۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۶

۱۰ داستانک زیبا، خواندنی و آموزنده - شماره‌ی ۶

داستانک ۱ - راهب و سامورایی

راهبی کنار جاده‌ای نشسته بود و با چشمان بسته در حال تفکر بود. ناگهان تمرکزش با صدای گوش‌خراش یک جنگجوی سامورایی به هم خورد: پیرمرد، بهشت و جهنم را به من نشان بده!
راهب به سامورایی نگاهی کرد و لبخندی زد. سامورایی از این‌که می‌دید راهب بی‌توجه به شمشیرش فقط به او لبخند می‌زند، برآشفته شد، شمشیرش را بالا برد تا گردن راهب را بزند! راهب به آرامی گفت: خشم تو نشانه‌ای از جهنم است.
سامورایی با این حرف آرام شد، نگاهی به چهره‌ی راهب انداخت و به او لبخند زد. آن‌گاه راهب گفت: این هم نشانه‌ی بهشت!

 

داستانک ۲ - پادشاه و مگس

غلامی کنار پادشاهی نشسته بود. پادشاه خوابش می‌آمد، اما هرگاه چشمان خود را می‌بست تا بخوابد، مگسی بر گونه‌ی او می‌نشست و پادشاه محکم به‌صورت خود می‌زد تا مگس را دور کند. مدتی گذشت، پادشاه از غلامش پرسید: اگر گفتی چرا خداوند مگس را آفریده است؟
غلام گفت: خداوند مگس را آفریده تا قدرتمندان بدانند بعضی وقت‌ها زورشان حتی به یک مگس هم نمی‌رسد!

 

داستانک ۳ - عکس یادگاری

عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچه‌هاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه‌ی بچه‌ها را تشویق می‌کرد که دور هم جمع شوند. معلم گفت: ببینید چقدر قشنگه که سال‌ها بعد وقتى همه‌تون بزرگ شدید به این عکس نگاه کنید و بگویید: این احمده، الان دکتره. یا اون مهرداده، الان وکیله.
یکى از بچه‌ها از ته کلاس گفت: این هم آقا معلمه، الان مرده.

 

داستانک ۴ - بره و مکیدن انگشت

مردی سعی داشت تا بره‌ی مورد علاقه‌اش را داخل خانه ببرد. مرد، بره را از پشت هل می‌داد، ولی بره پاهایش را محکم به زمین فشار می‌داد و حرکت نمی‌کرد. خدمتکار منزل وقتی این وضع را دید، نزدیک رفت و انگشتش را داخل دهان بره گذاشت، بره شروع به مکیدن انگشتش کرد. خدمتکار داخل خانه رفت و بره هم به‌دنبالش راه افتاد! مرد از این اتفاق ساده درس بزرگی آموخت. فهمید که برای تاثیر گذاشتن بر دیگران، ابتدا باید خواسته‌های آن‌ها را درک کرد.

 

داستانک ۵ - لئو تولستوی و زن رهگذر

روزی لئو تولستوی در خیابانی راه می‌رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی‌وقفه شروع به ناسزا و فحش دادن و بدوبیراه گفتن کرد. بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش‌مالی کرد، تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و محترمانه معذرت‌خواهی کرد و در پایان گفت: مادمازل، من لئو تولستوی هستم.
زن که بسیار شرمگین شده بود، عذرخواهی کرد و گفت: چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟
تولستوی در جواب گفت: شما آن‌چنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید!

 

داستانک ۶ - سر خالی معلم

معلم داشت جریان خون در بدن را به بچه‌ها درس مى‌داد. براى این‌که موضوع براى بچه‌ها روشن‌تر شود، گفت: بچه‌ها! اگر من روى سرم بایستم، همان‌طور که مى‌دانید خون در سرم جمع مى‌شود و صورتم قرمز مى‌شود. بچه‌ها گفتند: بله.
معلم ادامه داد: پس چرا الان که ایستاده‌ام، خون در پاهایم جمع نمى‌شود؟
یکى از بچه‌ها گفت: براى این‌که پاهاتون خالى نیست.

 

داستانک ۷ - حق دوستی

بوعلی رباطی گوید: با عبدالله رازی همراه شدم در بادیه. او گفت: امیر من باشم در راه یا تو؟ گفتم تو.
گفت: باید که به هر چه بگویم طاعت داری. گفتم: سمعا و طاعه.
گفت: آن توبره بیاور. بیاوردم و زاد و جامه و هر چه هر دو داشتیم در آن‌جا نهاد و بر پشت خود نهاد و می‌برد. هر چند که گفتمی مرا ده، مانده شوی. گفتا: نه، با تو بگفته‌ام که امیر منم؟ تو فرمانبردار باش.
دیگر شب باران آمد. تا روز وی بر پای ایستاد و گلیمی زیر من می‌داشت تا باران بر من نیاید و چون حدیث کردمی، گفتی: امیر منم، تو طاعت‌دار باش. گفتم کاشکی هرگز او را امیر نکردمی.
از کتاب کیمیای سعادت، نوشته‌ی امام محمد غزالی

 

داستانک ۸ - ناخوش‌آواز

ناخوش‌آوازی به بانگِ بلند قرآن همی‌خواند. صاحبدلی بر او بگذشت، گفت: تو را مُشاهره چند است؟ گفت: هیچ. گفت: پس این زحمتِ خود چندین چرا همی‌دهی؟ گفت: از بهرِ خدا می‌خوانم. گفت: از بهر خدا مخوان.
گر تو قرآن بر این نَمَط خوانی - ببری رونقِ مسلمانی
(معنی: بدصدایی با صدای بلند قرآن می‌خواند. شخص عاقلی که رد می‌شد، گفت: با این صدا چند می‌گیری؟ گفت: هیچی. گفت: پس این زحمت را چرا به خودت می‌دهی؟ گفت: به‌خاطر خدا می‌خوانم. گفت: به‌خاطر خدا نخوان. تو که با این روش قرآن می‌خوانی، آبروی مسلمانی را می‌بری.)
گلستان سعدی

 

داستانک ۹ - وینستون چرچیل و نانسى آستور

نانسى آستور اولین زنى که در تاریخ انگلستان به مجلس عوام بریتانیاى کبیر راه یافته و این موفقیت را در پى سخت‌کوشى و جسارت‌هایش به‌دست آورده بود؛ روزى از فرط عصبانیت به وینستون چرچیل (نخست وزیر پر آوازه‌ی وقت انگلستان) رو کرد و گفت: من اگر همسر شما بودم، توى قهوه‌ی‌تان زهر مى‌ریختم.
چرچیل با خونسردى تمام و نگاهى تحقیرآمیز می‌گه: من هم اگر شوهر شما بودم مى‌خوردمش!

 

داستانک ۱۰ - شاهد معتبر

می‌گویند در زمان ناصرالدین شاه، فردی به یک حاجی صاحب نفوذ مراجعه کرد که من مسافرم و خرجی راه ندارم. البته فقیر نیستم و در وطن خود صاحب امکانات هستم، ولی چون این‌جا پول‌هایم به سرقت رفته است، درمانده شده‌ام. اگر مقداری پول به‌عنوان قرض بدهید، وقتی برگشتم برای‌تان ارسال می‌کنم.
حاجی برای این‌که به وی قرضی بدهد، شاهد و ضامن معتبری خواست که او بشناسد. آن بیچاره که در آن دیار غریب کسی نداشت، زانوی غم در بغل گرفت و گوشه‌ای کز کرد. کریم شیره‌ای از راه رسید و از ماجرا مطلع شد. به او گفت: من می‌روم نزد حاجی می‌نشینم و تو بیا درخواست خود را تکرار کن و اگر دوباره از تو ضامن معتبر و شاهد شناخته شده‌ای خواست، خدا را به‌عنوان شاهد خود معرفی کن و بقیه‌اش با من.
این بار طرف آمد و به حاجی اعلام کرد که فقط خدا شاهد اوست. کریم شیره‌ای تا این را شنید، پرید وسط کلام و گفت: آدم درست و حسابی! حاجی از تو شاهدی خواست که او را بشناسد و ضمانتش هم معتبر باشد. حاجی این شاهد تو را نمی‌شناسد و ضمانت او هم نزد وی معتبر نیست. بلند شو و برو شاهدی بیاور که حاجی او را بشناسد.
و این طور بود که هم حاجی به خود آمد و هم آن بیچاره به پولی رسید، تا به وطنش برگردد.

 

گردآوری: فرتورچین

۰
از ۵
۰ مشارکت کننده