید، جیغ کشید، سروصدا کرد و نظم عمومی را به هم زد.
پاسبان در حالی که باتومش را می‌چرخاند، پشتش را به سوآپی کرد و به یکی از همشهری‌ها گفت: «این هم یکی دیگر از فارغ‌التحصیلان دانشگاه ییل که جشن گرفته. همه‌ی‌شان پرسروصدایند، اما آزارشان به کسی نمی‌رسد. به ما دستور داده‌اند آن‌ها را به حال خود رها کنیم.»
سوآپی ناراحت و پریشان، خوشگذرانی بی‌حاصل خود را متوقف کرد. پس یعنی هیچ پاسبانی او را دستگیر نخواهد کرد؟ جزیره در نظرش مثل آرکادیای (ناحیه‌ای در یونان باستان، محل صلح و صفا) دست‌نیافتنی جلوه می‌کرد. برای مقابله با باد سردی که می‌وزید، دکمه‌های کت نازکش را بست. در یک سیگارفروشی، مرد خوش‌پوشی را دید که زیر نور چراغ‌ها مشغول روشن کردن سیگار است. چتر ابریشمی‌اش را کنار در ورودی گذاشته بود. سوآپی داخل فروشگاه شد. چتر را برداشت و قدم‌زنان با آن بیرون آمد. مرد خوش‌پوش با عجله دنبال او دوید و با عصبانیت گفت: «این چتر مال من است.»
سوآپی در حالی که توهین را هم به دزدی می‌افزود، با تمسخر گفت: «اگر راست می‌گویی، چرا یک پاسبان صدا نمی‌زنی؟ من چترت را برداشته‌ام. چتر تو را! چرا یک پاسبان صدا نمی‌زنی؟ یک پاسبان آن‌جا ایستاده.» صاحب چتر قدم‌هایش را آهسته کرد. سوآپی هم همین کار را کرد. او در حالی که احساس می‌کرد شانس دوباره به سراغش آمده دست به این عمل زد. پاسبان با کنجکاوی به آن دو نگاه می‌کرد.
صاحب چتر گفت: «خب، راستش، از این اشتباهات گاهی پیش می‌آید... من... خب، اگر این چتر مال شماست، امیدوارم که مرا ببخشید... من آن را امروز صبح از توی یک رستوران برداشتم... اگر شما فکر می‌کنید که این چتر مال شماست، خب... امیدوارم که...»
سوآپی با شرارت پاسخ داد: «معلوم است که مال من است.»
صاحب قبلی چتر عقب‌نشینی کرد. پاسبان شتابان برای کمک به خانمی که لباس اپرا بر تن داشت، رفت و هنگام گذشتن از عرض خیابان نزدیک بود با تراموایی که می‌گذشت تصادف کند. سوآپی به‌سمت خیابانی که آن را برای تعمیرات کنده بودند، راه افتاد و با خشم چتر را به داخل یکی از چاله‌های خیابان پرتاب کرد و شروع کرد به غرغر و ناسزاگویی به پاسبان‌ها که انگار او را فرشته‌ای می‌دانستند که هیچ کار ناپسندی انجام نمی‌دهد.
سوآپی در آن‌جا کمتر اثری از هیاهو و سروصدا دید. پس رو به پایین، یعنی به‌طرف خیابان مدیسون سرازیر شد. به‌طرف خانه‌اش. چون کسی که خانه دارد می‌تواند به زندگی‌اش ادامه دهد، حتی اگر این خانه نیمکت یک پارک باشد. سوآپی در گوشه‌ای خلوت و غریب توقف کرد که یک کلیسای قدیمی در آن‌جا وجود داشت، پرت و غیرمعمول با سقفی شیروانی. نوری ملایم از پنجره‌ای با شیشه‌های بنفش به بیرون می‌تابید. جایی که بی‌شک نوازنده‌ی ارگی با اطمینان از مهارت خود مشغول نواختن بود، چرا که از پنجره آهنگی خوش و شیرین به گوش سوآپی می‌رسید، آهنگی که او را به نرده‌های فلزی اطراف ساختمان میخکوب کرد.
ماه روشن و تابان دیده می‌شد. تعداد اتومبیل‌ها و عابرین کم بودند. گنجشک‌ها بر لبه‌ی بام خواب‌آلوده می‌خواندند. برای لحظه‌ای آن‌جا به‌نظرش شبیه محوطه‌ی یک کلیسای دورافتاده و دهاتی آمد. سرودی که نواخته می‌شد، او را به نرده‌ها چسباند. چرا که او این آهنگ را آن روزها که زندگی‌اش سرشار از چیزهایی مثل مادر، گل، آرزو، دوستان، افکار و یقه‌های سفید بود، به خوبی به یاد داشت.
افکار سوآپی و تاثیر کلیسای قدیمی، تغییری ناگهانی و خارق‌العاده در روح سوآپی به‌وجود آوردند. او با هراس به چاهی که در آن سقوط کرده بود، واقف شد، روزهای تباه شده، هدف‌های بد، امیدهای مرده، توانایی‌های از دست رفته و انگیزه‌های پستی که وجود او را پر کرده بودند. قلبش هم با هیجان به این حالت نوظهور و غریب پاسخ داد. یک قوه‌ی محرکه‌ی آنی و قوی او را به نبرد با سرنوشت سخت خود فرا می‌خواند. او خود را از منجلاب بیرون خواهد کشید. دوباره از خود یک مرد خواهد ساخت. بر دیوی که مالک او شده بود، غلبه خواهد کرد. وقت باقی است. هنوز نسبتا جوان است. دوباره آرزوهای بزرگ و قدیمی خود را زنده و آن‌ها را دنبال خواهد کرد...
نت‌های موسیقی، سنگین و رسمی و در عین حال شیرین و خوش، انقلابی در او به‌وجود آورده بودند. فردا به محله‌ی شلوغ مرکز شهر می‌رود تا کاری پیدا کند. یک واردکننده‌ی پوست یکبار به او شغل رانندگی پیشنهاد کرده بود. فردا آن واردکننده‌ی پوست را پیدا کرده، و از او تقاضای کار خواهد کرد و برای خودش کسی خواهد شد. او می‌خواهد...
سوآپی دستی را روی بازویش احساس کرد. به سرعت چرخید. چشمش به‌صورت زمخت یک پاسبان افتاد. پاسبان پرسید: «این‌جا چه کار داری؟»
سوآپی گفت:‌«هیچی.»
پاسبان گفت: «خب پس راه بیفت. تو به جرم ولگردی بازداشتی.»
«...سه ماه توی جزیره...» این حرفی بود که فراد صبح رئیس دادگاه بخش زد.

 

نوشته‌ی او. هنری، نویسنده‌ی آمریکایی.
برگردان: حسین بیدارمغز
نگاره: Library.austintexas.gov
گردآوری: فرتورچین

۵
از ۵
۳ مشارکت کننده