در مملکت هند تاجری بود که او را خواجه خداداد نام بود و او را دولت (دارایی) فراوان بود و زن نداشت. هر چه او را تکلیف زن مینمودند، قبول نمیکرد. روزی پیرزالی نزد او آمد و گفت: ای خواجه چرا تو زن نمیگیری؟ خواجه گفت: زنی میخواهم که کسی را نداشته باشد، بهجهت آنکه زنی که اقوام زیاد داشته باشد، آمدن آنها باعث ملال شوهر میگردد. پیرزن گفت: زنی سراغ دارم مانند قرص قمر. نه پدر دارد و نه مادر. زنی غیر او را بزرگ کرده. خواجه گفت: به شرطی که او هم نزد دختر نیاید. پیرزن برخاسته و به خانهی دختر آمد و احوال را گفت. زن گفت: صد تومان میگیرم و دختر را میدهم، نزد او هم نمیروم. پیرزن نزد خواجه آمد و احوال را گفت و صد تومان گرفت و آورد به خانهی دختر و داد و دختر را عقد کرد و به خانهی خواجه آورد و (خواجه) او را تصرف کرد و عمارتی در بیرون شهر داشت، در آنجا به عیش مشغول شدند.
روزی دختر به خواجه گفت: تو هر روز به شهر میروی و من تنها میمانم. یک جفت طوطی از جهت من بخر. خواجه قبول کرد و یک جفت طوطی سخنگوی خرید و آنها مونس دختر شدند. وقتی خواجه جهت امتحان دختر ارادهی سفر کرد، به دختر گفت: میتوانی چند روزی خود را نگهداری تا من بیایم؟ دختر قبول نمود. خواجه گفت طوطیها را توجه کن و نزد آنها آمد و سفارش زن را نمود و روانهی سفر شد.
چون چند روز گذشت دل دختر تنگ شد. روزی به بام قصر برآمد و سیر (تماشا) میکرد. از قضا پسر پادشاه به شکار رفته، گذرش به در قصر خواجه افتاد و دختر جوان خوبی دید. تیری از کمان ابروی شاهزاده جستن کرد، در دل دختر جا گرفت. دختر سنگریزهای از گوشهی بام گرفت و بر دوش شاهزاده زد. (شاهزاده) سر بالا کرد، دختر را دید و عاشق دختر شد. بیتابانه آهی کشید و از مرکب در افتاد. غلامان او را به خانه بردند. زیاد بیتابی میکرد. فرستاد پیرزنها را آوردند. هیچکدام نتوانستند چاره کنند، جز آن پیرزن که دختر را جهت خواجه خواسته بود.
(پیرزن) گفت: غم مخور دختر را به تو میرسانم. شاهزاده گفت: اگر چنین نمایی، هموزنت زر به تو میدهم. پیرزن آمد و در را کوبید. دختر در را باز کرد. پیرزن دید رنگ ارغوانی او زعفرانی شده. احوال پرسید. دختر درد و دل گفت. پیرزن خوشحال شد و گفت: اگر کار تو را بسازم، به من چه خواهی داد؟ دختر عنبرچهی (عطردان) خود را به او داد. (پیرزن) گفت: رفتم که تو را به شاهزاده برسانم. برخاسته نزد شاهزاده آمد و گفت: به هزار معرکه او را رام کردم، فردا به خدمت آورم. شاهزاده او را نوازش کرد. دختر و پسر آن شب را تا صبح آرام نداشتند که کی به وصال هم خواهیم رسید.
چون صبح شد و آفتاب سرزد، پیرزال برخاسته و عصا بهدست، روانهی منزل دختر شد. گفت: ای خجسته بانو اگر بدانی از فراق تو به شاهزاده چه گذشته، خود را هلاک مینمایی. القصه آتش عشق، دختر را بیقرار کرده، برخاست خود را زینت کرد و چادر بر سر نزد طوطیان آمد و گفت: ای مونسان من، متوجه خانه باشید تا عصر برگردم. طوطی نر گفت: به کجا میروی؟ (دختر) گفت: به دیدن دوست میروم. (طوطی نر) گفت: غلط میکنی. هرگاه خواجه بیاید گویم تو را هلاک کند. دختر که این درشتی را از طوطی دید، برآشفت و او را از قفس به درآورد و سرش را کند، اما در ساعت پشیمان شد. پیرزن را گفت: زیاد غمناکم فردا به دیدن دوست میرویم.
پیرزال به خانه آمد. ناگاه ملازمان رسیده، او را نزد شاهزاده بردند. (شاهزاده) گفت: ای پیک خوش خبر، خبر از یار ما بگو. چرا دیر آمدی و او را نیاوردی؟ (پیرزن) گفت: امروز دردی عارض دختر شد، فردا او را میآورم. شاهزاده گفت: دیگر طاقتم تمام شد. القصه شاهزاده آن شب را با هزار درد بهسر برد و چون روز شد، پیرزال برخاسته به خانهی دختر آمد و سرگذشت را بیان کرد. دختر دلش به احوال پسر سوخت و خود را زینت کرد. آمد نزد طوطی که او را دلداری دهد گفت: ای مونس من! اگر با من یکرنگ شوی، جفتی بهتر از او جهت تو میخرم. اگر طوطی نر با من درشتی نمیکرد، کشته نمیشد و تو هم به وصال میرسیدی.
طوطی گفت: حال دردت را با من بگو تا چاره نمایم. دختر گفت: دو روز است عاشق پسری شدهام. طوطی گفت: درد تو را دوا میکنم. من هم به درد عشق گرفتار شدهام و رسوایی کشیده و پشیمان شدهام. ای صنم! من تو را مرخص کردم به شرط آنکه مثل پادشاه دمشق که از بیفکری باز دولت را کشت و پشیمان شد و پشیمانی سودی نداشت (نشوی).
دختر گفت: چگونه بوده است؟
(۱) طوطی گفت: پادشاهی باز دولتی داشت و بسیار او را دوست میداشت. روزی به عزم شکار بیرون رفت و همه جا سیر میکرد تا به پای کوهی رسید و میل به کباب کرد. غلامان کباب حاضر کردند. پادشاه آب خواست، نبود. سوار گردید و تنها رو به صحرا نهاد. میآمد تا به سر کوهی رسید. در زیر کوه سبزهزاری دید و چشمه (ای) آب جاری که رنگ آن مانند زعفران بود. از تشنگی جام را پر نمود، باز بال افشاند و بریخت. دو مرتبه پر کرد، باز هم بال زد و ریخت. شاه در خشم شد، باز را به زمین زد و بمرد و فورا از کشتن باز پشیمان شد. با خود گفت به سر چشمه روم، ببینم آب چرا زرد است؟ اندکی بالا رفت، دید اژدهایی بالای چشمه آب میخورد. پادشاه چون چنان دید بترسید. خواست هی زند، اژدها بوی آدمیزاد شنید. نفس را قلّابه کرد، پادشاه فرار کرد. قدری راه رفت، خسته شد، پیاده گردید و بنشست. سواران رسیدند. پادشاه چون سپاه را دید خوشحال شد و از کشتن باز دولت پشیمان شد و سودی نداشت.
چون سخن بدینجا رسید عصر بود. دختر چادر از سر برداشت و گفت امروز دیر شد فردا میرویم. پیرزال روانه شد. میگفت: امروز طوطی نگذاشت او را بیاورم. نزد شاهزاده آمد و گفت: دختر چادر پوشید، یکی از خویشان او آمد، فردا او را میآورم. شاهزاده بیتاب بود. آن شب را به روز آورد. پیرزال باز به خانهی دختر آمد گفت: ای دلبر! امروز عذر میاور. شاهزاده گفته اگر امروز نیاید خود را هلاک سازم. القصه دختر برخاست و خود را آراست و نزد طوطی آمد و گفت: ای مونس! امروز مرا مرخص کن. طوطی گفت: ای بانو! عیبی ندارد. اما ترسم مثل آن پادشاه ظالم که حرف پسر را گوش نکرد و پشیمان شد و سودی نداشت شوی.
دختر گفت: چگونه است آن حکایت؟
(۲) طوطی گفت: پادشاهی بود ظالم که به رعیت ظلم میکرد. هر چه پسر او را منع میکرد، قبول نمینمود. آخر، رعیت بر سر او ریخته، شاه وحشت کرد و پسر را گفت: مرا دریاب. پسر گفت: حرف مرا نشنیدی. حال من چه کنم؟ گفت: فرزند! وقت پند نیست؛ اگر مردی داری بیار. پسر دامن همت بر کمر زد و شمشیر کشید، چند نفر را هلاک کرد تا زخم برداشت. پادشاه فریاد کرد: ای رعیت! مال و ملک از شما، بگذارید از پی کار خود بروم. مردم او را رها نموده، پادشاه عیال خود را برداشته، پیاده و بیتوشه میرفتند تا به ولایتی رسیدند. شاهزاده نزد حاکم رفت و گفت: میتوانی قدری پول و یکدست اسلحه و یک اسب و خانه به ما بدهی و گرو از ما بگیری؟ حاکم قبول کرد.
شاهزاده برادر و پسر و عیال خود را گرو گذاشت و روانه شد. نمیدانست کجا میرود. در فکر بود که گروهی از بیابان نمودار شد و سواری رسید. شاهزاده با او مصافحه (دست دادن) نمود. دید آثار بزرگی از جمال آن سوار هویداست. پرسید: ای جوان تو کیستی و کجا میروی؟ گفت: من نوکر فلان پادشاهم. مرا فرمان داده که از فلانجا خدمتانه (پیشکش) بگیرم. حال فرمان را به تو میدهم؛ تو برادر بزرگ و من کوچک. هر چه دادند شریک میشویم. شاهزاده غنیمت دانست. فرمان را گرفت و روانه شدند. ناگاه غباری برخاست که روز چون شب شد. یکدیگر را گم کردند. بعد از ساعتی هوا روشن شد. سوار شاهزاده را ندید، دست ندامت بر سر زد که چرا فرمان را از دست دادم؟
اما از شاهزاده بشنو که چون قدری راه رفت، تشنگی به او غالب شد، شال از کمر باز کرد که در چاهی رود و آب بیاشامد. فرمان در چاه افتاد. شاهزاده رفت که هم آب بخورد و هم فرمان را بیاورد و (فرمان را) باز کرد دید نوشته: آورنده فرمان را که به شاه خیانت کرده... آنگاه فرمان را پاره کرد و روانه شد تا به پای قصری رسید. چند سر بریده دید که از قصر آویخته (است). در تعجب ماند و از آنجا گذشت تا به در خانهای رسید. فرود آمد. زنی را دید گفت: ای مادر! چند شب مرا در خانهی خود نگهدار. زن قبول کرد. شب در بین حرف، شاهزاده گفت: آن سرها چیست؟ زن جواب داد: فرزند! این قصر دختر پادشاه است و هر که او را میخواهد، چند مسئله از آنها میپرسد و آنان را در جواب عاجز مینماید و ایشان را کشته، سرشان را از قصر میآویزد.
شاهزاده چون شنید گفت: ای مادر! این معامله برای من خوب است یا خود را به کشتن میدهم یا به مراد میرسم. زن گفت: ای پسر! از این خیال در گذر. پسر گفت: فردا میروم. تو مرا از دعا فراموش منما. خلاصه، چون صبح شد، برخاسته خود را به خانهی وزیر رسانید و شرح حال را گفت. وزیر در دم سوار و روانهی بارگاه شد. گفت: پسر فلان پادشاه آمده با دختر مکابره (جدل) نماید. شاه گفت: او را نزد من آورید. وزیر برگشت و او را نزد پادشاه برد. شاهزاده چون به درگاه رسید، چنان دعا و ثنای شاه را بهجا آورد که صدای آفرین برخاست و مهر او در دل شاه قرار گرفت. شب شاهزاده به منزل خود رفت.
شاه با وزیر میگفت اگر این گیسو بریده دل میداد، به مسئله او را به این پسر میدادم. وزیر گفت: اگر فرمایی بروم به دختر گفته، جواب بیاورم. شاه گفت: برو و بگو پدرت هم رضاست. وزیر رفت و گفت. دختر گفت: هر که جواب مسئلهی مرا بگوید، من زن او هستم. وزیر برگشت و شاه را خبر داد. شاهزاده هم حاضر بود گفت: ای شهریار! غم مدار. جواب را قادرم. بفرست بیاید. شاه از پی دختر فرستاد. جواب داد: او بیاید. شاه وزیر را خواست. ناگاه وزیر پیاده با شتاب آمد گفت: دو نفر دیو در فلان مکان آمده، تمام حیوانات ما را خوردهاند. در دم پادشاه با سپاه بیرون رفت. شاهزاده نقاب انداخت و از دنبال اردو میآمد. وقتی رسید که دیوان دست به دار شمشاد و میان لشکر افتاده بودند. شاه و سپاه رو به گریز نهاده، شاهزاده چون چنان دید، هی بر مرکب زد و خود را به دیوان رسانید. ضربتی بر کمر دیو نر زد که مانند خیار تر به دو نیم شد. دیو ماده رو به گریز نهاد. شاهزاده دنبال او رفت و او را گرفت و بند بر بال او زد و به رکاب شاه آورد. لشکر در حیرت بودند که این جوان کیست؟ شاهزاده نقاب از صورت خود برداشت؛ چون چشم شاه به جمال او افتاد، او را در برگرفت.
القصه، دختر مجلس آرایی کرد. شاه و قاضی و وزیر و شهزاده را خوانده آنها رفتند و هر یک بهجای خود قرار گرفتند. دختر بیادبانه از پس پرده بیرون آمد و گفت: ای پسر! تو را چه چیز بر آن داشت که با من مکابره کنی؟ پسر گفت: ای دختر! ابتدا کمال تو بر من معلوم شد. دختر در خشم شد گفت: از کجا مرا بیکمال پنداشتی؟ پسر گفت: اول آن که وارد شدی و سلام نکردی با وجودی که پدرت در مجلس بود. دختر سر را به زیر انداخت. همه به شاهزاده آفرین کردند. دختر دید حریف او نمیشود، از پس پرده بیرون آمد و بر کرسی نشست. شاهزاده از زیر چشم نگاه کرد، نازنینی دید که چشم جهان ندیده بود. نزدیک بود که از تخت به زیر افتد گفت: ای دختر! هر مطلبی که داری بگو تا جواب بشنوی.
دختر گفت: آن چه چیز است که یکی هست و دو نمیشود؟ پسر جواب داد: ای دختر! خداست که بیمثل و شریک است. گفت: آن چیست که دو هست و سه نمیشود؟ پسر گفت: آن شب و روز است. گفت: کدام سه است که چهار نمیشود؟ گفت: آن سه طلاق است. دختر گفت: کدام چهار است که پنج نمیشود؟ گفت: چهار عناصر است. گفت: کدام چهارند که ننوشند و نپوشند و تا قیامت زندهاند؟ گفت: خضر و الیاس و ادریس و عیسی. دختر گفت: آن کدام است که دست و پا ندارد و مردهی او حلال است؟ گفت: ماهی است. گفت: آن کدام چهارند که آب و دانه خورند و ایشان را پدر و مادر نبود؟ گفت: آن آدم و حوا و عصای موسی و خر عیسی. دختر گفت: کدام رحمت (است) که خلق از او میگریزد؟ گفت: باران است. گفت: کدام درخت است که دوازده شاخه دارد و هر شاخهای سی برگ. طرفی سفید و طرفی سیاه. گفت: آن دوازده ماه (است). دختر گفت: کدام حق است که مردم از او میگریزند؟ گفت: مرگ است. گفت: کدام پیغمبر بود در مسجد گوشتی نماز کرد؟ گفت: یونس در شکم ماهی نماز کرد. پرسید: آن چیست که دَم دارد و نفس ندارد. گفت: آن دم صبح است. دختر قبول کرد و گفت: اگر مسئلهای داری بپرس، جواب خواهم داد.
شاهزاده گفت: آن کدام است که از مرگ اول گریخت، به مرگ دوم دچار شد، از دوم گریخت، به سِیُم (سوم) دچار شد؟ دختر نتوانست جواب دهد. اهل مجلس به شاهزاده آفرین کردند. پادشاه شهزاده را برداشته، به بارگاه آورد. چون شب شد، دختر در فکر بود، فردا جواب شاهزاده را چه دهد؟ برخاسته تغییر لباس داده، رخت خود را به کنیزی پوشانید و با دو کنیز روانهی منزل شاهزاده شد. پرسید: چه مسئله از دختر شاه پرسیدی که عاجز شد و نتوانست جواب دهد و در مجلس خجلت زده شد؟ به من بگو. پسر دانست خود دختر است. گفت: اگر کام مرا میدهی به تو میگویم. دختر گفت: هر یک را میخواهی قبول نما. گفت: تو را خواهم. دختر گفت: از کمال شما عجب که خانم را بگذاری و مرا قبول کنی.
شاهزاده گفت: دل است. اما مسئلهای که پرسیدم خودم بودم، که رعیت بر ما ریختند و از آنها گریختیم، در راه فرمان قتلی به دستم افتاد، نزدیک بود مرا بکشند، فرمان را پاره کردم، به مرگ سِیُّم بهدست این دختر گرفتار شدم. این را گفت و دست دختر را گرفت که الوعده وفا، باید کام مرا بدهی. دختر گفت: بروم دست به آب برسانم، بیایم کام تو را بدهم. گفت: اگر گرو میدهی برو! دختر دو کنیز را با هر چه طلا همراه داشت گرو داد رفت. صبح دختر خوشحال بود که جواب او را میدهم و او را میکشم. شاهزاده و ارکان دولت حاضر شده دختر گفت: اما جواب مسئلهی تو خودت هستی که مرگ اول از رعیت گریختی، مرگ دوم در راه نامه پاره کردی و مرگ سوم بهدست من گرفتار شدی. الان سر تو را میبرم.
پسر گفت: کدام سه کبوتر بودند که پی آب و دانه نزد کبوتر نر آمدند و کبوتر نر آب و دانه به آنها داد و گرو از ایشان گرفت؟ دختر پشیمان شد چرا با او مکابره کرده و آنگاه گفت: پدرم صاحب اختیار من است. این را گفت و از مجلس به در رفت. پادشاه، شاهزاده را در کنار گرفت و فرمود: عقد کردند و هفت شبانه روز عروسی کرده، شهزاده به وصال رسید. مدتی گذشت از پادشاه اجازه گرفت به ولایت خود رفته و به ضرب تیغ ملک را گرفته و آنان که با او دشمن بودند را به سزای خود رسانید و همه پشیمان بودند که چرا او را امان ندادند. خلاصه شاهزاده فرستاد، پدر و مادرش را هم آوردند.
چون طوطی سخت بدینجا رسانید عصر بود. دختر چادر از سر برداشت و فرمود امروز دیر شد، فردا میرویم. پیرزال بیرون آمد با خود میگفت تا این طوطی زنده است، نمیتوانم دختر را ببرم. به نزد شاهزاده آمد و احوال را گفت. شهزاده بنیاد گریه و زاری را گذارد و گفت: ای مادر! قدری زهر به تو میدهم با شکر بیامیز و به طوطی ده تا بخورد. پبرزال گفت: بسیار خوب! زهر را از شاهزاده گرفت و با شکر حَب (حبه) ساخته صبح که به خانهی دختر آمد نزد طوطی ریخت. دختر دانست که میخواهد طوطی را زهر دهد گفت: ای مادر! چه چیز است؟
گفت: برای این طوطی شیرین شکر آوردهام. طوطی گفت: ای خجسته بانو! این مکاره در پی شکست عصمت تو است. میخواهد مرا بکشد بعد تو را رسوا کند. اگر باور نداری قدری از این دانهها به مرغی ده تا تو را معلوم شود. پس یک دانه او را به مرغی داد. خورد، در ساعت مُرد. حال ای بانو میخواهی بروی برو، اما ترسم مانند آن دختر عراقی و پدر او پشیمان شوی.
دختر گفت: چگونه است آن حکایت؟
(۳) طوطی گفت: مردی دختری داشت برای پسر برادر نامزد کرده بود. از قضا پدر پسر بمرد و بعد از چندی پسر نزد عمویش آمد و اظهار اتمام کار خود کرد. عمو جواب (رد) داد. پسر ناامید برگشت. آمد نزد دختر و گفت: تو چه میگویی؟ دختر گفت: پسرعمو من با تو یکرنگم. هر چه تو فرمایی چنان کنم. خلاصه هر دو با هم قرار گذاشتند که چون شب شود از شهر بیرون روند. دختر از خانهی پدر حقه (قوطی) زر برداشت. با دو اسب سوار شدند و رو به بیابان نهادند. نمیدانستند به کجا میروند. تا سه شبانه روز راه میرفتند تا به دریایی رسیدند. کشتی خالی نبود. آن شب را در زیر درختی به سر بردند.
چون صبح شد قدری زر به ناخدا داده و هر دو در کشتی نشسته، ناخدا خواست که کشتی را راه اندازد، دختر گفت: حقهی زر در زیر درخت مانده. پسر خود را از کشتی بیرون انداخت. چون چشم ناخدا به دختر افتاد، عاشق او شد، شراع (بادبان) را بلند کرده و کشتی روانه شد. دختر فریاد زد: ای ناخدای بیمروت! تو از ما پول گرفتی که ببری و شوهر مرا بگذاری؟ ناخدا گفت: هیهات! دیگر شوهرت را نخواهی دید. دختر گفت: اگر با من سلوک نمایی از تو بهتر، که خواهد بود؟ ناخدا گفت: من قدمت را روی چشم میگذارم. خلاصه چون نزدیک ساحل رسیدند به دختر گفت: بیا به خانه رویم. دختر گفت: میخواهی مرا بیحرمت کنی؟ مگر تو در خانه قوم و خویش نداری؟ برو از خانهی خود چند نفر زن بفرست مرا ببرند. ناخدای احمق روانهی خانه شد. چون از نظر غایب شد، دختر برخاسته کشتی را براند.
اما چند کلمه از پسر بشنو که رفت حقه برداشته آمد، چون به کنار ساحل رسید، دید ناخدا دختر را برداشته و برده. نعره زد و بیهوش شد. بعد از زمانی که به هوش آمد و گریه و زاری میکرد، مجنونوار سر به بیابان نهاد. اما تا ناخدا رفت در خانه، چند زن فرستاد که دختر را ببرند، وقتی آمدند دیدند دختر کشتی را برداشته و رفته. ناخدا دست بر سر زد که دیدید آن نازنین مفت از دستم رفت، اما پشیمانی سودی نداشت.
اما از دختر بشنو همه جا آمد تا کنار دریا رسید. پادشاه آنجا دختر را در کشتی دید مایل او شد. حکم کرد او را به حرم بردند. شاه احوال پرسید دختر ماجرا را بیان کرد. شاه گفت: سر من به سلامت باشد، تو را به عقد خود درمیآورم. دختر گفت: به شرط آنکه چهل روز صبر نمایی، اگر صاحب من نیامد من از آن شما باشم. خلاصه پادشاه با دختر عهد بست و چهل روز به شکار رفت. دختر هم آنقدر شیرین زبان بود که همهی اهل حرم او را دوست میداشتند. روزی به خاتونها گفت: میخواهید امروز به سیر دریا برویم؟ در دم حکم شد کشتی حاضر کردند و زنها را در کشتی نشانید و توشه برداشته کشتی را راه انداخت.
پادشاه بعد از چهل روز برگشت، وارد حرم شد کسی را ندید. احوال پرسید؛ گفتند دختر آنها را برده. آه از نهادش برآمد، ولی سود نداشت. او هم دست از پادشاهی برداشت، از فراق دختر و زنها سر در بیابان نهاد. اما زنها میآمدند تا به دریای حلب رسیدند. ملازمان، پادشاه را خبر کردند که کشتی در کنار دریا آمده، چهل زن و یک دختر در او هستند. پادشاه سوار شد و به کنار دریا آمد و آنها را از کشتی به زیر آورد و وارد حرم نمود. ماجرا را پرسید. دختر وقایع را بیان کرد. پادشاه با عدالت بود. چشم دختر را بوسیده گفت: تا تو را به شوهرت نرسانم، آرام ندارم و با آنها محبت نمود. چندی از این مقدمه گذشت، پادشاه عادل نزد دختر آمد گفت: فرزند! من در حق تو چه کنم؟ دختر گفت: قبلهی عالم بفرمایند نقاشان عالم تصویر مرا بکشند و بر دروازهها بیاویزند. هر که آمد و آه کشید نزد شما آورند. شاه امر کرد نقاشها تصویر دختر را کشیدند و بر دروازهها آویختند و فرمود هر که آمد و به این صورت نظر کرد و آه کشید، آن را نزد من آورید.
چندی نگذشت پدر دختر به شهرها به جستجوی دخترش میگشت تا گذر او بدان ولایت افتاد. نظر کرد آن صورت را دید آهی کشید. ملازمان او را گرفته نزد سلطان آوردند. شاه او را به یکی سپرد. بعد از مدتی ناخدای بیمروت گذرش بدانجا شد، چون آن صورت را دید، آه کشید. نوکران او را گرفته نزد پادشاه بردند. او را هم به یکی سپرد. بعد از مدتی پسر از فراق دختر دیار به دیار میگردید تا بدان شهر رسید. صورت دختر را دید آهی زد و مدهوش شد. چون به هوش آمد ملازمان او را گرفته نزد پادشاه بردند و حال را گفتند. شاه دانست خود پسر است گفت: جوان راز خود با من بگو تا بدانم چرا خون از دیدهات ریزان است.
پسر گفت: منم سوختهی فراق. منم آشیان گم کرده و در پیاش افتادهام. پادشاه دلش به احوال او سوخت گفت: غم مدار دختر را به تو میرسانم. روز دیگر پادشاه دمشق وارد شد. چون صورت را دید دلش طپید آهی کشید. او را هم نزد پادشاه بردند. شاه امر کرد دختر را آوردند. هر چهار نفر حاضر بودند. دختر گفت: حال باید به عدالت رفتار کنی. دختر امر کرد پدرش را آوردند. پادشاه پرسید: تو کیستی؟ گفت: من مرد غریبی هستم. شاه گفت: تو را می شناسم. تو پدر دختری هستی که او را به نامردش ندادی و خود این ننگ را بر سر خود آوردی. او را کنار نشانید.
امر کرد ناخدا را آوردند. از دختر پرسید: این کیست؟ گفت: این ناخداست که مرا به این درد مبتلا کرد. پادشاه گفت: من تو را میشناسم. تو ناخدای حرامزادهای که دختر را برداشته، رفتی و شوهر او را در بیابان گذاردی و من سزای تو را میدهم و امر کرد او را به دار زدند. بعد پادشاه دمشق را آوردند. پادشاه از دختر پرسید: این کیست؟ دختر گفت: این پادشاه دمشق است. پادشاه به او گفت: آیا تو شاه دمشق نیستی که دختری زنهای تو را برداشته و رفته؟ او را هم کناری نشانید. پادشاه امر کرد پسر را آوردند به دختر گفت: این که باشد؟ گفت: پسر عم من است. پادشاه گفت: آیا تو آن پسر نیستی که رفتی کنار دریا حقهی زر بیاوری، ناخدا زن تو را برداشت و رفت؟ پسر گفت: چرا.
پادشاه فرمود: پرده از روی دختر برداشتند. چون چشم دو یار بر همدیگر افتاد، یکدیگر را در بر گرفته و مدهوش شدند. بعد هر دو را به هوش آوردند. پادشاه پدر دختر را خواست و گفت دختر تو در خانهی من است، هرگاه مرا از جانب خود وکیل نمایی دختر را به پسر میدهم. دختر گفت: اختیار با شماست. پس پادشاه دمشق خلعت داد و دختر را عقد بسته به پسر داد و هفت شبانه روز عروسی کرد. آن وقت پدر دختر از کرده پشیمان شد.
چون طوطی سخن به اینجا رسانید عصر بود. دختر پیر زال را گفت: امروز هم دیر شد، فردا بیا به دیدن دوست برویم. خلاصه پیرزال بیرون آمد و میگفت رو ندارم نزد شاهزاده روم. به منزل خود رفت. صبح روانهی خانهی دختر شد. چندان افسانه خواند که دختر برخاست، چادر در سر نزد طوطی آمد گفت: ای مونس من! امروز مرا مرخص نما به دیدن دوست بروم. طوطی گفت: ای خجسته بانو! به دیدن دوست میروی، اما مانند پادشاه دمشق از کرده خود پشیمان نشوی.
دختر گفت: چگونه بوده است آن حکایت؟
(۴) طوطی گفت: بدان که روزی پادشاه دمشق به شکار رفت. همهجا صید میکرد تا که آهویی خوش خط و خال در نظرش آمد. غلامان از پی او تاختند. هر کدام بهطرفی رفتند، پادشاه هم بهطرفی. سپاه تفرقه شدند. پادشاه تنها ماند، راه را گم کرد. هنگام غروب آفتاب خود را به باغی رسانید، مر کب را بست و خود داخل باغ شد. باغی دید مانند فردوس برین، درختان میوهدار سر به فلک کشید(ه)، نهرهای آب روان از هر طرف، شاه سیر میکرد (تا) به عمارتی رسید. از اسباب عشرت تمام برجا دید و کسی را ندید. وارد حجره شد، دید قاب طعامی در آنجا نهاده. شاه گرسنه بود، نشست به طعام خوردن. تشنه شد، کوزهی آبی دید، برداشت بیاشامد، صدایی شنید که آب را مخور. پادشاه اعتنا نکرد خورد. برخاسته گردش میکرد، تختی دید. بر بالای آن دید یکدست رختحواب ترمه پهن است. رفت و در آن خوابید.
ناگاه دید از میان باغ کنیز سیاه بد هیبتی نمودار شد و یک دختر ماهرویی از دنبال او میآیند تا به در عمارت رسیدند. آن سیاه، در میان عمارت سیر کرد تا جایی دید تخت عاجی گذارده، دختر را در روی تخت گذارد و خود بهصورت دیوی شد و تنوره (چرخیدن و بالا رفتن دیو) زد و بهسوی آسمان بلند شد. شاه از این مقدمه مدهوش شد. چون به هوش آمد، به سر دختر دوید. (دید) دختر در خواب است. او را در بغل زد که به در رود، هر چه گردید، در باغ را پیدا نکرد. دختر را (در) جای خود خوابانید و آمد در باغ را پیدا کرد. باز دختر را برداشته و گردش می کرد تا رسید دید دو تخته را به هم بستهاند آن را باز کرد.
دختر عطسه زد و به هوش آمد و گفت: تو پادشاه دمشق هستی؟ گفت: آری. دختر گفت: این ملعونه مرا خواب بند کرد و در وقت رفتن به من گفت پادشاه دمشق تو را نجات میدهد و اگر برسم او را هلاک میکنم. پادشاه خوفناک شد گفت: ای دختر! تدبیری کن تا برویم. در این حرف بودند که از روی هوا پاره ابری پیدا شد. دختر گفت: ای پادشاه! این ابر که پیدا است دیو است. شاه از ترس رفت که در گوشهای پنهان شود، دید لوحی افتاده. برداشت بخواند نتوانست. بر زمین زد و شکست. ناگاه دیو افتاد و بمرد. پادشاه با دختر بیرون آمدند. قدری پیاده راه رفتند، خسته شدند و نشستند و گریه و زاری میکردند، ناگاه ملازمان پادشاه رسیدند. پس هر دو سوار شده تا به شهر وارد شده (شدند). پادشاه دختر را برای خود عقد بسته، هفت شبانه روز عروسی کرد. شب هشتم پادشاه خواست دست در گردن دختر کند، ماری زد و دختر را هلاک کرد. شاه در فراق او سر در بیابان نهاد و میگفت: اگر من دختر را از باغ نمیآوردم کار بدینجا نمیرسید.
چون طوطی سخن بدینجا رسانید، عصر بود. دختر چادر از سر برداشت و گفت: ای مادر! امروز دیر شد فردا بیا تا برویم. پیرزال بیرون آمد و (با خود می) گفت: تا این طوطی زنده است، نمیگذارد کار را تمام کنم. خدا جان او را بستاند. خلاصه چون صبح شد چادر بر سر و عصا بهدست (به) خانهی دختر آمد. دختر هم چادر (به سر) کرد و آمد نزد طوطی و گفت: ای مونس! امروز چه مصلحت میدانی به دیدن دوست برویم؟ طوطی گفت: ای خاتون! دیدن دوست رفتن باعث بدنامی است. ترسم بروی و مانند پادشاه و زن پشیمان گردی.
دختر گفت: چگونه بوده است آن حکایت؟
(۵) طوطی گفت: پادشاهی سه زن داشت یکی صالحه و دو فاحشه و آن دو فاحشه را زیاد دوست میداشت. یکی از فاحشهها روزی به پادشاه گفت: قبلهی عالم! این ماهیان که در خانهی منند نامحرمند. پادشاه او را زیاد مقدسه میدانست. شبی شاه در منزل او بود میگفت: دوشک (تشک) مخمل بدن مرا میخورد. خلاصه نیمشب برخاسته از اطاق به در رفت. شاه تصور کرد به ضرورت آب میرود (دستشویی میرود). دید آفتابه برنداشت. از دنبال او بیرون آمد. دید به منزل غلامان رفت و آنها تندی کردند که چرا دیر آمدی؟ زن گفت: معذورم دارید که امشب پادشاه در منزل من بود. خلاصه غلامان به عیش مشغول شدند.
پادشاه همان ساعت به خانهی آن دیگری آمد و خوابید. بعد از ساعتی دید او هم برخاسته به منزل کشیکچیان (نگهبانان) رفت. سرهنگِ آنها با او تندی کرد. زن گفت: ای سرهنگ! معذور دار که امشب پادشاه به منزل من بود. پادشاه از آنجا نیز برخاست آمد به خانهی زن صالحه. دید آن زن بر سر سجاده نشسته به ذکر خدا مشغول است و دعا بهجان پادشاه میکند. خلاصه آن شب را پادشاه تا سحر در آنجا بود. چون صبح شد آن زن را طلب نمود و گفت: ای زن! ماهیان در خانهی تو بیشتر نامحرمند یا غلامان؟ زن سر به زیر انداخت. پادشاه فرمود قاطری آوردند و آن دو زن را به دم قاطر بستند و غلامان و هم کشیکچیان را کشت و آن زن صالحه را بانوی حرم خود کرد و او را نوازش کرد. آن خبر در شهر فاش شد. پادشاه پشیمان شد که چرا آبروی خود را ریختم اما سودی نداشت.
سخن که بدینجا رسید عصر بود. دختر چادر از سر برداشت و فرمود: ای مادر! امروز هم دیر شد فردا میرویم. پیرزال مانند گرگ تیرخورده بیرون آمد. چون روز دیگر شد باز به خانهی دختر آمد و افسانه(ای) چند خواند تا دختر برخاست و چادر سر کرد آمد نزد طوطی گفت: ای انیس دیرینم! امروز اجازت میدهی که به دیدن دوست بروم؟ طوطی گفت: اجازت میدهم لیکن میترسم بروی و مانند آن خارکش از کردهی خود پشیمان شوی.
دختر گفت: چگونه بوده است آن حکایت؟؟؟
(۶) طوطی گفت: مردی بود خارکش هر روز به صحرا رفتی (میرفت) و پشته خاری میآورد و میفروخت و صرف عیال خود مینمود. از قضا روزی به صحرا رفت و خار زیادی کند و قوّت نداشت بیاورد. در میان غاری گذارد که فردا بیاورد. اتفاقا سه چهار روز برف و باران شد و ممکن نشد بیاورد. کاروانی از آنجا عبور میکرد آن خار را آتش زدند و رفتند. چون هوا روشن و زمین خشک شد، خارکش آمد دید خارها را آتش زدهاند. نظر کرد دید طاق مغاره (غار) طلا شده. قدری از آن را به شهر آورد و فروخت و عمارتی از جهت خود بنا کرد و باقی طلاها را هم فروخت و صاحب دولت شد. به جهت صبر و شکر او، خداوند دو پسر به او داد. یکی را سعد نام نهاد و دیگری را سعید. چون آنها به سن هشت سالگی رسیدند، آنها را به مکتب برد و دو مرغ از برای آنان خریده، هر روز با آن مرغها آن دو پسر بازی میکردند. بعد از چند روز آن مرغها تخمی گذاردند مانند مانند گوهر شب چراغ. مرد خارکش آنها را برداشته به بازار آورد به دکان مرد یهودی و به هزار تومان فروخت. یهودی گفت: دیگر داری یا نه؟ گفت: اگر مرغ گذارده دارم.
یهودی در کتاب خود نظر نموده دید مرغ سعادت است که هر که آن را بخورد شاه میشود. در فکر بود که چگونه آن مرغ را بهدست آرد. پیرزالی را گفت: ای مادر! باید صبح در شهر گردش نمایی در هر خانه مرغی بدین نشان دیدی مرا خبر ده. پیرزال گفت: به دیده منت دارم. روز دیگر در شهر گردش نمود تا در خانهی خارکش مرغی را که یهودی نشانی داده بود پیدا کرد. وارد خانه شد و با زن خارکش بنا کرد حرف زدن تا دل زن به دوستی او گرم شد. آنگاه آمد خبر به یهودی داد. (یهودی) گفت: ای مادر! اگر آن زن را جهت من رضا کردی هر چه میخواهی به تو میدهم. گفت: به دیده منت دارم.
یهودی وعدهی زر به عجوزه داد و او هم آمد به خانهی خارکش و با زن او از هر در سخن گفت تا دل او را نرم کرد. ناگاه مرد خارکش از در درآمد و پیرزال که او را دید به زن گفت: ای دختر! حیف از تو نباشد عمر خود را پای این مرد ضایع کنی؟ زن گفت: ای مادر! چاره ندارم. پیرزال گفت: اگر با من عهد کنی تو را به جوانی رسانم که تا زنده باشی لذت بری. با هم پیمان بستند. پیرزال نزد یهودی آمد و مژدهی وصل داد. یهودی مشتی زر به او داد. باز به خانهی خارکش آمد و چندان افسانه خواند که دل زن آتش گرفت و بیقرار وصل شد. پیرزن روز دیگر او را برداشته، نزد یهودی آورد و از او کام دل خواست.
یهودی گفت: اگر آن مرغ را میکشی و روی غذا میگذاری که من بخورم، عصر میآیم و کام تو را میدهم. قبول کرد و به خانه آمد. فورا مرغ را کشته و پخت و بر روی طعام گذارد. یهودی هم به حمام رفت. پسران خارکش از مکتب آمدند دیدند طعام گذارده و مادرشان پیدا نیست. بر سر قاب نشستند و شروع کردند به خوردن. از قضا یکی سر مرغ را خورد و یکی جگر آن را. مادرشان هم بیخبر در گوشه(ای) منتظر آن یهودی نشسته بود. ناگاه (یهودی) وارد شد. زن از جا برجست و او را برد در اطاقی نشانید. رفت که خوراک جهت او بیاورد، دید پسرها بر سر قاب طعام نشسته و مشغولند. آنها را کتک زد. آنها هم فرار کرده و به گوشهای پنهان شدند. طعام را برداشته نزد یهودی برد. (یهودی) دید مرغ نه سر دارد و نه جگر. گفت: مرحبا به تو! عجب مهمانداری کردی! طعام نیمخورده برای من آوردی؟
زن گفت: معذورم دار که پسرهایم از مکتب آمدند و ندانسته طعام را خوردند. یهودی گفت: من سر و جگر آن مرغ را میخواستم و الا هزاران همچو تو آرزو دارند یک ساعت با من هم صحبت شوند. زن گفت: مرا چه باید کرد؟ یهودی افسانه ساز کرد و گفت: اگر خواهی کام تو را بدهم باید شکم پسرهایت را پاره کنی و دل و جگر مرغ را بیرون بیاوری، به من ده تا بخورم و کام تو را بدهم. دل و جگر او هم آب (هضم) نمیشود. بعد مرا خبر ده تا دوا دهم آنها را چاق (درمان) کنم. زن آن را قبول کرد.
اما چند کلمه از گردش ایام بشنو که چون یهودی حرف میزد، سعید در پس در آنها را شنیده، آمد به برادر گفت و هر دو دانستند که مادرشان به بهودی عاشق شده. در آن شب هر دو فرار کردند و از خوف میدویدند تا به بیابانی رسیدند. اما زن هر چه گردش کرد پسرها را نیافت. شیون از خانهی خارکش بلند شد. زن خارکش دست افسوس بر سر زد که حرف این پیرزن را شنیدم نه به کام دل رسیدم و نه پسر دارم. اما پسرها راه بیابان را در پیش گرفته میرفتند. چون شب شد هر دو در آنجا دست در گردن هم کرده خوابیدند. صبح برخاستند. سعید دید کیسهی زری در زیر سر اوست، برداشته به برادر داد. خلاصه آن روز هم تا ظهر راه رفتند تا به سر چشمه رسیدند. ساعتی آرام گرفته بعد از آن سعد برخاسته گردش میکرد، دید لوحی نوشته و افتاده. آن را برداشت خواند. دید نوشته: ای آدمیزاد! هرگاه خواهید دو نفر از این راه بروید هلاک میشوید. باید یکی از طرف راست و یکی از طرف چپ، بعد از آن مرارت زیاد، هر که بهطرف راست برود به پادشاهی میرسد و هر که از طرف چپ برود به وصال دوست میرسد. آن دو برادر دست در گردن یکدیگر و وداع کردند و هر کدام بهطرفی رفتند.
سعد تا چهار روز میرفت تا به شهری رسید. رفت در بازار و اسب و سلاح و رخت خریده، روانهی ولایات دیگر شد. شهر به شهر میرفت تا به شهری رسید، دید همهی مردم آن ولایت بر در شهر ایستادهاند. پرسید: چه خبر است؟ گفتند که پادشاه این ولایت مرده و قانون اینجا این است که بازی میآورند و او را رها مینمایند. بر سر هر که نشست او را پادشاه میکنند. خواه غنی باشد خواه فقیر. سعد مرکب برانگیخت و خود را رسانید، بلکه باز بر سر او بنشیند. اهل شهر هم دو دفعه باز را رها کردند، آمد بر سر دیوار نشست. مردم دیدند سواری از راه رسید. باز را رها کرده، آمد بر سر سعد نشست. بعضی مردم قبول نکردند. مرتبهی دوم باز را رها کردند، آمد بر سر سعد نشست. مردم او را برداشته به عزت تمام وارد شهر کردند و لباس شاهی به او پوشاندند و بر تخت شاهی نشاندند. بنیاد عدل و راستی پیش گرفت. هرچند رعیت زاده بود، اما آیین بزرگی میدانست.
اما چند کلمه از سعید بشنو که منزل به منزل و شهر به شهر راه طی میکرد و هر شب صد تومان را زیر سر داشت. به اندک زمانی صاحب دولت شد. روزی به شهری رسید که آن را حلب مینامیدند. در شهر گردش میکرد، رفت پای قصری دید جمعی خاکستر نشینند (آواره). پرسید: چه خبر است؟ گفتند این قصر دلارام چینی است و ما هر یک از ولایتی آمده و سرمایهی خود را باختهایم. روی وطن نداریم که برگردیم. این دلارام هم شبی صد تومان میگیرد. سعید (با خود) گفت من که شبی صد تومان را دارم، اینجا جای من است. رفت داخل قصر شد. دلارام هم چهل کنیز داشت، همه مانند خودش بودند. هر شبی یکی را در بغل آن دلباختگان میفرستاد. سعید چهل شب به خوشگذرانی مشغول شد.
دلارام دید این پسر صد تومان را هر شب از زیر سر بیرون میآورد. فهمید که جگر مرغ سعادت خورده. تدبیری بهخاطرش آمد. چون میدانست آن هیچ وقت آب نمیشود. گفت باید کاری کرد آن جگر را از دل او بیرون آورم. فرستاد قدری شراب کهنه آوردند و به سعید خورانید و او بیهوش گردید. چون بههوش آمد استفراغ کرد، لگدی بر پشت او زد، آن جگر از دهنش بیرون آمد. دلارام آن را برداشت و کباب کرد و خورد. سعید شب خوابید صبح که برخاست دید صد تومان نیست. از حال خود خبردار نبود. آنگاه گفت: امروز پول حاضر نیست، میروم میآورم. برخاسته از قصر بیرون آمد و با چشم گریان به راه افتاد و آنقدر راه رفت که خسته شد و در گوشه ای نشست.
از قضا سه نفر سوار از راه رسیدند. او را دیدند گفتند: تو از کجایی و به چه جایی میروی؟ گفت: من شاگرد قاضی شهرم. از او قهر کرده میخواهم به ولایت دیگر بروم. آنها چون این سخن را شنیدند گفتند: ما دعوایی داریم اصلاح نما. سعید گفت: چیزی به من میدهید؟ آنها ده دینار به او دادند. سعید دعوای آنها را پرسید، گفتند: ما هر سه برادر(یم) و پدر ما مرده. هر چه داشته تقسیم کردهایم جز سه چیز. یک انبان (کیسهی بزرگ با پوست دباغی شده)، یک سرمهدان و یک غالیچه (قالیچه).
سعید گفت: بیاورید و هر کدام یکی از آنها را بردارید. گفتند: ای جوان! اینها هر کدام خاصیتی دارند. اولا خاصیت قالیچه آن (است) که هر کس روی آن بنشیند و بگوید به حق سلیمان که مرا به فلان مکان برسان، فورا بلند میشود و همانجا فرود میآید. دوم خاصیت انبان آن (است) که دست در آن کنی از طعام و میوه هر چه بخواهی در آن باشد. سوم خاصیت سرمهدان (آن است) که هر کس به چشم کشد، کسی او را نبیند. سعید گفت: من تیری به چلهی کمان میگذارم و پرتاب مینمایم، هر یک زودتر آن را آورد هر سه او را باشد. آنها قبول کردند. سعید سه تیر به کمان گذارد و انداخت. آنها سوار شده از پی تیر رفتند. سعید هم سوار شد بر غالیچه و خدا را یاد کرد و گفت یا حضرت سلیمان، غالیچه بلند شد. آنها که آن چنان دیدند، دست تاسف بر سر زدند که چرا خواص آنها را گفتند. خلاصه سعید بالا رفت و فریاد میزد که چرا دست بر سر میزنید؟ پدر شما میخواست ما را بکشد، خدا نخواست. آن وقت سواران پشیمان شدند و سودی نداشت.
اما سعید آمد تا به ولایت دلارام. در گوشهای پایین آمد و یک میل از آن سرمه کشید و به قصر دلارام رفت. دید نشسته طعام میخورد. او هم کمک کرد. دختر دید قاب خالی شد و کسی نیست. خوف کرد. صدای نوش جان شنید، خوفش زیاد شد. افتاد و مدهوش شد. سعید برخاسته بیرون آمد. چون صبح شد، دست در انبان کرد یک دانه سیب بیرون آورد و روانهی قصر دلارام شد. چون بر در قصر رسید، دید گروهی جمع شدهاند، هی بر آنها زد، متفرق شدند. سعید رفت بالا دید دلارام مدهوش است. او را بههوش آورد. نازنین را گفت: رفتم از گلستان ارم دوا بهجهت تو آوردم و نیز مال زیادی آوردهام که حساب ندارد. هرگاه با من بیایی آن مال را تحویل تو دهم. دلارام برخاست به منزل سعید رفت. سعید قدری میوه از انبان بیرون آورد، به او داد و روی قالیچه نشستند. سعید گفت یا حضرت سلیمان، قالیچه بلند شد. دختر دید روی هوا میرود. فریاد کرد: مرا به کجا میبری؟
گفت: غم مدار که به قصر میرویم. قالیچه آنها را در جزیرهی هند فرود آورد. دست برد کام دل از او بستاند گفت: من دست به تو ندهم. سعید گفت: من چهل شب نزد تو بودم. دختر گفت: نه چنین است! چهل کنیز دارم هر کدام مانند خود من هستند. هر شبی یکی را نزد تو میفرستادم. سعید گفت: بهتر. دلارام دید چاره ندارد، گفت: من بیعقد راضی نشوم. سعید گفت: من خود عقد(ت) میکنم. دلارام ناچار رضا داد. سعید او را عقد بست و تصرف کرد و به عشرت مشغول شدند. خلاصه چهل شب در جزیره ماندند. دختر از راه حیله با سعید مهربانی میکرد تا رفته رفته از فایدهی آن سه چیز خبردار شد و روزی برهنه با سعید در آب رفته بودند. دختر وقت را غنیمت شمرد و لباسهای سعید را با سرمهدان و انبانچه، به روی قالیچه نشست و گفت به حق حضرت سلیمان که مرا به قصر خود برسان. قالیچه بلند شد و در قصر فرود آمد.
سعید چون از آب بیرون آمد، دید حریف رفته، بر سر میزد و در میان جزیره میدوید. سه شبانه روز تنها ماند و گریه میکرد. پس از آن، پای درختی آمد، سر به زانوی غم متفکر و مدهوش گردید. ناگاه دید سه کبوتر آمدند و بر شاخه نشستند. یکی از آن ها گفت: خواهران! این جوان را می شناسید؟ گفتند: نه! گفت: این سعید، عاشق دلارام است. دلارام او را نمیخواهد و این، همه سرّ خود را از محبت به او گفت. او تنها در جزیرهاش گذاشت و به در رفت. اما او هم به سزای خود خواهد رسید. کبوتر دیگر گفت: از برای این جوان چه چاره باشد؟ دیگری گفت: اگر بیدار باشد و بشنود، من گویم. پوست این درخت را بر پا بندد و از دریا بگذرد و برگ این درخت را بر چشم کور کشند، روشن شود. بار (میوهی) او را بر دماغ دیوانه نهند، عاقل شود و چوب او را بر خر زنند، آدم شود و بر آدم زنند، خر شود. این را گفتند و پرواز کرده رفتند.
سعید هم همه را شنید. قدری پوست آن درخت را بر پای پیچید و خدا را یاد کرد و به دریا زد و گذشت. منزل به منزل میآمد تا به شهری رسید که دختر پادشاه آن شهر دیوانه بود و پدرش شرط کرده بود هر که او را عاقل کند، دختر را به او بدهد. سعید نزد شاه آمد و عرض کرد دختر را به من دهید. اگر من او را چاق کردم، از آن من باشد وگرنه مرا به قتل برسانید. پادشاه قبول کرد. امر کرد دختر را آوردند. سعید قدری از آن دارو بر دماغ او ریخت، عطسه زد، بههوش آمد و گفت: ای جوان! تو کیستی نزد من آمدهای؟ تو نامحرمی. سعید گفت: من شوهرت هستم. پس مژده برای شاه بردند، فرمود طبل بشارت زدند و دختر را به سعید دادند و هفت شبانه روز عروسی کردند. چون سعید به وصال دختر رسید و چند روز گذشت، به خدمت پادشاه آمد و عرض کرد کسی با من دشمنی کرده، مرخص فرمایید بروم تلافی کنم.
پادشاه گفت: چقدر سپاه میخواهی؟ گفت: یک غلام سیاه مرا کافی است. پادشاه او را مرخص فرمود. همه جا آمد تا به شهر دلارام رسید. در کاروانسرایی فرود آمد. چون شب بر سر دست آمد، برخاست چوبدستی خود را برداشته، روانهی قصر دلارام شد. دربانان او را منع کردند. سعید اشاره چوب را به آنها کرد، همه خر شدند و گذشت. چون چشم دلارام به سعید افتاد، در خشم شد گفت: ای بیادب! که رخصت داد تو را که نزد من آیی؟ سعید گفت: آمدهام تو را سوار شوم. دلارام فریاد زد: کنیزان! غلامان! بیایید این بیادب را بیرون برید. هر چه فریاد زد کسی را ندید. آمد نظر کرد دید همه خر شده در حیرت شد. ناگاه سعید ترکه بر او زد که خر شد. او را سوار شد، از قصر بیرون آمد و به منزل رفت.
غلام را گفت: این جوال را روی این خر بینداز و از بیرون خاک بیاور در این گودال بریز. غلام مشغول شد تا شب بر سر دست آمد. قدری کاه و جو نزد او ریخت. دلارام نعمت پروردگار بهخاطرش آمد. به جو نظر میکرد و میگریست. خلاصه تا سه شبانه روز به همان حالت بود. بعد از آن سعید دلش به حال او سوخت گفت: احوالت چگونه است؟ دلارام سری تکان داد. سعید گفت: هرگاه جگر مرغ و انبانچه و غالیچه و سرمهدان را میدهی، به حالت اول تو را برمیگردانم. دختر قبول کرد. سعید او را آدم کرد. آنگاه شراب کهنه آورده خورد و جگر مرغ را استفراغ نمود و اثاثیه را داد و سعید را نوازش کرد و خلعت داد. سعید هم او را برداشته به ولایتی که دختر پادشاه بود برد و خاکسترنشینان دلارام را خرجی داد و روانهی ولایات خودشان کرد و فرستاد پدر و مادرش را آوردند. آنها کور شده بودند. به مادرش گفت خوب کاری نکردی و همهی سرگذشت خود و برادرش را گفت و قدری دوا به چشم آنها کشید و روشن شدند. مادر از کردهی خود پشیمان شد. بعد فرستاد برادرش را هم آوردند و به کامرانی مشغول شدند. بعد از مدتی پدر دختر هم بمرد و سعید بعد از مرارت بسیار پادشاه شد.
چون طوطی سخن بدینجا رسانید عصر بود. (دختر) چادر از سر برداشت گفت: ای مادر! امروز هم دیر شد و فردا بیا. پیرزال سر تا پایش آتش گرفت و میگفت: خدایا! جان این طوطی را بستان و به خانه آمد. چون صبح شد، به منزل دختر آمد، گفت: ای بانو! دیروز شاهزاده از فراق تو در نزع (در حال جان کندن) بود. من که رفتم به گمانش تو را بردهام. چون تو را ندید مدهوش شد. وقتی بههوش آمد گفت: دختر را بگوی ای سنگدل، فردای قیامت خون من در گردن تو خواهد بود. دختر برخاست، چادر بر سر نزد طوطی آمد گفت: ای مونس! امروز رخصت ده به دیدن دوست بروم. طوطی گفت: ای بانو! رفتن تو باعث بدنامی است. ترسم بروی مانند دختر پادشاه حلب پشیمان شوی.
دختر گفت: چگونه بوده است آن حکایت؟؟؟
(۷) طوطی گفت: سه نفر با هم رفیق شدند و از شهری روانهی راهی شدند. یکی پیر بود، یکی جوان و یکی خردسال. قدری راه که رفتند قصری از دور نمودار شد. آن خردسال گفت: ما سه نفر باید هر کدام سرگذشت خور را بگوییم تا راهمان زود طی شود و هر کدام نگفتیم آن (دو) دیگر را دوش کنیم. آنها قبول کردند. گفتند: اول تو بگو. گفت: من پسر پادشاه کشمیرم. روزی به عزم شکار بیرون آمدم. گردش میکردم تا به عمارتی رسیدم. دیدم همه چیز به هم میرسد (همه چیز فراهم است) و کسی پیدا نیست. در اطاقی قاب طعامی دیدم. گفتم شاید در اینجا به طلسم افتادم. وارد اطاق شدم و بر سر قاب طعام نشسته خوردم. تشنه شدم. کوزهی آبی برداشته لاجرعه به سر کشیدم. رختخوابی پهن بود، رفتم در آن خوابیدم. آوازی شنیدم. ناگاه دیدم پیرزال گَنده دهانی میآید. از ترس بیهوش شدم، چون به هوش آمدم دختر ماهرویی دیدم در پی او میآید.
گفتم: قربان خالقی که تو را آفریده! چون نزدیک من آمد لگدی بر من زد که ای بیادب برخیز. برخاستم و سلام کردم.
گفت: تو را چه حد آنکه اینجا بیایی؟
من از ترس عجوزه گفتم: غریبم، راه بهجایی نمیبرم و راه را گم کردهام. عجوزه هی بر من زد و خواست مرا بکشد، دختر مانع شد. آنگاه (عجوزه) از من پرسید: من بهترم یا این دختر؟
من از ترس گفتم: تو.
گفت: قد من بهتر است یا قد این دختر؟
گفنم: قد تو مانند سرو بستان است و قد او چون نی نیستان.
پیرزن را خوش آمد و گفت: این دختر را با این باغ به تو بخشیدم. داد را داد (رضایت داد) و رفت. من دختر را تصرف نمودم، از قضا حامله شد و مدت یک سال در این باغ به سر بردیم و همه چیز از جهت ما در آنجا بود. چون نه ماه گذشت وضع حمل او شد و دختری متولد شد و فورا بمرد. ناگاه دستی از غیب پیدا شد و مرا گرفت و به دور انداخت. من بیهوش شدم، چون به هوش آمدم، دیدم سرم شکسته و این بود مختصر سرگذشت من. حال شما بگویید.
میانی (جوان) گفت: من پسر قاضی شهر مازندرانم و روزی به عزم شکار بیرون آمدم. در جنگل راه گم کردم و از هر طرف گردش میکردم. ناگاه عمارتی دیدم مانند بهشت. داخل شدم پسری را دیدم چون سرو. پیش رفتم و سلام کردم. جواب داد و گفت: جوان کجا میروی؟ مگر از جان خود سیر شدهای؟
گفتم: حال به من بگو تو خود چکارهای؟
گفت: من پسر قاضی شهرم. روزی به عزم شکار مرغ بیرون آمدم. ناگاه دستی از غیب مرا ربود، من در دست او مدهوش شدم. چون به هوش آمدم، خود را در عمارتی دیدم و نره دیوی در پهلویم بود. گفت چند روز تو را مهلت دادم که خدمت تو را بکنم و چاق شوی و تو را کشته، بخورم و هر چه آدمیزاد است هر شب یکی از آنها را کباب مینماید. الان بهقدر صد نفر از آدمیزاد در بند دارد.
من گفتم: اگر با من همراهی نمایی، من امشب او را میکشم.
گفت: برادر! این دیو بسیار قوی هیکل است. ما چارهی او نتوانیم نمود.
گفتم: من فکری کردهام.
گفت: بسیار خوب!
خلاصه برخاستم در میان عمارت رفتم، آن صد نفر را نجات دادم و هر یک را چوبدستی دادم که در وقت حاجت بکوشند. ناگاه دیدم لکه ابری نمودار شد. آن پسر گفت: شماها پنهان شوید که دیو آمد.
ماها در جایی پنهان شدیم. دیو آمد فریاد زد: ای پسر! من گرسنهام. زود یک بندی (زندانی) را بیاور کباب کن. آن پسر نزد من آمد که چه کنم؟
گفتم: خوف مدار و یک اسب بکش و به او بده. او هم قبول کرد و اسبی را کشت و کباب کرد. من هم خدا را یاد کردم و چهار سیخ در آتش نهادم و دمیدم تا سرخ شد. چون آن دیو ناپاک کباب خورد و شراب بر بالای آن، و چنان مست شد که از خود خبر نداشت و افتاد. من برخاسته و آن سیخها را برداشته یکی خودم و یکی هم به آن جوان دادم گفتم: دل قویدار و مترس که انشاالله آن ناپاک را به جهنم خواهیم فرستاد و آن صد نفر را گفتم که شما هم دل قوی دارید و هرگاه آن دیو خواست بر ما حمله کند، شما دور او را بگیرید تا او را از پا درآوریم. آنها قبول نمودند. اما من با آن جوان رفتیم و هر دو، یک مرتبه سیخها را در چشم او فرو بردیم که ناگاه نعره زنان از جای برخاست و دست به دار شمشاد برد و بر ما حمله کرد. ما رو به گریز نهادیم و فریاد زدیم. آن صد نفر دور او را گرفته آن ملعون بر آنها حمله کرد. همه فرار کردند.
من بر سر آتش رفتم و آن دو سیخ دیگر را برداشته که هرگاه به من حمله کرد، آنها را در چشمش فرو برم که فریاد برآورد: که چشم مرا کور کردی، اگر صبح شود دمار از روزگارت برآورم. من تا صبح بیدار بودم. چون صبح شد، برخاست و دست به دار شمشاد و آمد رو به جایی که بندیان بودند و من در آنجا میگردیدم. ناگاه دیگی دیدم بر سر بار است و بدون آتش میجوشد. بر سر آن دیگ آمدم و آن را بر زمین زدم که ناگاه دیو بر زمین خورد و فریاد زد: مرا هلاک کردی و کم کم غباری شد و به هوا رفت. ناگاه دست غیبی ظاهر گردید و گریبان مرا گرفت و به دور انداخت و مدهوش شدم. چون به هوش آمدم دیدم پایم شکسته. از آنجا برخاسته لنگان لنگان خود را به دهی رسانیدم و از آنجا هم بدین جا آمدم. اگر باور ندارید، اینک زخم پایم.
اکنون ای پیر! تو هم حکایت خود را بیان نما.
پیر گفت: من سرگذشتی ندارم.
گفتند: الوعده وفا. باید ما را به دوش ببری. آن بیچاره جوانان را به دوش گرفته میبرد. دختر پادشاه از بالای قصر نظر نمود. آن سه نفر را به آن حالت دید. تعجب کرد. غلامی را فرمود برو آنها را بیاور. آوردند. پرسید: سبب چیست که شما دو نفر جوان را این پیر به دوش میبرد؟
آنها گفتند: ما چنین شرطی کردهایم که هر یک سرگذشت خود را بگوییم و اگر یکی از ماها نگفت دیگران را بهدوش ببریم. ما هر کدام حکایتی گفتیم و این پیر نگفت.
دختر به پیر گفت: اینها راست میگویند؟
گفت: اینها راست میگویند. بلی!
دختر گفت: ای پیرمرد! در این مدت هیچ سرگذشتی نداری؟
گفت: خیر!
دختر گفت: امروز و امشب مهمان من باشید تا به عوض این پیرمرد حکایت خود را بگویم.
خلاصه چون شب صرف طعام شد، دختر در پس پرده آمد گفت: یاران من دختر پادشاه حلب میباشم و این قصر من است و هر شب چهل نفر در قصر من کشیک میکشند. اما من در هفته یک روز به سیر بازار میرفتم. روزی با نازنینان به بازار شدم، شاگرد بزازی را دیدم که هوش از سرم رفت. تیری از گوشهی ابروی او در دل من جای گرفت. خواجه سرایان را گفتم این پسر را نزد من بیاورید و به قصر آمدم و چشم به راه بودم تا او را آوردند. من برخاسته در را بستم و نزد او نشسته گفتم: پسر جان! خوش آمدی. او مانند بید میلرزید. من مشتی زر نزد او ریخته گفتم: پسرجان! اینها برای تو باشد.
جواب داد: من لایق اینها نیستم و ضایع میشود.
گفتم: قربانت شوم! مطلب من این است که تو با من حرف بزنی. من عاشق تو هستم. باید دست در گردن من درآری.
پسر گفت: نشستن بنده در اینجا صورتی ندارد. باعث خون بنده میشود.
گفتم: آسوده باش! کسی در اینجا راه ندارد و این قصر به اختیار من است. کم کم دل او را از خوف به درآوردم و دست در گردن او درآوردم و بوسهای چند از من ربود و آتش عشق تیزتر میگردید. آنگاه برخاسته یک دانه به اصفهان آوردم و با گزلک (کارد کوچک دسته دراز) پاره کردم و در دهان او نهادم. ناگاه پسر عطسهای زد و گزلک از پشت سر او بیرون آمد. فورا افتاد و بمرد. من سراسیمه شدم. او را در گلیمی پیچیده غلامی را خواسته و بدو گفتم: این را بردار و ببر در گوشهای پنهان نما.
گفت: این را تو کشتهای و اگر من پنهانش کنم فردا بروز کند، مرا در عوض تو بکشند. من صد تومان به او دادم راضی شد. او را دفن کرد آمد. من گفتم: مرحبا! گفت: مرحبا بهکار نمیآید. اگر دست به من دادی فبها (چه بهتر)، و الا تو را رسوا میکنم. من از این سخن دشنام به او دادم. غلام گفت: من هم قضیه را به شاه میگویم. من ترسیدم گفتم: یک بار دل به تو میدهم. غلام فورا بکارت مرا برداشت. من در فکر بودم که در موقع عروسی چه کنم؟ چون مدتی گذشت شبی کشیکچیان مجلس بزم داشتند و هر یک، معشوقه جهت خود آوردند. غلام در آن وقت مست شد و به اهل بزم گفت: شماها همه معشوقه از رعیت دارید، من دختر شاه را دارم. بروم او را بیاورم.
نیمهشب نزد من آمد و گفت: برخیز تا برویم مجلس و الا تو را میکشم. من لابد شده گفتم: تو برو تا من خواهم آمد. پس برخاسته قدری داروی بیهوشی برداشته روانه شدم. ایشان چون مرا دیدند در تعجب ماندند. گفتم: عجب مدارید. پدرم مرا به این غلام بخشیده و باید من امشب ساقی باشم و خود را به شیشه شراب رسانیدم و دارو در آن ریخته همه را مدهوش کردم و اول غلام را کشتم و بعد یک یک آنها را سر بریدم و از همه دردی خلاص شدم، جز یک درد؛ که فردا به شوهر چه جواب گویم؟
چون صبح شد همه در حیرت بودند گه آیا چه شده و مدتی که گذشت پدرم خواست مرا به پسرعمویم بدهد. من چند روز مهلت خواستم و تاجری را پول دادم تا از چین جاریه (کنیزک) از برای من به شکل خودم آورد و پس بنای عروسی را گذاردند. من آن کنیز را گفتم که من تو را جهت خدمت نخواستم و خواهم که یک شب در نزد شوهرم بخوابی که بکارت تو را بردارد که من در بچگی از بلندی افتادم و معیوب شدم؛ بعد تو را آزاد خواهم کرد. آنگاه او را زینت کردم و روانهی حجله نمودم.
چون داماد او را تصرف کرد و بکارت از او گرفت و بیرون آمد گفتم: بیا تا به وعدهی خود وفا کنم. ناگاه فریاد زد: که میخواهی مرا از شوهر باز کنی؟ من گفتم: هیچ مگو. جای خودت بنشین. با خود گفتم اگر در پی دل نرفته بودی، اینطور نمیشد. پس تدبیری کردم و آتش در هیمهدان انداختم. او بیرون آمد تا که خاموش نماید، او را هم در آتش انداختم و فریاد زدم که واویلا کنیزم سوخت. پسرعمویم پیش آمد و مرا در بغل گرفت و به حجله برد و بعد از مرارت زیاد، از همهی آنها فارغ شدم. ای پیر تو هیچ سرگذشتی نداری؟
چون طوطی سخن بدین جا رسانید عصر بود. دختر چادر از سر برداشت که امروز دیر شد، فردا به دیدن دوست میرویم. پیرزن چون صبح شد دو مرتبه باز گردید. دختر برخاست چادر بر سر نزد طوطی آمد گفت: ای مونس! امروز مرا رخصت ده تا به دیدن دوست رویم. گفت: ای بانو! میترسم بروی و مانند آن نجار از کردهی خود پشیمان شوی.
دختر گفت چگونه بوده آن حکایت؟
(۸) طوطی گفت: سه نفر با هم رفیق شده روانهی بلدی (شهری) شد(ند). یکی ملا و یکی نجار و یکی خیاط. آن روز تا به عصر راه رفته تا نزدیک دهی رسیدند. قدری هیزم فراهم کردند که آتش روشن کنند. چون وقت خواب (رسید) قرعه زدند، اول به اسم نجار آمد که کشیک بدارند. آنها خوابیدند. نجار در آن بیداری، قطعه چوبی برداشته و یک آدم از چوب تراشید و در گوشهای نهاد و خیاط را بیدار کرد برای کشیک و خود خوابید. مرد خیاط که برخاست دید او را (آدمک چوبی را) در کناری ایستاده. دانست رفقیش هنر نموده. او هم یک دست لباس دوخت و به او پوشانید و در گوشه نهاد و ملا را بیدار کرد که برخیزد و کشیک بدهد. ملا برخاسته و خیاط خوابید. ملا چون دید آن آدم چوبی با لباس در کناری ایستاده، فهمید هنر رفقایش هست. آمد به سر چشمه آبی، وضو ساخت و دو رکعت نماز بهجا آورد و سر به آسمان بلند کرد. عرض کرد خدایا! مگذار در نزد رفیقانم خجالت بکشم. فورا روح در او دمیده شد و به ملا سلام کرد.
خلاصه رفقا خبردار شدند و آن دو بر سر آن آدم چوبی نزاع نموده، نزد قاضی رفتند. قاضی حکم نکرد. نزد حاکم عرف رفتند. (حاکم عرف) گفت: خیاط پول لباسها را بگیرد و آدم مال نجار باشد و آنگاه نجار مالک شد. او را برداشت به خانه آورد. گاهی او را به دکان میبرد و گاهی خانه. نجار زن وجیههای داشت. آدم چوبی به او عاشق شد. نجار فهمید. (با خود) گفت: باید تدبیری کرد و او را بیرون انداخت. اسبی از چوب ساخت و دو میخ بر آن قرار داد. میخ طرف راست را که زور (فشار) میدادند، راه میرفت و میخ طرف چپ را که زور میدادند، برمیگشت. نجار آن را برداشته و از شهر بیرون آمد و شاگرد را بر آن اسب سوار کرد و میخ طرف راست را نشان داد که زور بیاور. او هم زور داد و به راه افتاد. بنا کرد به رفتن. هر چه آن را بیشتر زور داد، بیشتر راه رفت و دیگر نتوانست برگردد. چون زور نمیداد میایستاد. دانست که استاد تدارک رفتن او را از شهر چیده. خوب نگاه کرد میخ چپ را پیدا کرد. زور داد، برگشت. ناگاه مردم شهر دیدند کسی بر اسب چوبی سوار و به شهر میآید. او را گرفته به نزد پادشاه بردند.
شاه گفت: این چه اساس است؟
گفت: من شاگرد فلان نجارم و گفته هزار اسب میسازم و فردا شب میروم شاه را میکشم و مرا سوار کرد و بیرون فرستاد. من آمدم خبر به شما بدهم.
شاه امر کرد نجار را آوردند. پادشاه فرمود: چه حرکت است؟
گفت: من خبر ندارم.
گفت: این اسب را که ساخته؟
نجار گفت: به حوض قاضی فرستید در آن جا راست و دروغ معلوم میشود.
شاه آنها را به حوض قاضی فرستاد. آن آدم چوبی رفت بر سر آن ایستاد و گفت: ای حوض! اگر این مرد اراده نداشت، مرا فرو بر. در دم در میان آب فرو رفت و گاهی بالا میآمد، چون اصلا جنس او از چوب بود. اما فورا از گفتهی خود پشیمان شد.
چون سخن بدینجا رسید، عصر بود. دختر چادر از سر برداشت. گفت: ای مادر! امروز دیر شد فردا بیا. پیرزن با دل پردرد بیرون رفت. فردا باز آمد. دختر چادر بر سر و به نزد طوطی آمد گفت: ای مونس! امروز اجازت ده به دیدن دوست بروم.
طوطی گفت: ای بانو! دیدن دوست رفتن، مایهی بدنامی است. ترسم بروی مانند پیر بیخواب، از کردهی خود پشیمان شوی.
دختر گفت چگونه بوده است آن حکایت؟
(۹) طوطی گفت: پیرمردی پسری داشت و او را زنی داد و عروسی کرد. شبی آن پیر از جهت قضای حاجت آمد لب باغچه. عروس را دید با مرد بیگانه خوابیده و عروس بیدار بود. فهمید پدر شوهرش آمد. پس آن مرد (پدر شوهرش) برای نشانه، خلخال پای عروس را به درآورد و بعد از زمانی عروس برخاست و آن بیگانه را از خانه بیرون کرد و آمد پهلوی شوهر خوابید. چون ساعتی گذشت گفت: ای شوهر! از گرما پوسیدیم. برخیز برویم لب باغچه بخوابیم. شوهر را برداشته آمد بر لب باغچه. چون صبح شد گفت: ای شوهر! پدرت خلخال از پایم به درآورده.
(شوهر) گفت: ای زن! پدرم برای چه خلخال از پای تو به درآورده؟ گفت: نمیدانم.
(پسر) از پدر پرسید. (پدر) گفت: ای پسر! زن تو با بیگانه خوابیده بود. پسر جواب داد: که در بغل خودم بود.
سر این مسئله ما بین آنها نزاع شد. قرار دادند بروند حوض قاضی. زن قبلا رفیق خود را دید و گفت: تو فردا بیا سر راه ما، و چون خواهیم بگذریم تو دیوانهوار بیا مرا در بغل بگیر و مرا بینداز، رویم بیفت. چون صبح عازم راه شدند، هر سه با هم میآمدند تا به آن دیوانه رسیدند که چون نگاه دیوانه به آنها افتاد، جستن کرد و عروس را در بغل گرفته بوسه از او بربود و چنان او را تنگ چسبید که هر چه کردند نتوانستند او را باز پس گیرند. تا آنکه مردم جمع شده او را از چنگ دیوانه خلاص کردند.
القصه، چون بر لب حوض رسیدند آن مرد (پدر) گفت: ای حوض! اگر این حرف که من زدهام دروغ است مرا فرو بر. این گفت و از آب گذشت.
عروس مکار گفت: ای حوض! اگر به جز دست این دیوانه که مرا در بغل گرفت و دست شوهرم دیگر دست کسی به من رسیده، مرا فرو بر. بهخوبی از آب گذر کرد و فیالفور حوض غایب شد. چون عروس حیله کرده بود، پدر شوهر نزدیک بود از غصه هلاک شود. نه شب خواب و نه روز آرام داشت. چنان که به پیر بیخواب مشهور شد.
چند کلمه از پادشاه آن شهر بشنو که دختری داشت در قصری جای داده و هر شب چهل نفر دور قصر او پاسبانی میکردند و دزدی پیدا شده بود که هر شبی یک چیزی از کشیکچیان میدزدید و نمیدانستند کیست. سرهنگ عرض کرد: ای پادشاه! پیری در این شهر است که او را پیر بیخواب مینامند. شاه امر کرد او را حاضر کردند. سفارش نمود که کشیک بدارد، دزد را پیدا کند. پیرمرد منتظر بود دید که فیلسواری آمد و کمند انداخت وارد قصر دختر شد، مشغول صحبت گردیدند. بعد از ساعتی به زیر آمد، در منزل کشیکچیان دستبردی زده سوار شد و رفت. پیر تماشا میکرد، چون از نظر غایب شد، پیر سر را بر زمین نهاد و بهخواب رفت. چون صبح شد، دیدند باز دستبرد زدهاند و پیر هم خواب است. رفتند هر قدر سعی کردند او را بیدار نمایند نتوانستند. خبر به شاه دادند. شاه آمد سر او را در کنار گرفت به هزار سعی او را بیدار کرد. (شاه) گفت: این هم از طالع من است که کسی که هرگز خواب نمیرفت امشب خواب است.
پیر گفت: حکمتی دارد. خواهی بدانی امشب را باید نزد من باشی. پادشاه تبدیل لباس داده، با پیر مشغول به کشیک شدند. تاگاه فیل سوار پیدا شد، رفت پای قصر. فیل با خرطوم او را بر بالای قصر نهاد. پیر به پادشاه گفت سبب نخوابیدن من آن بود که همدرد نداشتم. حال یافتم به خواب رفتم. شاه گفت: همدرد تو کیست؟ گفت: تویی! گفت: ای پیر! دیوانه شدهای؟ برخاست دست شاه را گرفت وارد قصر شد. شاه دختر را دید با بیگانه دست در گردن یک دیگر درآورده. شمشیر برآورد هر دو را کشت. چون صبح شد، پیر سبب بیخوابی خود را برای شاه نقل کرد. پادشاه فرستاد عروس با پسر او را آوردند. پسر را چوب زیاد زد و عروس را امر کرد به دم قاطر بست و رها کرد. آن وقت پیر از کردهی خود پشیمان شد.
چون سخن بدینجا رسید عصر بود. دختر گفت: ای مادر! امروز هم دیر شد. فردا بیا به دیدن دوست برویم. پیرزال رفت و فردا آمد. دختر چادر بر سر نزد طوطی آمد اذن خواست. طوطی گفت: میترسم ای بانو! بروی و مانند پادشاه قندهار از کردهی خود پشیمان شوی.
دختر گفت: چگونه بوده آن حکایت؟
(۱۰) طوطی گفت: پادشاهی در قندهار بود بسیار عاقل و همیشه در جستجوی علم بود. از قضا روزی در بارگاه نشسته بود که درویش زرد مویی وارد شد. پادشاه هم درویش را دوست داشت. او را نوازش کرد. من جمله هر صنعتی که داشت در نزد او بهکار برد. درویش خندید و گفت: ای پادشاه! اینها هنر نیست. هرگاه تو از جلد خود به در رفتی و به قالب دیگر شدی و باز به قالب خود شدی هنر کردهای. شاه گفت: چگونه میشود؟ درویش گفت مرغی را آوردند و خفه کردند و درویش از جلد خود به جلد آن مرغ رفت و پرواز کرد و دو مرتبه به جلد خود رفت. پادشاه گفت: این علم را به من آموزی چه شود؟ درویش آن علم را به شاه آموخت و به ولایت خود رفت.
پادشاه این نیرنگ را میزد. وزیر طالب شد. به شاه گفت: قبلهی عالم را قبیح است که در مجالس نیرنگ بازی نمایند، مرا یاد دهید تا در حضور، بهکار برم. شاه فریب وزیر را خورده، خلاصه پادشاه او را آموخت و همه روز وزیر بهکار میبرد. روزی شاه میل به شکار نمود. رفت تا در راه آهوی مردهای را دید. به وزیر گفت: در جلد این در آی. وزیر گفت: که مگر جز یک نیرنک دیگر هم به من آموختهاید و میشود بهکار برد؟ شاه فرمود: بلی. وزیر گفت: قبلهی عالم بروند من یاد بگیرم.
پادشاه احمق از مرکب پیاده شد. در برابر وزیر به جلد آهوی مرده رفت. فورا وزیر به قالب شاه درآمد و بر مرکب او سوار شد و روانهی شهر گردید و گفت وزیر را در فلان موضع اسب بر زمین زد. بروید او را بیاورید و دفن نمایید. رفتند جسد او را آورده دفن نمودند. وزیر وارد حرمسرا شد و دست خیانت دراز کرد و همه به او دست دادند، جز یک زن عاقله که دانست این پادشاه نیست.
خلاصه پادشاه به مدت چهل روز در جلد آهو همه روز میرفت تا به کنار دریایی رسید. طوطی مردهای را دید در آنجا افتاده به جلد طوطی رفت. طوطیان چون آواز خوش از او شنیدند و او را از خود داناتر یافتند، او را بزرگِ خود نمودند. از قضا روزی صیادی دام گسترده بود. پادشاه به طوطیان گفت میخواهم کاری کنم که باعث نجات ما باشد. چون صیاد دام را گسترد و به دام افتادید، همه خود را به مردن اندازید. آنها هم تمام، خود را به مرگ دادند جز پادشاه. صیاد دید همه مردهاند، آن یکی را برداشت و رفت.
در راه آن طوطی گفت: ای صیاد! اگر تو مرا به شهر قندهار بردی من صد تومان به تو میرسانم. صیاد دید آن طوطی خوب حرف میزند خوشحال شد. او را برداشت به قندهار آورد و در بازار میگردید. هر کس سراغ میگرفت او جواب صد تومان میداد تا آنکه او را به خانهی قاضی برد. قاضی پرسید: چند؟ گفت: صد تومان. قاضی خندید گفت: میخرم. در آن وقت یک زن و یک مرد نزد قاضی به محاکمه آمده بودند. زن ادعا داشت که این مرد شب در خواب با من جماع کرده و تکس (ارزش) یک شب من صد تومان است، حال نمیدهد (نمیپردازد).
قاضی گفت: چرا نمیدهی؟ آن مرد گفت: در خواب بوده. اگر در بیداری باشد میدهم. قاضی گفت: حکایت خود را بگویید. مرد گفت: من به این زن عاشق شدم و کام از او خواستم صد تومان از من خواست. من پنجاه تومان دادم قبول نکرد. مایوس شدم. خود، به خود میگفتم (اگر) اسبابی فراهم میآمد عشق این زن از من دور میشد خوب بود. تا اینکه شبی در خواب دیدم با او جماع کردم. چون بیدار شدم، دیدم از او دلسرد شدهام. روزی به من رسید و گفت: چرا نزد ما نمیآیی؟ من واقع را گفتم. گریبان مرا گرفته و صد تومان مطالبه مینماید.
قاضی گفت: راست میگوید حق او را بده. زن و مرد به هم زدند (آشتی نکردند). قاضی گفت: بروید نزد حاکم عرف. طوطی آواز داد که (اگر) من این حکم را بنمایم چه به من میدهید؟ قاضی گفت: تو را از جهت پادشاه میفرستم. طوطی گفت: ای مرد برو صد تومان بیاور تا دیوان (حکم) شما را بنمایم. آن مرد پول را حاضر کرد. طوطی گفت: بروید آینه هم بیاورید. آوردند. پول را در برابر آینه نهاد و به زن گفت: دست دراز کن در آینه و پول جوف (درون چیزی) را بردار. زن سر به زیر انداخت و خجالت کشید و به در رفت.
اما بعد قاضی طوطی را از جهت پادشاه فرستاد و گفت قدر او را بدانید که امروز همچو حکمی کرده. چون چشم طوطی به وزیر افتاد و دستگاه خود را دید (با خود) گفت: ای نمک به حرام! کی باشد داد خود را بستانم؟ القصه پادشاه گفت این طوطی را باید جهت آن زن که دست نمیدهد (ببریم) شاید رضا شود. خلاصه طوطی را نزد آن زن فرستاد و طوطی که زنان و محارم خود را دید آهی کشید. اما دید یک زنش ملول نشسته پرسید: ای خاتون! چرا دلگیر میباشی؟
زن گفت: درد مرا جز خدا کسی نمیداند. طوطی گفت: اگرچه من مرغ هستم، اما در جزایر هند زیاد گشته و تدبیراتی میدانم. زن چون دید طوطی بسیار عاقل است گفت که ای مرغ بدان من زن پادشاهم. روزی شوهرم با وزیر به شکار رفت. در مراجعت نمیدانم چه بلایی به سر شوهرم آمد. وزیر خود را شبیه به او نمود. من از حرکات او فهمیدم پادشاه نیست و دست به او ندادم.
طوطی گفت: ای زن! خدا از تو راضی باشد. بدان من پادشاه و شوهر تو میباشم. روزی که با وزیر به شکار رفتیم در صحرا آهوی مردهای افتاده بود. من به جلد آهو رفتم. آن ناپاک به قالب من رفت و به شهر آمد و من چهل روز در بیابان گردیدم. به جلد طوطی مردهای رفتم و به هزار زحمت خود را به اینجا رسانیدم. حال این نمک به حرام امشب میآید و تمنای وصال مینماید. تو بگو من دست به تو میدهم به شرط آن که نیرنگ را به من آموزی. زن از این سخن خوشحال شد و قرار بر همان شد.
شب که آن بیانصاف آمد و تمنای وصال کرد آن زن گفت: اگر نیرنک را به من آموزی من به وصل تو رضا دهم. (وزیر) گفت: سهل باشد. امر کرد مرغی را آوردند، زود او را خفه کردند و از جلد شاه بیرون آمد و به جلد مرغ رفت و طوطی هم فورا از قفس بیرون آمد و به جلد خود رفت و شکر خدای را بهجا آورد و مرغ را گرفت و گفت: ای حرامزاده! من چه بدی با تو کرده بودم که مرا آواره کردی؟ آنگاه زن را فرمود تا دیگ آبی بر سر آتش نهاد تا به جوش آمد و آن مرغ را در آن دیگ گذارده سر آن را بر هم آوردند تا وزیر به درک رفت و وزیر از کردهی خود پشیمان شد و پادشاه نیز از کردهی خود نادم که چرا نیرنگ به وزیر آموختم.
چون طوطی سخن به اینجا رسید (رسانید) عصر بود. دختر گفت: ای مادر! امروز هم دیر شد فردا بیا به دیدن دوست برویم. پیرزن قرقر کنان بیرون رفت و فردا باز آمد. دختر برخاسته چادر بر سر نزد طوطی آمد گفت: ای مونس! امروز مرا اذن ده به دیدن دوست برویم. جواب داد: ای خاتون! دیدن دوست رفتن موجب بدنامی است. ترسم بروی مانند زن سلیم از کردهی خود پشیمان شوی.
دختر گفت چگونه بوده آن حکایت؟
(۱۱) طوطی گفت: دو برادر بودند یکی را نام سلیم و دیگری را سلام. سلیم را دختری بود وجیهه و سلام را پسری هوشمند. آنها را با هم نامزد کردند. نام پسر میرشجاع بود. از قضا پدرش بمرد. بعد از عزاداری، روزی نزد عمویش آمد و طلب خاتمهی کار نمود. عمو گفت: اختیار با مادرش هست. نزد زن عمو آمد جواب داد: میر شجاع! اگر تا چهل روز، روزی هزار تومان پول میآوردی، دختر به تو میدهم. پسر هم قبول کرد و به منزل رفت. غلامی داشت بشارت نام به او گفت: کاغذی مینویسم به شهر چین ببر بده. (بشارت) گفت: بر چشم. کاغذی به مسلم شاه که خالویش (داییاش) بود نوشت. بشارت برداشت و به راه افتاد. طی منازل کرد تا به شهر چین رسید. در آن وقت، مظفرشاه شهر را محاصره کرده بود و مسلم شاه در کار شکست خوردن (بود). بشارت را گرفته نزد مظفرشاه بردند و او را میرغضب خود کرد.
چون مدتی گذشت، پدر دختر به میرشجاع گفت: غلام تو نیامد و من دختر به شوهر میدهم. پسر نزد دختر آمد و گفت: ای دخترعمو! چند روزی صبر کن تا خودم بروم و خبر بیاورم. دختر گفت: برو و خاطر جمعدار. میرشجاع روانه به جانب چین شد. وقتی رسید که مسلم شاه در کار فرار بود که میرشجاع به میدان آمد و مبارز خواست و نقابی بر صورت خود انداخته از کشته پشته میساخت. آن روز چنان رزمی داد که آنها شکست خوردند. مسلم شاه در حیرت بود که این نقابدار کیست؟ خلاصه آن روز گذشت. صبح شد، باز میرشجاع به میدان آمد و مبارز خواست. کسی جرات مبارزت نکرد به میدان آید. مسلم شاه، میر شجاع را اکرام کرد و او چنان مداح مسلم شاه بود که مردم در حیرت بودند.
آن گاه مسلم شاه پرسید: ای جوان! تو کیستی؟ نقاب از روی خود برداشت. مسلم شاه دید عجب جوانی است. مهر او در دلش جا گرفت؛ اما نمیدانست کیست. پسر را گفت: تو از کجا آمدهای؟ گفت: نام من میرشجاع است و خواهرزادهی تو هستم. مسلم شاه که این را شنید، او را در برگرفت و به بارگاه برد و کوس (طبل) بشارت زدند.
اما چند کلمه از وزیر مظفرشاه بشنو که گفت: ای پادشاه! ما با این نقابدار نمیتوانیم رزم دهیم. باید حیلهای کرد به این ترتیب که چاهی در میانهی میدان کند (بکنیم) و چون او به میدان آید، همه رو به فرار نهند. چون از عقب آنان بیاید در چاه افتد. شاه پسندید و امر کرد در میدان چاهی کندند و سر آن را پوشیدند. صبح، میرشجاع به میدان رفت و دست بر قبضهی شمشیر و به آن جماعت حمله کرد. همه فرار کردند، او هم از دنبال آنها میتاخت، ناگاه در چاه افتاد که لشکر هجوم آوردند و او را گرفته دست بسته نزد مظفرشاه بردند. او را دید در خشم شد و بهدست جلاد داد. جلاد هم همان بشارت غلام میرشجاع بود. او را برداشته بیرون برد که گردن بزند، میرشجاع آهی کشید.
جلاد گفت: برای چه آه کشیدی؟ گفت: ای جلاد! آه کشیدن من از ترس کشته شدن نبود. کسی را چشم به راه دارم. بشارت چون این را شنید گفت: جوان! نام انتظار بردی و جگر مرا کباب کردی. من هم صاحبی داشتم مرا در پی کاری فرستاد و اینجا گرفتار شدم. نمیدانم بر سر آقایم چه آمد؟ گفت: نام آقایت چیست؟ گفت: میرشجاع. گفت: اگر او را ببینی میشناسی؟ گفت: بلی. نقاب از صورت خود برداشته، چشم آنها که به یکدیگر افتاد، شکر خدا را بهجای آورده، غلام گفت: غم مدار! امشب سر پادشاه و وزیرش را برای تو میآورم. آنگاه میرشجاع در گوشهای قایم شد و بشارت سر دیگری را برد از جهت شاه و خلعت گرفت. اما مسلم شاه دید که میرشجاع نیامد، دانست که او را کشتهاند. گریبان چاک زد و لباس سیاه در بر کرد. اما بشارت و میرشجاع هر دو برخاسته به بارگاه آمدند و سر شاه و وزیرش را بریده و در توبره گذارده آوردند در خدمت مسلم شاه بر زمین نهادند. مسلم شاه که این را دید، میرشجاع را بهجای خود بر تخت نشانید.
اما چند کلمه از دختر بشنو که میرشجاع نیامد و مشتری او زیاد شد و از هر جانب خواستگار میآمد تا آنکه ملک محسن دست همت گشود و مادر دختر را راضی نمود و دختر را گرفت و به تدارک بود که ببرد. دختر، کنیز میرشجاع را خواسته و انگشتر خود را به او داد و گفت: چون میرشجاع آمد این را به او بده و بگو اختیار با من نبود. ملک محسن مرا به زور برد و دانسته باش تا زندهام به امانت تو خیانت نخواهم کرد از دنبال من بیا. پس ملک محسن دختر را برداشته، روانهی ولایت خود شد. چون رسید، خواست عروسی کند دختر گفت: ای پادشاه! مانند تو عادل ندیده و نشنیدهام و با وجود این از مروت دور است و شروع کرد به گریه کردن. ملک پرسید: چه واقع شده؟ گفت: من نامزد پسرعمویم میرشجاع هستم. مادرم به طمع مال مرا به شما داد و الا او رفته بود نزد دایی خود که تدارک ببیند. ملک محسن بسیار با مروت بود. برخاست پیشانی دختر را بوسید و گفت: شرط کردم تو را به صاحبت برسانم. تو بهجای فرزند من هستی.
چند کلمه از میرشجاع بشنو که پس از مرارت زیاد هر چه زر و مال و لباس خواست، از مسلم شاه گرفت و روانه شد. چون نزدیک ولایت رسید، آدم فرستاد که خبر آمدن خود را به دختر دهد. زن سلیم دستپاچه شد. فورا گوسفندی را ذبح نمود و دفن کرد و بر سر قبر او عزاداری مینمود و اهل خانه را سیاه پوشانید. چون میرشجاع وارد شد، پرسید: چه خبر است و عزای کیست؟ مادر دختر به گریه آمد گفت: یک هفته قبل، دختر از فراق تو جان داد. پسر چون این را شنید بنا کرد به گریه کردن و آمد خود را به قبر رسانید. آنقدر گریه کرد، بیهوش شد. چون بههوش آمد، کنیز او آمد گفت: ای مولا! دختر را مادرش به شوهر داد و این قبر گوسفند است. دختر را شوهرش ملک محسن برداشته به ولایت خود رفت و در موقعی که دختر روانه بود، انگشتر خود را برای تو داد و گفت در این کار مجبور بودم، لکن دانسته باش که به امانت تو خیانت نکنم.
میرشجاع که این را شنید برخاست به نزد زن عمویش آمد گفت: ای گیسو بریده! این چه مکر بود؟ آنگاه بشارت را برداشت و روانهی شهر شام شد. از قضا در ده فرسخی شام به بیست نفر دزد برخورد و ده نفر آنها را کشت، اما زخمی منکر (زخمی شدید) برداشته، چون از جانب حرب فارغ شد، مدهوش افتاد تا شام (شب) بیهوش بود. اما چند کلمه از ملک محسن بشنو که آن روز به عزم شکار بیرون آمد تا جایی که میرشجاع افتاده بود. دید جوانی بیهوش افتاده و غلامی بر سر او گریه میکند. پرسید: شما کیستید؟ گفت: ما دو نفر سوداگریم. در اینجا دسته دزدی به ما درآمد. این جوان ده تن آنها را گرفته و ده تن را هم کشته، اما زخمی برداشته. ملک دلش بهحال او سوخت. از اسب به زیر آمد. امر کرد او را بههوش آوردند. نظر تند به او کرد، دید که شباهت به آن دختر که در خانه است بسیار دارد. شکار را موقوف کرد. او را برداشته به بارگاه آورد و جراحان را طلبید و در صدد معالجه برآمدند.
روزی به حرمسرا آمد به دختر گفت که در صحرا جوانی را دیدم که از دزدان زخم برداشته و افتاده بود او را آوردم و مشغول معالجهاند. دختر گفت: من هم به یاد میرشجاع هر وقت غذا میخورم، برای او میفرستم شاید خدا مراد مرا بدهد. خلاصه همه روز غذا جهت او میفرستاد تا آنکه میرشجاع بهحال آمد. از غلام سوال پرسید احوال را گفت. روزی میرشجاع انگشتر را در ظرف بهجای طعام گذارد و فرستاد. چشم دختر که به انگشتر افتاد فریاد زد. ملک محسن گفت: تو را چه میشود؟ دختر گفت: این انگشتر من و این جوان پسرعمویم هست. ملک امر کرد او را به حرم درآوردند. چون دو عاشق صادق همدیگر را دیدند، هر دو مدهوش شدند. وقتی بههوش آمدند میرشجاع مسئله را از دختر پرسید. دختر گفت: خاطر جمع دار به امانت تو خیانت نرسید. ملک برای خاطر تو دست به من نزده. میرشجاع چون این گذشت را از ملک دید گفت: من هم تو را به ملک بخشیدم و سه روز دیگر مرخص میشوم. دختر به ملک گفت. جواب داد هرگز قبول نخواهم کرد.
خلاصه چون شب شد، میرشجاع بیرون آمد و بشارت را گفت: اول تو را آزاد کردم و باید مرا حلال کنی، زیرا که سفر آخرت در پیش دارم. اگر خدا مراد مرا بدهد، یار وفادار را از من سلام برسان و بگو در عشق تو جان را تسلیم کرد. پس دو رکعت نماز حاجت بهجای آورد و عرض کرد خداوندا به حق شهیدان پاک و پاکانت مرا از دنیا ببر و سر به سجده نهاد و رحلت کرد. بشارت گریه و زاری میکرد و سه نفر سوار به شهر میرفتند. هر چه میرشجاع گفته بود به سواران داد. بشارت گفت خبر به دختر دادند. دختر سر و پای برهنه بیرون رفت و پادشاه خبردار شد. سوار گشته آمدند و نظر دختر که به قد و بالای میرشجاع افتاد، سر بر سینهی او نهاد و جان را تسلیم کرد. پادشاه گریبان چاک کرد و امر کرد هر دو را در آنجا دفن کردند و عمارتی بالای سر ایشان بنا نمود تا اینکه هفت سال از این مقدمه گذشت.
روزی پیامبر اسلام و امام علی از آن شهر عبور فرمودند. از ملک محسن حالات آن بقعه را پرسیدند. ملک از اول تا آخر حالات آنها را ذکر نمود. پیامبر بر سر قبر آن دو عاشق صادق تشریف بردند و امام علی عرض کرد یا رسول الله خواهش دارم از خدا خواهید که آنها زنده شوند. حضرت فرمودند: ممکن نیست. مگر هر چه مردم حاضرند بهقدر همت خود از عمر خود به آنها ببخشند و من دعا کنم شاید زنده شوند. پس اول ملک محسن و بعد سایرین هر یک قدری از عمر خود را به آنها بخشیدند. امام علی عرض کرد خدایا هر چه از عمر من باقی مانده به آنها بخشیدم. در آن اثنا جبرئیل نازل شد. عرض کرد یا رسول الله حقت سلام میرساند و میفرماید به سبب این اکرامی که امام علی کرد ما چهل سال دیگر عمر به آنها دادیم، پس دعا کن. پیامبر دعا کرد و آن دو عاشق هر دو زنده شدند و سر از خاک قبر بیرون آوردند و به رسول خدا سلام کردند. حضرت جواب دادند و آنها را به هم عقد بستند و به ملک محسن رحمت فرمودند و تشریف بردند.
چون طوطی سخن به اینجا رسانید مغرب هم گذشته بود. دختر چادر از سر برداشت گفت: ای مادر! امروز هم دیر شد فردا بیا به دیدن دوست برویم. پیرزن بیرون آمد. چون صبح شد چادر بر سر به خانهی دختر آمد. دختر هم چادر بر سر کرد نزد طوطی آمد گفت: ای مونس دیرین! امروز مرا اجازت ده به دیدن دوست روم. در جواب گفت: ای بانو! به منزل دوست رفتن موجب بدنامی است. ترسم بروی مانند زن فیلوس از کرده پشیمان شوی.
دختر گفت چگونه بوده آن حکایت؟
(۱۲) طوطی گفت: بدان که استاد زرگری بود بسیار ماهر. همیشه در پی آن بود که صنعتی تازه بهدست آورد که پادشاه را خوش آید. از قضا شاه خواهش فیل زرین نمود. فیلوس هم زرگرها را آورد و بعد از آن، شاه گفت: چقدر طلا میخواهد؟ گفت هزار من. فورا حاضر کرده، به خانهی او ریختند. آن مرد (فیلوس) هم آمد پانصد من آن را در زیر خاک دفن کرد و پانصد من دیگر را فیل ساخت، خدمت پادشاه برد. زرگرها به عداوت (دشمنی) اینکه چرا شاه او را زرگرباشی کرده، در فکر بودند که فیل را وزن کنند و خیانت او ظاهر شود و تقبل رسد (پذیرفته شود)، فکر آنها بهجایی نرسید. آخرالامر (سرانجام) زرگری به زن خود گفت: میتوانی به خانهی فیلوس بروی به زن او بگویی شوهرم میپرسد که اگر کسی خواهد فیل زرین را وزن کند به چه قسم میشود (چگونه میشود)؟
آن زن رفت و با زن آن زرگر دوستی انداخت و روزی از او سوال کرد. زن هم از شوهر پرسید که ناگاه سیلی بهصورت او زد گفت: میخواهی مرا به کشتن دهی؟ زن از این حرکت از او قهر کرد و تا مدتی اوقات او را تلخ داشت. آخر مرد گفت: اگر به کسی نمیگویی به تو میگویم. زن قبول کرد. فیلوس گفت: اگر خواهند وزن کنند، باید در کشتی گذارند و ببینند چقدر در آب فرو میرود، پس بیرون آورند و در آن گوشهای که آب رسیده نشان بگذارند، بعد آنقدر ریگ در آن کشتی بریزند تا به اندازهی آن گوشهی آب بیاید و همانقدر کشتی در آب فرو رود. آنگاه ریگ را وزن نمایند معلوم میشود. اما مبادا بروز دهی. گفت: منت دارم.
صبح که خواهر خواندهی او آمد به او گفت. آن زن هم به شوهر گفت. او هم به شاه گفت. شاه امر کرد فیل را وزن کردند پانصد من بود. فورا فراش فرستاد او را آوردند. اما فیلوس دانست که زنش سرش را فاش کرده، برابر پادشاه ایستاد. شاه گفت: وزن این فیل چقدر است؟ گفت: پانصد من. گفت: باقی زرها را چه کردی؟ گفت: در زیر خاک پنهان است که ببینم مانند من استادی پیدا میشود یا نه؟ شاه گفت: چرا مرا خبر ندادی؟ تو خیانتکاری! امر کرد او را به زندان مناره بردند و درب زندان را گچ گرفتند.
شب شد زن فیلوس دید شوهرش نیامد، گریه و زاری داشت. صبح به در خانهی پادشاه آمد احوال پرسید، گفتند شوهرت در زندان مناره است. در زندان رسید و گریه و زاری میکرد شوهر گفت: خدا روی تو را سیاه کند آن شبی که تو را ادب کردم و قهر کردی برای همچو روزی بود. حال گریه ثمر ندارد. برو در خانه در فلانجا قدری پول بردار و ابریشم و یک طناب و یک میخ بخر بیار و یک سر ابریشم را به کمر یک مورچه ببند و شاخ او را چرب کن و بر مناره بگذار تا بالا آید. آن وقت تکلیف معلوم شود.
خلاصه زن به گفتهی شوهر رفتار کرد. چون مورچه ابریشم را بهدست فیلوس رسانید، طناب را به سر دیگر بسته، بالا کشید و میخ را گرفت و در بالا کوبید و یک سر طناب را دست گرفت و دیگری را به زن گفت محکم نگاهدار و کمر طناب را روی آن میخ انداخت و خود را سنگین کرد. خود پایین آمد و زن بالا رفت. از بالا به شوهر گفت: چرا مرا بالا بردی؟ گفت: در آنجا خوش بگذران که خوب جاییست. خود رفت در شهر پنهان شد. فردا پادشاه به شکار میرفت. دید زنی در بالای مناره است. امر کرد او را به زیر آوردند. شاه گفت: کی تو را به اینجا آورد؟ گفت: شوهر. گفت: برو به هر تدبیر میدانی شوهرت را پیدا کن و الا تو را بهجای او میکشم.
فیلوس در خانهی حسن نامی پنهان بود. زن گفت: ای پادشاه! درِ خانهی تمام مردم یک گوسفند بده به وعده چهل روز و بگو بعد از آن مدت باید به وزن امروز بدون کم و زیاد رد کنید. یک گوسفند هم به حسن دادند. از این بابت دل تنگ شد. به فیلوس گفت: پادشاه همچو حکمی کرده. گفت: غم مدار. آذوقهی خوب به آن بده و بچه گرگی را پیدا کن همه روزه شام نشانش بده، به همان حال باقی بماند. چنان کرد تا روز چهلم همهی گوسفندان را آوردند هیچ یک مانند روز اول نبود، جز گوسفند خانهی حسن. زن فیلوس گفت: در همان خانه است، بروند او را بیاورند. پادشاه فرستاد فیلوس را آوردند. چون وارد بارگاه شد، چنان دعا و ثنای شاه را بهجا آورد که پادشاه خوشش آمد، او را خلعت داد. اما زن از کردهی خود پشیمان شد.
چون طوطی سخن به اینجا رسانید قبل از ظهر بود. دختر گفت: امروز هم گذشته، فردا بیا به دیدن دوست برویم. پیرزن با حال خراب بیرون آمد. صبح باز برگشت. دختر چادر بر سر نزد طوطی آمد و اجازه خواست. طوطی گفت: ای خاتون! میترسم بروی و مانند خواجه خداداد از کردهی خود پشیمان شوی.
دختر گفت: چگونه بوده است آن حکایت؟
(۱۳) طوطی گفت: مردی زنی داشت بسیار مقبول. روزی بعد از خوردن طعام جنگ زرگری کردند و مرد ارادهی سفر کرد و رفت. روزی زن او از حمام بیرون آمد، خواجه خداداد در راه او را دید و عاشق او شد. پیرزالی را خواسته و زن را به او نشان داد و مطلب را گفت. زال به منزل آن زن آمد و حالات را بیان کرد. زن برخاسته روی پیرزال را سیاه کرد و از خانه بیرون نمود. (پیرزال) با روی سیاه نزد خواجه آمد و احوال را گفت. خواجه با خود گفت: امشب خودم میروم. آن احمق برخاسته، وارد خانهی آن زن شد. همین که خود را نشان داد و خواهش کرد، زن از او فرار کرد و در گوشهای پنهان شد. در این اثنا شوهر زن آمد. خواجه خواست فرار کند، بر زمین خورد و پایش شکست.
شوهر زن صبح خواست بیرون رود، دید مردی در گوشهای افتاده ناله مینماید. گفت: ای مرد تو کیستی؟ (خواجه) حکایت را بیان کرد. گفت: بگو بدانم به وصال رسیدی یا نه؟ گفت: من از ترس گریختم. پس خواجه را برداشته داخل برد و گفت: ای خواجه! اینجا جای من است نه جای تو. اگر این بدنامی را به عیال خود پسندی به دیگران روا دار. برو توبه کن و هرگز راضی به این کارها مشو و پایش را بستند و روانه نمودند. آن وقت خواجه از کردهی خود پشیمان شد و توبه نمود.
چون طوطی سخن به اینجا رسانید عصر بود دختر گفت: ای مادر! امروز هم دیر شده. امشب را اینجا مهمان باش فردا میرویم. از قضا آن شب خواجه از سفر آمد. چشم دختر که به خواجه افتاد، رنگ از رویش پرید. خواجه هم که پیرزال را دید گفت: ای مکاره! کی تو را اینجا آورد؟
طوطی گفت به زبان فصیح (شیوا): الحمدالله که آمدی ای خواجه! امان از شومی این پیرزال. جفت من کشته شد. میخواست سنگ جفا به شیشهی ناموس تو زند، من هر روز به سرگذشتی او را نگاهداری کردم. حال بگیر این امانت تو. پس خواجه طوطی را از قفس بیرون آورد نوازش نمود. پیرزال را به دریا انداخت و زن را هم سیاست (تنبیه) نمود و بیرون کرد و دوباره به همان حالت اول بود و یک جفت خوب از برای طوطی خرید و مونس آن مرد بودند آن دو طوطی تا روزگار درازی و بعد (خواجه) از دار فنا به دار بقا ارتحال نمود.
برگرفته از کتاب چهل طوطی، چاپ سپهر، مطلع مظفری، بندر بمبئی.
بازنویسی: علی پورتقی آبادی (ستاره سهیل راوری) (rrrsoheyl.blogfa.com)
نگاره: Anup Gomay (exoticindiaart.com)
گردآوری: فرتورچین