داستان کوتاه حلقه‌ی نامزدی

داستان کوتاه حلقه‌ی نامزدی

پسر حلقه‌اش را درآورد و روی پیش‌خوان گذاشت، دختر نیم‌نگاهی به او کرد و سرش را پایین انداخت. پیرمرد طلافروش حلقه را روی ترازوی کوچکش انداخت. نیم‌نگاهی به هر دوی آنان کرد. حلقه را از روی ترازو برداشت و مشغول محاسبه‌ی قیمت شد.
پسر رویش را به‌سمت دختر برگرداند و با اشاره‌ی سر چیزی به او گفت. شاید فقط آن دختر می‌فهمید معنای اشاره چیست. او هم حلقه‌اش را درآورد و حلقه را روی پیشخوان گذاشت. پیرمرد این بار نگاهی تعجب‌آمیز به هر دوی آنان کرد و حلقه‌ی دختر را هم برداشت. در حالی که مشغول محاسبه‌ی قیمت حلقه‌ها بود، از بالای عینگ بزرگش آن دو را ورانداز می‌کرد.
دختر سرش را پایین انداخته بود و پسر به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود. هیچ‌کدام چیزی نمی‌گفتند. انگار هر دو در دنیای دیگری سیر می‌کردند. پیرمرد ترجیح داد چیزی نگوید. دسته‌ی اسکناسی را از زیر پیش‌خوان درآورد و مشغول شمارش شد. همین‌طور که داشت اسکناس‌ها را می‌شمرد، از شیشه‌ی جلوی پیش‌خوان چشمش به دستان آن دو افتاد. آن‌چنان دستان یکدیگر را می‌فشردند که انگار می‌ترسیدند باد بیاید و دیگری را با خود ببرد.
پیرمرد دسته اسکناس را روی پیش‌خوان گذاشت و گفت: آقا راضی باشین.
پسر دسته اسکناس را برداشت و شروع به شمردن کرد. هنوز چند تای آن را نشمرده بود که دسته اسکناس را داخل جیبش گذاشت و از پیرمرد تشکر کرد. نگاهی به دختر کرد و هر دو به‌طرف درب مغازه رفتند.
پسر مانند عقابی که بال می‌گشاید تا فرزندانش را از باد و طوفان در امان دارد، دستش را به دور شانه‌ی دختر انداخت. نگاه معنی داری به او کرد و آهسته او را به خود فشرد. دختر دستمالی از جیبش درآورد و به‌طرف صورتش برد و هر دو از مغازه خارج شدند.
پیرمرد طلافروش با ناباوری این صحنه را تماشا می‌کرد. در تمام سالیان دور و دراز زندگیش بسیار دیده بود جوانانی را که با دنیایی امید و آرزو برای خرید حلقه‌ی نامزدی می‌آمدند و با چه ذوق و شوقی بعد از خرید حلقه از او تشکر می‌کردند و دست در دست هم، لبخندزنان از آن مغازه خارج می‌شدند و می‌رفتند تا نوبت دیگری برسد.
بسیار هم دیده بود کسانی را که حلقه‌های‌شان را برای فروش می‌آوردند و آن را مانند موجود مزاحمی روی پیش‌خوان می‌اندازند تا از شرش خلاص شوند، اما هرگز ندیده بود این‌چنین عاشقانه به سراغش بیایند و وقتی حلقه‌های‌شان را بر روی پیش‌خوان می‌گذارند، بغض گلوی‌شان را بفشارد.
پیرمرد دلش طاقت نیاورد. حلقه‌ها را برداشت و به شتاب از مغازه خارج شد. چند قدم آن طرف‌تر دختر و پسر را دید که آهسته و بدون هیچ شتابی، انگار سنگین‌ترین وزنه‌های دنیا را به پاهای‌شان بسته‌اند، به‌طرف انتهای خیابان می‌روند. به دنبال‌شان دوید و دستش را بر روی شانه‌ی پسر گذاشت. پسر به‌سوی پیرمرد برگشت و گفت: بله بفرمایید.
پیرمرد با لحنی آرام و دلنشین گفت: پسرم حلقه را که نمی‌فروشند و سپس حلقه‌ها را که در دستان پر چین و چروکش بود به‌سوی او دراز کرد و گفت: این حلقه بهترین یادگار شماست، پولش هم پیش شما بماند، هر وقت داشتید بدهید، اصلا این شیرینی عروسی‌تان.
پسر نگاهی به دختر کرد و با صدای بغض‌آلودی به پیرمرد گفت: اگر می‌ذاشتن عروسی کنیم، حلقه‌هامون رو نمی‌فروختیم.
دختر دیگر طاقت نیاورد، بغض امانش را بریده بود، بازوی پسر را گرفت و با فشار محکمی به‌طرف خود کشید و گفت: بیا بریم عزیزم.
پیرمرد هاج و واج کنار خیابان ایستاده بود و دور شدن آن دو نفر را نگاه می‌کرد. دستمال کوچکی را از جبیش درآورد، عینکش را برداشت و آهسته قطره اشکی را که از گوشه‌ی چشمش سرازیر شده بود پاک کرد.

 

نگاره: Mariano Rivas (unsplash.com)
گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده