پادشاهی پس از اينكه بیمار شد گفت: «نصف قلمرو پادشاهیام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند». تمام آدمهای دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور میشود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک نتوانستند.
پیرمرد ثروتمندی در بستر مرگ بود. تمام زندگی او بر محور پول چرخیده بود و حالا که عمرش به پایان میرسید با خود فکر کرد، بد نیست در آن دنیا چند روبل (روبل واحد پول روسیه) در دست داشته باشد.
در روزگاران دور چندین پرسش ذهن پادشاهی را به خود مشغول کرده بود. اینکه اگر میدانست چه وقت برای شروع کاری مناسب است، به چه کسی باید بیشتر توجه کند و از چه کسانی باید دوری گزیند و...
سالها قبل، بیشتر مردم کشور روسیه خیلی فقیر بودند، عدهی زیادی از آنها با بیچارگی زندگی میکردند. گروهی از این آدمهای فقیر دهقان بودند. از صبح تا شب در مزرعه کار میکردند و جان میکندند.
روزی دهقانی به جالیز رفت که خیار بدزدد. پیش خودش گفت: این گونی خیار را میبرم و با پولی که برای آن میگیرم، یک مرغ میخرم. مرغ تخم میگذارد، روی آنها مینشیند و یک مشت جوجه در میآید.